این جهان چیست صنم‌خانه‌ی پندار من است

(صنم‌خانه‌ی پندار)

این جهان چیست صنم‌خانه‌ی پندار من است
جلوه‌ی او گروِ دیده‌ی بیدار من است

همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه‌ای هست که از گردش پرگار من است

هستی و نیستی از دیدن و نادیدن من
چه زمان و چه مکان شوخی افکار من است

از فسونکاری دل سیر و سکون غیب و حضور
این‌که غماز و گشاینده‌ی اسرار من است

آن جهانی که در او کاشته را می‌دروَند
نور و نارش همه از سبحه و زنار من است

ساز تقدیرم و صد نغمه‌ی پنهان دارم
هر کجا زخمه‌ی اندیشه رسد تار من است

ای من از فیض تو پاینده، نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست، جهان تو کجاست؟

"اقبال لاهوری"

نظر به راه‌نشینان سواره می‌گذرد

(هجوم سرشک)

نظر به راه‌نشینان سواره می‌گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می‌گذرد

به دیگران چه سخن گسترم ز جلوه‌ی دوست
به یک نگاه، مثال شراره می‌گذرد

رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنان که عشق به دوش ستاره می‌گذرد

ز پرده‌بندی گردون چه جای نومیدی‌‌است
که ناوک نظر ما ز خاره می‌گذرد

یمی‌است شبنم ما کهکشان کناره‌ی اوست
به یک شکستن موج از کناره می‌گذرد

به خلوتش چو رسیدی نظر به او مگشا
که آن دمی‌است که کار از نظاره می‌گذرد

من از فراق چه نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم، پاره‌پاره می‌گذرد .

"اقبال لاهوری"

تراشیم، پرستیدم، شکستم

‌(حدیث نفس)

هــــزاران ســال، بــا فطـــرت نشستم

بـه او پیــوسـتم و ، از خـــود گسستم

ولیکن سرگذشتم این سه‌حرف است؛

تراشــیدم...، پرسـتــیدم...، شکسـتم

"اقبال لاهوری"

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

(جوانان عجم)

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه‌ام
تا به دست آورده‌ام افکار پنهان شما

مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما

تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله‌ای آشفته بود اندر بیابان شما

فکر رنگینم کند نذر تهیدستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما

میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما

حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

"اقبال لاهوری"

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند

(حیرت)

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می‌پوشند

به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند

به روز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
به روز رزم خودآگاه و تن فراموشند

نظام تازه به چرخ دو رنگ می‌بخشند
ستاره های کهن را جنازه بر دوشند

زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سرمست بادهٔ دوشند

به لب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
به حیرتم که فقیهان شهر خاموشند

"اقبال لاهوری"

ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ

(چراغ کهستان)

ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ
در من نگر که میدهم از زندگی سراغ

ما رنگ شوخ و بوی پریشیده نیستیم
مائیم آنچه می رود اندر دل و دماغ

مستی ز باده میرسد و از ایاغ نیست
هر چند باده را نتوان خورد بی ایاغ

داغی به سینه سوز که اندر شب وجود
خود را شناختن نتوان جز به این چراغ

ای موج شعله سینه به باد صبا گشای
شبنم مجو که میدهد از سوختن فراغ

"اقبال لاهوری"

جهان کور است و از آئینه ی دل غافل افتاده ست

(افتاده است)

جهان کور است و از آئینه ی دل غافل افتاده ست
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاده ست

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاده ست

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاده ست

یقین مؤمنی دارد ، گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاده ست

گهی باشد که کار ناخدایی می‌کند طوفان
که از طغیان موجی کشتی‌ام بر ساحل افتاده ست

نمی‌دانم که داد این چشم بینا ، موج دریا را
گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاده ست

نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاده ست

اگر در دل جهانی تازه ای داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاده ست

"اقبال لاهوری"

نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم

(نفس شمار)

نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم
مثال بحر خروشیم و در کنار خودیم

اگرچه سطوت دریا امان به کس ندهد
به خلوت صدف او نگاهدار خودیم

ز جوهری که نهان است در طبیعت ما
مپرس صیرفیان را که ما عیار خودیم

نه از خرابهٔ ما کس خراج می‌خواهد
فقیر راه نشینیم و شهریار خودیم

درون سینهٔ ما دیگری چه بوالعجبی ست
که را خبر که تویی یا که ما دچار خودیم

گشای پرده ز تقدیر آدم خاکی
که ما به رهگذر تو در انتظار خودیم

"اقبال لاهوری"

گرچه می‌دانم که روزی بی نقاب آید برون

(لعل ناب)

گرچه می‌دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه‌های نیمه شب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون

ذره ی بی مایه‌ای ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون

در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون

گر به روی تو حریم خویش را در بسته‌اند
سر به سنگ آستان زن لعل ناب آید برون

"اقبال لاهوری"

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

(زندگی)

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ی ماه ز طاق فلک انداختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است

حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه به روی دو جهان آختن است

مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک ، جهان دگری ساختن است

"اقبال لاهوری"