شب اندیشان، تنورستان دودافشان، بپا کردند

(شب اندیشان)

شب اندیشان، تنورستانِ دودافشان، بپا کردند
به مهرآیینی آیینه‌ی مهتاب، «ها» کردند

نگاهِ اختران را با نقابِ ابر پوشاندند
هوا چون تیره‌تر شد تیرِ کودک کُش، هوا کردند

مسیحِ سَروها را با یهودای تبر، کشتند
ز دست و پای هر سَروی، صلیبی دست و پا کردند

اهورای سعادت را از آتشگاه دزدیدند
هیولای مصیبت را برای ما خدا کردند

کشانیدند ما را تا پریشانخانه‌ی هذیان
به هذیانی‌ترین کابوسِ ایمان، مبتلا کردند

گل و‌ گلباده را از کشورِ خورشید، برچیدند
مغیلان را نظر پَرورده‌ی گلخانه‌ها کردند

پریشان نیستم انگار، فرزندانِ خرّم دین
من و (شبدیز) را از قلعه‌ی بابک، صدا کردند.

حسن اسدی (شبدیز)

چو در دریای چشمانت، نسیم خواب می‌رقصد

(نسیم خواب)

چو در دریای چشمانت، نسیم خواب می‌رقصد
به جای خون در اندامم شراب ناب می‌رقصد

مرا از تاب گیسویت پریشان‌روزگاری هاست
که با آهنگ هر بادی، پریشان‌تاب می‌رقصد

چو در سیمایِ سیمین‌ات چراغ شرم می‌سوزد
به چشم‌انداز چشمانم شفق در آب می‌رقصد

من از شمشیر افسونت دلی در موج خون دارم
شکارت را تماشا کن که در خوناب می‌رقصد

نماز ابروانت را کدامین مست می‌خواند؟
که‌ ربّ‌النوعِ رنگین‌بال در محراب‌ می‌رقصد

تو را در بزم مستان برنمی‌تابم که می‌بینم
گلی زیباتر از مهتاب، در مرداب می‌رقصد

اگر در بزم خوابم می‌نشینی خوب دقت کن
که دل، در جشن دیدارت چه‌سان بی‌تاب می‌رقصد

چرا این خاک مهرافشان مصیبت‌خانه شد (شبدیز)
چرا شمشیر رستم در رگ سهراب می‌رقصد‌؟!

شادروان حسن اسدی (شبدیز)

(شرنگ خواب)

ﺩﺭﺁﻥ ساغر ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖِ ﭘﺪﺭ، ﺳﻬﺮﺍﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ
نشان از نوشدارو نیست، زهرِ ناب می‌نوشد

نمی‌دﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺎرستانِ ﺩﺍمن‌گستر ِﻧﯿﺮﻧﮓ
ﺯ ﺭﮔﻬﺎﯼِ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ چشمه، دارد آب می‌نوشد؟

کتان با آن‌ سپیدی‌، زیر شلاق سیاه شب
ﺷﺮﺍﺏِ ﺷﻌﻠﻪ، ﺍﺯ پیمانه‌ی‌ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ

نمی‌دانم چرﺍ، خورشیدبانِ شهرِ آزادی
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻬﺪِ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ، ﺷﺮﻧﮓِ خواب می‌نوﺷﺪ؟

ﺍﮔﺮ ﻟﯿﻼﯼ ﮔﻞ، ﺩﺭ ﮔﻠﺸﻦ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ، ننشیند
ﺯ دست خارها مرگابِ آتشتاب می‌نوشد

ﻋﺠﺐ ﺭﺍﺯﯼﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺎﯾﯽ ﺁﻭﻧﺪِ نیلوفر
ﮐﻪ ﺁﺏِ ﺧﻮﺷﮕﻮﺍﺭ، ﺍﺯ ﮐﻮﺯﻩﯼ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ

تبار ساده‌ی (شبدیز) باورهای ننگین را
هنوز از آب هذیان‌جوشِ اسطرلاب می‌نوشد.

شادروان حسن‌ اسدی (شبدیز)

آن روز به طاق آسمان چاک افتاد

(رباعیات عاشورایی)

آن روز به طاق آسمان چاک افتاد
هنگامه به خیمه‌گاه افلاک افتاد
یک سنگ بر آیینه‌ی خورشید زدند
هفتاد و دو قرص ماه بر خاک افتاد

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آن روز که باد، آتش‌ْافشان می‌خواند
در دشت بلا، نوای سوزان می‌خواند
دیدند فریب‌خوردگان هم دیدند
بر نیزه، سرِ بریده قرآن می‌خواند

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از زخم شکفته، پیرهن داشت حسین
پیراهن خون‌فشان به تن داشت حسین
آن‌دم که به بارگاه جانان می‌رفت
از بال فرشتگان کفن داشت حسین

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آن روز که خون، پشت ستم را تا کرد
یکرنگی عشق، حیله را رسوا کرد
هر گل که به پیشواز مرگ آمده بود
پرپر شد و عمر جاودان پیدا کرد

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آن روز که وحشتِ نفس‌گیر شکست
با دست خدا هیبتِ زنجیر شکست
شالوده‌ب قصر بت‌پرستان لرزید
از غیرت خون، قامتِ شمشیر شکست

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

از حنجره‌ی فلک، فغان می‌بارید
اشک از مژه‌ب فرشتگان می‌‏بارید
پرهای شکسته‌ی سبک‏‌پروازان
آغشته به خون از آسمان می‌بارید

شادروان حسن اسدی (شبدیز)

گریزت آفتابا ، از غریب‌ شب نشین تا چند؟

(تا چند؟)

گریزت آفتابا ، از غریب‌ شب نشین تا چند؟
ستیزت آسمانا ، با اسیران زمین تا چند؟

ز خشمت قصر، ویران گشت و قیصر شد بیابانگرد
ورق‌گردانی‌ات ای چرخ، ای دشمن‌ترین تا چند؟

شیار فتنه افکندن، به طاق آسمان تا کی؟
جهانی را پراکندن ز رعد سهمگین تا چند؟

سبدهای تو تابوت‌اند بر نعش شقایق ها
مغیلان پروری هایت، بگو ای لاله‌چین تا چند؟

به طوفان می‌هی خاکستر بال عقابان را
شهاب‌اندازی‌ات از چشم های آتشین تا چند؟

شرابم ریخت داغ تلخکامی ماند و عطشانی!
شکستن ها....شکستن های جام انگبین تاچند؟

به پرواز آی و بگریز از قفس از کشور (شبدیز)
درنگت ای نفس! در لحظه‌های واپسین تا چند؟

حسن اسدی (شبدیز)

شرابِ چشم تو دریایی از گوارایی‌ست

(شراب چشم تو)

شرابِ چشم تو دریایی از گوارایی‌ست
گلِ تبسم تو ، دشتی از شکوفایی‌ست

خزیده زلف تو بر شانه‌های عریانت
شب و سپیده در آغوش هم تماشایی‌ست

خیال سبز تو در پهندشت احساسم
شکوفه‌بارترینْ شاخه‌ی فریبایی‌ست

در آن نفس، که نگاهت به من نمی‌تابد
هراسم از نفسِ جانشکارِ یلدایی‌ست

قسم به عشق! که بر خاک پاک درگاهت
جبین نهادن من، سر بر آسمان‌ْسایی‌ست

به پیچ‌ و تاب تنت بی‌قرار می‌رقصد
نگاه عشوه‌پرستم که پاک، هرجایی‌ست

ز نقش‌بندیِ دستانِ عشق، حیرانم
که در خزان دلم، گرمِ گلشن‌آرایی‌ست.

حسن اسدی (شبدیز)

در دل شوریده، عشقی آتشین می‌پرورم

(افعی)

در دل شوریده، عشقی آتشین می‌پرورم
افعیِ آتش‌نفس در آستین می‌پرورم

ریشه در خون کرده، اندوهِ شرنگ‌اندود عشق
شاخه‌ی حنظل به جوی انگبین می‌پرورم

گرچه می‌میرم ولی با مرگ شورانگیز خود
زندگی را در نگاه واپسین، می‌پرورم

در بلورستان دل، گلخانه‌ای از جنس ناز
زیر چتری از خیال، ای نازنین می‌پرورم

از برای خوابِ تو در خرمنستان غزل
دشتی از آلاله‌های دستچین، می‌پرورم

تا ز چشم هر گیاهی مشعلی روشن شود
آفتابی در نهانگاه زمین می‌پرورم

جز به عمری خون‌دل خوردن نمی‌آید بدست
شوکت نامی که بر نقشِ نگین می‌پرورم

حسن اسدی (شبدیز)

پلنگ زخمی خورشید در نخجیر می‌میرد

(گل در آتش)

پلنگ زخمیِ خورشید در نخجیر می‌میرد
چراغِ مهر، در غمخانه‌ی تقدیر می‌میرد

در آتشگاهِ وحشت، دخترِ نازک تنِ مهتاب
به زیرِ حلقه هایِ تفته م‌ی زنجیر می‌میرد

دریغ از «زُهره»، آن خنیاگرِ طنازِ افلاکی
که در خلوت‌سرایِ گوژپشتی پیر می‌میرد

دریغ از عشق، آن گلبانگِ پُرشورِ اهورایی
که در هنگامه‌ی اهریمنِ تزویر می‌میرد!

درین شبخانه‌ی خونین، عدالتخواهِ مهرآیین
ز دشنامِ به زهر آغشته‌ی شمشیر می‌میرد

قیامت کن! تو ای مرغِ بلندآوازه‌ی گلشن!
که گل در آتشِ آشوبِ عالمگیر می‌میرد

چه‌سان خارا نَگرید؟ از مصیبت‌نامه‌ی (شبدیز)
که از رگبارِ شلاقِ شغالان، شیر می‌میرد.

حسن اسدی (شبدیز)

من دشت تَرک خورده و سوزانِ نیازم

(لیلاج خزان)

من دشت تَرک خورده و سوزانِ نیازم
ای ابر، به گلبوسه‌ی باران، بنوازم!

ای کوره‌ی خورشیدِ به خشم آمده، تا چند
زیرِ نفسِ سینه‌گدازت، بگدازم!؟

لیلاج خزان، برگ شقایق ز کفم بُرد
ای عشق! دلی مانده مگر، باز ببازم؟

در حسرت یک جرعه‌ی لبخند، خمارم
ای ساقیِ طناز، به نازِ تو بنازم!

برخیز! بگردان قدحی، گر بنشینی
از روی نیازم، به سبو، دست نَیازم

ای لاله‌ی لب‌های تو، آتشزنِ پرهیز
ای باغ شکوفای تو، گلخانه‌ی رازم

بگذار که در سایه‌ی مهرت بنشینم
تا حجله‌ای از ترمه‌ی احساس، بسازم

(شبدیزم) و زیبنده‌ی زنجیر محبت
سرسلسله‌ی سلسله‌ی سلسله بازم.

حسن اسدی (شبدیز)

اهریمن پتیاره اهورا شدنی نیست

(باغ تماشا)

اهریمنِ پتیاره اهورا شدنی نیست
هر زشتِ هزارآبله، زیبا شدنی نیست

چون شیشه، ترک می‌خورَد این خاکِ عطشناک
دشتی که ز تب سوخته، دریا شدنی نیست

دیوانه‌پرستان، نفسِ جاری عشق‌اند
هر دلبرِ خودشیفته، لیلا شدنی نیست

پیراهن شوکت به تن زاغ نبافید
مردابیِ محنت‌زده، عنقا شدنی نیست

در باغِ تماشا که شرفخانه‌ی شرم است
هر غنچه‌ی احساس، شکوفا شدنی نیست

حتی به طربخانه‌ی خنیاگرِ افلاک
دل‌های مصیبت‌زدگان، وا شدنی نیست

بر سینه‌ی من، کوه محبّت بگذارید
زانوی دلم تا شدنی... تا شدنی نیست

در دایره‌ی آتش نیرنگ، اسیرم
ای کاش! نمی‌سوختم اما شدنی نیست

در حنجره‌ی خونی (شبدیز)، غزل مُرد
شایسته‌ی ختمی‌ست، که برپا شدنی نیست.

حسن اسدی (شبدیز)