مریم از یک نسبت عیسی عزیز

(السّلام علیكِ یا فاطمةَالزهراء)

《اسوه‌ی کامل》

مریم از یک نسبت عیسی عزیز
از سه نسبت حضرت زهرا عزیز

نور چشم رحمة للعالمین
آن امام اولین و آخرین

آنکه جان در پیکر گیتی دمید
روزگار تازه آیین آفرید

بانوی آن تاجدار «هل اتی»
مرتضی مشکل‌گشا شیر خدا

پادشاه و کلبه‌ای ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او

مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان‌سالار عشق

آن یکی شمع شبستان حرم
حافظ جمعیت خیرالامم

تا نشیند آتش پیکار و کین
پشت پا زد بر سر تاج و نگین

وآن دگر مولای ابرار جهان
قوّت بازوی احرار جهان

در نوای زندگی سوز از حسین
اهل حق حرّیت آموز از حسین

سیرت فرزند‌ها از امّهات
جوهر صدق و صفا از امّهات

مزرع تسلیم را حاصل بتول
مادران را اسوه‌ی کامل بتول

بهر محتاجی دلش آنگونه سوخت
با یهودی چادر خود را فروخت

نوری و هم آتشی فرمانبرش
گم رضایش در رضای شوهرش

آن ادب پرورده‌ی صبر و رضا
آسیاگردان و، لب قرآن سرا

گریه‌های او ز بالین بی نیاز
گوهر افشاندی به‌دامان نماز

اشک او برچید جبریل از زمین
همچو شبنم ریخت بر عرش برین

رشته‌ی آیین حق زنجیر پاست
پاس فرمان جناب مصطفاست

ورنه گِرد تربتش گردیدمی
سجده‌ها بر خاک او پاشیدمی.

«اقبال لاهوری»

گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست

(شاهین خِرد)

گرچه شاهینِ خِرد، بر سرِ پروازی هست
اندر این بادیه، پنهان قدَر اندازی هست

آن چه از کار فروبسته گره بگشاید
هست و در حوصله‌ی زمزمه پروازی هست

تاب گفتار، اگر هست شناسایی نیست
وایِ آن بنده که در سینه‌ی او رازی هست

گرچه صدگونه به‌صد سوز مرا سوخته‌اند
ای خوشا لذت آن سوز که هم سازی هست

مُرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیم
این دل زنده و ما ، کار خداسازی هست

شعله‌ی سینه‌ی من خانه فروز است ولی
شعله‌ای هست که هم خانه براندازی هست

تکیه بر عقل جهان بینِ فلاطون نکنم
در کنارم دٍلکی شوخ و نظربازی هست.

«اقبال لاهوری»

این جهان چیست صنم‌خانه‌ی پندار من است

(صنم‌خانه‌ی پندار)

این جهان چیست صنم‌خانه‌ی پندار من است
جلوه‌ی او گروِ دیده‌ی بیدار من است

همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه‌ای هست که از گردش پرگار من است

هستی و نیستی از دیدن و نادیدن من
چه زمان و چه مکان شوخی افکار من است

از فسونکاری دل سیر و سکون غیب و حضور
این‌که غماز و گشاینده‌ی اسرار من است

آن جهانی که در او کاشته را می‌دروَند
نور و نارش همه از سبحه و زنار من است

ساز تقدیرم و صد نغمه‌ی پنهان دارم
هر کجا زخمه‌ی اندیشه رسد تار من است

ای من از فیض تو پاینده، نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست، جهان تو کجاست؟

"اقبال لاهوری"

نظر به راه‌نشینان سواره می‌گذرد

(هجوم سرشک)

نظر به راه‌نشینان سواره می‌گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می‌گذرد

به دیگران چه سخن گسترم ز جلوه‌ی دوست
به یک نگاه، مثال شراره می‌گذرد

رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنان که عشق به دوش ستاره می‌گذرد

ز پرده‌بندی گردون چه جای نومیدی‌‌است
که ناوک نظر ما ز خاره می‌گذرد

یمی‌است شبنم ما کهکشان کناره‌ی اوست
به یک شکستن موج از کناره می‌گذرد

به خلوتش چو رسیدی نظر به او مگشا
که آن دمی‌است که کار از نظاره می‌گذرد

من از فراق چه نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم، پاره‌پاره می‌گذرد .

"اقبال لاهوری"

تراشیم، پرستیدم، شکستم

‌(حدیث نفس)

هــــزاران ســال، بــا فطـــرت نشستم

بـه او پیــوسـتم و ، از خـــود گسستم

ولیکن سرگذشتم این سه‌حرف است؛

تراشــیدم...، پرسـتــیدم...، شکسـتم

"اقبال لاهوری"

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

(جوانان عجم)

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه ها زد در ضمیر زندگی اندیشه‌ام
تا به دست آورده‌ام افکار پنهان شما

مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما

تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش
شعله‌ای آشفته بود اندر بیابان شما

فکر رنگینم کند نذر تهیدستان شرق
پارهٔ لعلی که دارم از بدخشان شما

میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما

حلقه گرد من زنید ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما

"اقبال لاهوری"

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند

(حیرت)

قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می‌پوشند

به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند

به روز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
به روز رزم خودآگاه و تن فراموشند

نظام تازه به چرخ دو رنگ می‌بخشند
ستاره های کهن را جنازه بر دوشند

زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سرمست بادهٔ دوشند

به لب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
به حیرتم که فقیهان شهر خاموشند

"اقبال لاهوری"

ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ

(چراغ کهستان)

ای لاله ای چراغ کهستان و باغ و راغ
در من نگر که میدهم از زندگی سراغ

ما رنگ شوخ و بوی پریشیده نیستیم
مائیم آنچه می رود اندر دل و دماغ

مستی ز باده میرسد و از ایاغ نیست
هر چند باده را نتوان خورد بی ایاغ

داغی به سینه سوز که اندر شب وجود
خود را شناختن نتوان جز به این چراغ

ای موج شعله سینه به باد صبا گشای
شبنم مجو که میدهد از سوختن فراغ

"اقبال لاهوری"

جهان کور است و از آئینه ی دل غافل افتاده ست

(افتاده است)

جهان کور است و از آئینه ی دل غافل افتاده ست
ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاده ست

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی
دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاده ست

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست
که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاده ست

یقین مؤمنی دارد ، گمان کافری دارد
چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاده ست

گهی باشد که کار ناخدایی می‌کند طوفان
که از طغیان موجی کشتی‌ام بر ساحل افتاده ست

نمی‌دانم که داد این چشم بینا ، موج دریا را
گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاده ست

نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را
زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاده ست

اگر در دل جهانی تازه ای داری برون آور
که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاده ست

"اقبال لاهوری"

نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم

(نفس شمار)

نفس شمار به پیچاک روزگار خودیم
مثال بحر خروشیم و در کنار خودیم

اگرچه سطوت دریا امان به کس ندهد
به خلوت صدف او نگاهدار خودیم

ز جوهری که نهان است در طبیعت ما
مپرس صیرفیان را که ما عیار خودیم

نه از خرابهٔ ما کس خراج می‌خواهد
فقیر راه نشینیم و شهریار خودیم

درون سینهٔ ما دیگری چه بوالعجبی ست
که را خبر که تویی یا که ما دچار خودیم

گشای پرده ز تقدیر آدم خاکی
که ما به رهگذر تو در انتظار خودیم

"اقبال لاهوری"

گرچه می‌دانم که روزی بی نقاب آید برون

(لعل ناب)

گرچه می‌دانم که روزی بی نقاب آید برون
تا نپنداری که جان از پیچ و تاب آید برون

ضربتی باید که جان خفته برخیزد ز خاک
ناله کی بی زخمه از تار رباب آید برون

تاک خویش از گریه‌های نیمه شب سیراب دار
کز درون او شعاع آفتاب آید برون

ذره ی بی مایه‌ای ترسم که ناپیدا شوی
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون

در گذر از خاک و خود را پیکر خاکی مگیر
چاک اگر در سینه ریزی ماهتاب آید برون

گر به روی تو حریم خویش را در بسته‌اند
سر به سنگ آستان زن لعل ناب آید برون

"اقبال لاهوری"

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است

(زندگی)

زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است

عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ی ماه ز طاق فلک انداختن است

سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است

حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه به روی دو جهان آختن است

مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک ، جهان دگری ساختن است

"اقبال لاهوری"

شراب میکده ی من نه یادگار جم است

(شراب میکده)

شراب میکده‌ی من نه یادگار جم است
فشرده‌ی جگر من به شیشهٔ عجم است

چو موج می‌تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانه ی عدم است

بیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیم
که جز تو هرچه درین دیر دیده‌ام صنم است

اگر به سینه ی این کائنات در نروی
نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است

غلط خرامی ما نیز ، لذتی دارد
خوشم که منزل ما دور و راه خم به خم است

تغافلی که مرا رخصت تماشا داد
تغافل است به از التفات دمبدم است

مرا اگرچه به بتخانه پرورش دادند
چکید از لب من آنچه در دل حرم است.

"اقبال لاهوری"

بر دل بی‌تاب من ساقی می نابی زند

(می ناب)

بر دل بی‌تاب من ساقی می نابی زند
کیمیاساز است و اکسیری به سیمابی زند

من ندانم نور یا نار است اندر سینه ام
این قدر دانم بیاض او به مهتابی زند

بر دل من فطرت خاموش می آرد هجوم
ساز از ذوق نوا خود را به مضرابی زند

غم مخور نادان که گردون در بیابان کم آب
چشمه ها دارد که شبخونی به سیلابی زند

ایکه نوشم خورده‌ای از تیزی نیشم مرنج
نیش هم باید که آدم را رگ خوابی زند.

"اقبال لاهوری"

گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی‌گیرم

(اکسیر)

گنهکار غیورم مزد بی خدمت نمی‌گیرم
از آن داغم که بر تقدیر او بستند تقصیرم

ز فیض عشق و مستی برده‌ام اندیشه را آنجا
که از دنباله ، چشم مهر عالمتاب می‌گیرم

من از صبح نخستین نقش‌بند موج و گردابم
چو بحر آسوده می‌گردد ز طوفان چاره برگیرم

جهان را پیش ازین صد بار آتش زیر پا کردم
سکون و عافیت را پاک می‌سوزد بم و زیرم

از آن پیش بتان رقصیدم و زنار بربستم
که شیخ شهر ، مرد باخدا گردد ز تکفیرم

زمانی رم کنند از من زمانی با من آمیزند
درین صحرا نمی‌دانند صیادم که نخچیرم

دل بی‌سوز کم گیرد نصیب از صحبت مردی
مس تابیده‌ای آور ، که گیرد در تو اکسیرم

"اقبال لاهوری"

ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق

(رفیق می‌جویم)

ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
جز این‌که منکر عشق است کافر و زندیق

مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق

من از طریق نپرسم ، رفیق می‌جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق

کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون‌تر کند به جام عقیق

هزار بار نکوتر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی‌کند تصدیق

به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان بهْ ز نکته های دقیق

کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق

ز آستانه ی سلطان کناره می‌گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق

"اقبال لاهوری"

تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود

(تو کیستی؟)

تو کیستی ز کجائی که آسمان کبود
هزار چشم به راه تو از ستاره گشود

چه کویمت که چه بودی چه کرده‌ای چه شدی
که خون کند جگرم را ایازی محمود

تو آن نئی که مصلی ز کهکشان می‌کرد
شراب صوفی و شاعر تراز خویش ربود

فرنگ اگرچه ز افکار تو گره بگشاد
به جرعه ی دگری نشئه ی تو را افزود

سخن ز نامه و میزان دراز تر گفتی
به حیرتم که نبینی قیامت موجود

خوشا کسی که حرم را درون سینه شناخت
دمی تپید و گذشت از مقام گفت و شنود

از آن به مکتب و میخانه اعتبارم نیست
که سجده‌ای نبرم بر در جبین فرسود

"اقبال لاهوری"

برون زین گنبد در بسته پیدا کرده‌ام راهی

 (راهی)

برون زین گنبد در بسته پیدا کرده‌ام راهی
که از اندیشه برتر می‌پرد آه سحرگاهی

تو ای شاهین! نشیمن در چمن کردی از آن ترسم
هوای او ببال تو دهد پرواز کوتاهی

غباری گشته‌ای آسوده نتوان زیستن اینجا
به باد صبحدم در پیچ و منشین بر سر راهی

ز جوی کهکشان بگذر ز نیل آسمان بگذر
ز منزل دل بمیرد گرچه باشد منزل ماهی

اگر زآن برق بی پروا درون او تهی گردد
به چشمم کوه سینا می‌نیرزد با پر کاهی

چسان آداب محفل را نگه دارند و می‌سوزند
مپرس از ما شهیدان نگاه بر سر راهی

پس از من شعر من خوانند و دریابند و می‌گویند
جهانی را دگرگون کرد یک مرد خودآگاهی

"اقبال لاهوری"

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را

(طریق شاهبازی)

نیابی در جهان یاری که داند دلنوازی را
به خود گم شو نگه دار آبروی عشق بازی را

من از کار آفرین داغم که با این ذوق پیدایی
ز ما پوشیده دارد شیوه های کارسازی را

کسی این معنی نازک نداند جز ایاز اینجا
که مهر غزنوی افزون کند درد ایازی را

من آن علم و فراست با پر کاهی نمی‌گیرم
که از تیغ و سپر بیگانه سازد مرد غازی را

به هر نرخی که این کالا بگیری سودمند افتد
به زور بازوی حیدر بده ادراک رازی را

اگر یک قطره خون داری اگر مشت پری داری
بیا من با تو آموزم طریق شاهبازی را

اگر این کار را کار نفس دانی چه نادانی
دم شمشیر اندر سینه باید نی نوازی را

"اقبال لاهوری"

از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست

(نو کافر)

از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست
پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیست

در نهادم عشق با فکر بلند آمیختند
ناتمام جاودانم کار من چون ماه نیست

لب فروبند از فغان در ساز با درد فراق
عشق تا آهی کشد از جذب خویش آگاه نیست

شعله‌ای می‌باش و خاشاکی که پیش آید بسوز
خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست

جره شاهینی به مرغان سرا صحبت مگیر
خیز و بال و پر گشا پرواز تو کوتاه نیست

کرم شب‌تاب است شاعر در شبستان وجود
در پر و بالش فروغی گاه هست و گاه نیست

در غزل (اقبال) احوال خودی را فاش گفت
زآن که این نو کافر از آیین دیر آگاه نیست

"اقبال لاهوری"

بیوگرافی و اشعار علامه اقبال لاهوری

https://uploadkon.ir/uploads/8eaa28_24اقبال-لاهوری.jpg

(بیوگرافی)

شادروان علامه محمد اقبال لاهوری ـ در سال 1873 میلادی، برابر با 1252 خورشیدی ـ در شهر سیالکوت ایالت پنجاب ـ چشم به عالم هستی گشود. نیاکان او از قبیلهٔ سپرویبرهمنان کشمیر بودند و در سدهٔ هفدهم میلادی، حدود دویست سال پیش از تولد او، به اسلام روی آورده بودند. پدر او مسلمانی دیندار بود.

اقبال، قرآن را در یکی از مساجد سیالکوت آموخت و دوران راهنمایی و دبیرستان خود را در کالج میسیونری اسکاتلند گذراند. او تحصیلات خود را در رشته‌ی فلسفه در دانشگاه لاهور آغاز و مدرک کارشناسی ارشد فلسفه را در سال 1899 میلادی، با رتبه ی اول از دانشگاه پنجاب دریافت کرد. وی پس از آن مدرک دکتری خود را در رشته‌ی فلسفه از دانشگاه کمبریج و دانشگاه مونیخ گرفت. سپس به لاهور بازگشت و به وکالت مشغول شد.

اقبال در دوره‌ی کارشناسی ارشد با توماس آرنولد ارتباط نزدیکی پیدا کرد و در اروپا نیز با ادوارد براون و رینولد نیکلسون مراودات علمی داشت.

اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاری‌ها از اعتماد به یونانی‌ها ناشی شده است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنه‌ی سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال و گاه مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است.

اقبال لاهوری از شاعران زبر دست در زبان فارسی به حساب می‌آید. او به خصوص به شخص مولانا دل‌بستگی و ارادت داشت.


آثار :

نالهٔ یتیم نخستین اثر اقبال است. وی آن را در سال ۱۸۹۹ میلادی در جلسه‌ی سالیانه‌ی انجمن حمایت‌الاسلام در لاهور خواند. آثار اقبال به‌طور کلی عبارت‌اند از :

علم‌الاقتصاد: نخستین کتاب دربارهٔ اقتصاد به زبان اردو، چاپ ۱۹۰۳۳ در لاهور ، تاریخ هند ، اسرار خودی (منظوم، فارسی) ، رموز بیخودی (منظوم، فارسی) ، پیام مشرق (منظوم، فارسی) ، بانگ درا (منظوم، اردو) ، زبور عجم (منظوم، فارسی) ، جاویدنامه (منظوم، فارسی) ، پس چه باید کرد ای اقوام شرق (منظوم، فارسی) ، احیای فکر دینی در اسلام (انگلیسی) ، توسعهٔ (سیر) حکمت در ایران (انگلیسی) ، مثنوی مسافر ، بال جبرئیل ، ضرب کلیم ، ارمغان حجاز ، یادداشت‌های پراکنده ، حقیقت و حیرت: مطالعهٔ بیدل در پرتو اندیشه‌های برگسون

مهم‌ترین اثر علامه اقبال کتاب تجدید بنای اندیشه دینی در اسلام (ترجمهٔ فارسی توسط محمد مسعود نوروزی) است که از ۷ فصل با نام‌های زیر تشکیل شده‌است:

فصل ۱: «دانش و تجربهٔ دینی»
فصل ۲: «آزمون فلسفی جهت رازگشایی از تجربهٔ دینی»
فصل ۳: «تصور خدا و معنای نیایش»
فصل ۴: «خودانسانی: آزادی و جاودانگی‌اش»
فصل ۵: «روح فرهنگ اسلامی»
فصل ۶: «اصل حرکت در ساختار اسلام»
فصل ۷: «آیا دین امکان‌پذیر است؟»

اقبال در سال 1924 دچار بیماری کلیه شد، اما طبیب مشهور هندی حکیم «عبدالوهاب انصاری» اقبال را معالجه کرد و حدود 10 سال دیگر اقبال از سلامتی برخوردار بود؛ ولی از سال 1934 میلادی، به بیماری‌های مختلفی مثل کم‌شنوایی و کم‌بینی چشم دچار شد و به تدریج دچار کسالت ممتدی شد و سرانجام در 21 آوریل 1938 میلادی، برابر با 1317 خورشیدی، در 66 سالگی از دنیا رفت و پیکرش در جوار «مسجد پادشاهی لاهور» به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(تماشای آسمان)

خیال من ، به تماشای آسمان بوده ست
به دوش ماه به آغوش کهکشان بوده ست

گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست
که هر ستاره جهان‌ست یا جهان بوده ست

به چشم مور فرومایه ، آشکار آید
هزار نکته که از چشم ما نهان بوده ست

زمین به پشت خود الوند و بیستون دارد
غبار ماست که بر دوش او گران بوده ست

ز داغ لاله‌ی خونین پیاله، می‌بینم :
که این گسسته نفس صاحب فغان بوده ست

"اقبال لاهوری"