دل دیوانه زآن پیوسته خو با کودکان دارد

(غرقاب حیرانی)

دل دیوانه، زآن پیوسته خو با کودکان دارد
که کودک جیب و دامن، پُر ز سنگ امتحان دارد

دلم با حلقه‌ی زلفت گرفته آنچنان الفت
که چون مرغ شکسته بیضه رَم از آشیان دارد

مرا ای ناخدا بگذار در غرقاب حیرانی
ندارد عقل من باور که این دریا کران دارد

غرور حسن کِی فرصت دهد تا ماه من داند
که در کوی ملامت عاشقی بی خانمان دارد

بنازم نوبهار حسن آن شمشاد قامت را
که تا هست ایمنی از صدمت باد خزان دارد

چو یکجا رفت عاشق را ز کف سرمایه‌ی هستی
کجا خاطر پریشان از غم سود و زیان دارد

سرشک شمع بر دامان چرا پیوسته می‌ریزد
همانا گریه از دلسوزی پروانگان دارد .

«غبار همدانی»

ما سمندر زادگان را شکوه از آتش نباشد

(توسن بخت)

ما سمندر زادگان را شِکوه از آتش نباشد
کِی ز آتش می‌گریزد هرکه در وی غش نباشد

گر کنند ایمن ز هجرانم غم از نیران ندارم
بیمم از آن است ورنه باکم از آتش نباشد

بی غشم کن ساقیا از مِی که بسیار آزمودم
دفع غم را دارویی چون باده‌ی بی‌غش نباشد

کی در او خاصیت آتش بوَد یا ذوق مستی
باده گر همرنگ با آن لعل آتش وش نباشد

سرو بستان پیش سرو قامت آن ماه پیکر
گر خرام کبک دارد همچنان دلکش نباشد

می‌توانم گویی از میدان (غبارا) در ربودن
توسن بختت ز پای افتاده گر سرکش نباشد.

"غبار همدانی"

لب لعل‌ات گزیدنم هوس است

(پرده‌ی جان)

لب لعل‌ات گزیدنم هوس است
خون آن را مکیدنم هوس است

ای سراپا نمک سر انگشتی
از بیانت چشیدنم هوس است

فحش از کان قند لب‌هایت
من مکرّر شنیدنم هوس است

من به دور از لبت چون اسکندر
سوی حیوان دویدنم هوس است

تا فکندی بتا ز رخ پرده!
حور و رضوان ندیدنم هوس است

تا نمودی تو روی شهر آشوب
بت‌پرستی گزیدنم هوس است

تا که کفر دو زلف تو دیدم
دل ز ایمان بریدنم هوس است

از کمان تو ناوک غمزه
به دل و جان خریدنم هوس است

گلی از گلسِتان عارض تو
مثل یک بوسه چیدنم هوس است

همچو کحل الجواهری به بصر
خاک پایت کشیدنم هوس است

پرده‌ای شد حجاب چهره‌ی جان
پرده‌ی جان دریدنم هوس است

هان (غبارا) چو طایر قدسی!
سوی رضوان پریدنم هوس است.

"غبار همدانی"

اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را

(گنج پنهان)

اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را
ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را

ز سرگردانی دل، پی بدان زلف سیه بردم
که چون بیننده گویی دید غلتان یافت چوگان را

حدیث توبه، زاهد ! با خمارآلودگان کم گو
که بس بستند و نتوانند محکم داشت پیمان را

ز نزدیکی نگار خویش را در بر نمی‌بینم
نبیند در درون دیده مردم چشم انسان را

دل بلبل ز بال افشانی مرغ سحر خون شد
که می‌دانست توام صبح وصل و شام هجران را

تو سیرابی، تو را امواج دریا وحشت افزاید
درون تشنه داند لذت طغیان طوفان را

خریداران تهی‌دستند زآن ترسم که نیکویان
متاع حسن برچینند و بربندند دکّان را

(غبار) از عشق دارد گنجی اندر دل نهان، ساقی!
خرابش ساز تا پیدا کند آن گنج پنهان را

"غبار همدانی"

دلم دارد بدان زلف چلیپا

(خانه‌ی دل)

دلم دارد بدان زلف چلیپا
همان الفت که با زنّار ترسا

گره از کار مجنون کی گشاید
کسی کو عقده زد بر زلف لیلا

بسی تند است و سرکش آتش عشق
ولیکن خار از او ترسد نه خارا

ندیدم هرگز این آشفته دل را
مگر در بند آن زلف چلیپا

یکی شد شیخ و آن دیگر برهمن
که دارد عشق در سرها اثرها

نبودی کوه کندن کار فرهاد
گرش شیرین نبودی کارفرما

چو لا خواهی شدن مگذار مگذار
درون خانه‌ی دل، غیر الّا

اگر مشتاق صاحبخانه باشی
ندارد فرق، مسجد با کلیسا

چنان خرگاه لیلی سایه افکند
که مجنون گم شد اندر راه صحرا

سری را کآتش عشق است در دل
نمی گنجد عِقالِ عقل برپا

کسی کز تیشه کوه از پا فکندی
فکندش تیشه‌ی عشق تو از پا

دلا سستی مکن در خوردن غم
که زین دارو توانی شد توانا

(غبارا) زین میان برخیز برخیز
که با خود می‌نشاید بود و با ما

"غبار همدانی"

بیوگرافی و اشعار غبار همدانی

https://uploadkon.ir/uploads/fd3107_25غبار-همدانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان سید حسین رضوی ـ متخلص به (غبار) و معروف به (غبار همدانی) در سال 1228 شمسی ـ در همدان قدم به عرصه‌ی هستى نهاد. پدرش سید رضا و از نواده‌ی حاج سید صادق امام جمعه‌ی همدان بود.

غبار همدانی علوم ادبى و عربى را در زاگاهش فراگرفت و با استعداد سرشار و هوش و ذکاوت فوق‏العاده‏اى که داشت در تحصیل دانش، پیشرفت چشمگیرى از خود نشان داد و در شمار استادان بنام شعر و ادب همدان قرار گرفت.

غبار همدانی، از آغاز جوانی تا آخر عمر، دوره‌ی زندگانی خود را با رفقا و دوستان به سر می‌برد، چندى نیز در طریق عرفان قدم گذاشت و به سیر و سلوک در این رهگذر پرداخت. شیوهٔ او در شعر همان طرز بازگشت است و نظر به حافظ و سعدی و خاقانی دارد. بعضی از غزلهای او بسیار قوی است.

اشعار مانده از غبار همدانی در دیوانش حدود هزار بیت می‌باشد که شامل 101 غزل، 5 دوبیتی، یک مثنوی 22 بیتی (لیلی و مجنون) و مفردات است، اما مکرر در همدان و اصفهان و تهران طبع و نشر گردیده است.

غبار همدانی سرانجام در سال 1283 شمسی ـ در همدان درگذشت و پیکرش را به قم منتقل کرده در صحن مطهر حضرت معصومه (س) به خاک سپردند.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─


(آتش عشق)

مطرب دلم ز پرده به در می‌رود بگو
ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت

دیدی دلا که شعله‌ی جواله‌ی فراق
مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت

از بس‌که سوخت کوکب بختم در آسمان
ظلمت فضای خانه‌ی کرّوبیان گرفت

خوبان به مهر، دلشدگان را کنند اسیر
کِی مُلک دل به قوّت بازو توان گرفت

پروانه را وصال نماید شب فراق
تا شمع را ز سوز من آتش به جان گرفت

ما در پناه پیر مغانیم گو بگیر
گر گرگ، گوسفند ز دست شُبان گرفت

هرگز نبرد ره به سرا بوستان گل
الّا کسی که الفت با باغبان گرفت

عارف شناخت قدر خموشی از آن که دید
آتش به جان شمع ز دست زبان گرفت

تا کِی اسیر غول بیابانی ای (غبار)؟!
آنکس بریده ره، که پی کاروان گرفت.

"غبار همدانی"