دیری‌ست این که رابطه‌ام با خدا کم است

(شرمساری)

دیری‌ست این که رابطه‌ام با خدا کم است
چیزی میان سینه‌ی من گوییا کم است

با کلبه، با سیاهی خود خو گرفته‌ام
ایمان من به پنجره یا نیست، یا کم است

ای بادِ سینه سوخته! آهسته تر بکوب
گرداب، سخت و تجربه‌ی ناخدا کم است

ماییم و شرمساری یک خوشه زندگی
نوبت اگرچه هست درین آسیا، کم است

ای کوشش نشسته! به‌ جایی نمی‌رسی
پایی برهنه ساز که دست دعا کم است

یا ایهاالخلوص! دو دستم به دامنت
کاری بکن، که رابطه‌ام با خدا کم است

"محمدکاظم کاظمی"

تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد

(می‌سازد)

تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد
خدا کارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد

تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب کوهستان‌
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می‌سازد

در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد

تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده‌اش دهقان‌
مرا بر روی خرمن بُرده خرمنکوب می‌سازد

تو را گلدان رنگینی که با یک لمس می‌افتد
مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد

تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها
مرا گرگی کنار خانه یعقوب می‌سازد

مرا سر می‌دهد تا دشت های آتش و آهن‌
و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد

"محمدکاظم کاظمی"

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

(پهلوانان شهر جادوییم)

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌
لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌
چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌
اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟
صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود
او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد
این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌.

"محمدکاظم کاظمی"

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

(پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت)

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شب های عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم ، از آجر بود
و سفره ام که نبود از گرسنگی پُر بود

به هرچه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها ، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر ، می‌شناسندم
تمام مردم این شهر ، می‌شناسندم

من ایستادم ، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم ، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره‌ام که تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت

🔲

چگونه باز نگردم ، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه ، مزار برادرم آنجاست

چگونه باز نگردم که مسجد و محراب
و تیغ ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی‌ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه‌ای که در آن خوب می‌پرم ، آنجاست

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده که آن پای دیگرم آنجاست

🔲

شکسته می‌گذرم ، امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام ، از دردتان خبر دارم

تو هم بسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچهٔ غربت سپرده‌ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه ی تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه ی تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر ، مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم ، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم ، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم ، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم ، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهای‌تان پر باد
و نان دشمنتان هرکه هست آجر باد

"محمدکاظم کاظمی"

بادی وزید و دشت سترون درست شد

(نقشه ی جغرافیا)

بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد

شمشیر روی نقشه ‌ی جغرافیا دوید
این‌سان برای ما و تو میهن درست شد

یعنی که از مصالح دیوار دیگران‌
یک خاکریز بین تو و من درست شد

بین تمام مردم دنیا ، گل و چمن‌
بین من و تو آتش و آهن درست شد

یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم‌
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد

یک سو همه سپهبد و ارتشبد آمدند
یک سو همه دگرمن و تورَن‌ درست شد 1

آن طاق‌های گنبدی لاجوردگون‌
این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد

آن حوض‌های کاشی گلدار باستان‌
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد

آن حلّه‌های بافته از تار و پود جان‌
بندی که می‌نشست به گردن درست شد

آن لوح‌های گچ‌بری رو به آفتاب‌
سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب‌
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد 2

سازی بزن که دیر زمانی است نغمه‌ها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد

دستی بده که گرچه به دنیا امید نیست
شاید پلی برای رسیدن‌، درست شد

شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان‌
با کاروان حلّه بیاید به سیستان‌

وقت وصال یار دبستانی آمده‌ست
بویی عجیب می‌رسد از جوی مولیان‌

سیمرغ سالخورده گشوده‌ست بال و پر
«بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان‌» 3

ما شاخه‌های توأم سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توأمان‌

با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوض‌های کاشی گلدار باستان‌

بر نقشه‌های کهنه، خطی تازه می‌کشیم
از کوچه ‌های قونیه تا دشت خاوران

تیر و کمان به دست من و توست، هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان‌

"محمدکاظم کاظمی"

1. دگرمن و تورَن از مناصب نظامی افغانستان است.

2. این بیت یک ساختار متفاوت دارد، یعنی دارای سه مصراع است.

3. مصراع از نیمایوشیج است، از شعر «ققنوس».

بیوگرافی و اشعار آقای محمدکاظم کاظمی

https://uploadkon.ir/uploads/839206_24‪محمدکاظم-کاظمی.jpeg

(بیوگرافی)

آقای محمدکاظم کاظمی ـ در سال 1346 خورشیدی ـ در هرات (افغانستان) متولد شد. تا دوران دبیرستان را در کابل به سر برد و سپس به مشهد نقل مکان کرد، و تاکنون حدود 20 سال است که ساکن مشهد می باشد.

کاظمی تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی مهندسی عمران ادامه داده است. او تاکنون مسئول دفتر ادبیات افغانستان در حوزه هنری مشهد. مسئول صفحه ادبی روزنامه قدس و عضو هیئت تحریریه نشریه خط سوم بوده است.

همچنین همکاری‌هایی با نشریات سوره، شعر، فصلنامه دُرّ دری و روزنامه اطلاعات داشته است. او در نمایشگاه کتاب تهران (سال 82) به عنوان شاعر برگزیده انتخاب شد.

آثار:

پیاده آمده بودم (مجموعه شعر)، گزیده ادبیات معاصر شماره 49 (گزیده اشعار، نیستان)، روزنه (مجموعه آموزشی شعر)، شعر پارسی (سرگذشت و گزیده ای از شعر پارسی)، هم زبانی و بی زبانی (درباره مسائل زبان فارسی)

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(به ما بازده نان و انجیر ما را)

مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را

خدایا اگر دستبند تجمّل
نمی‌بست دست کمانگیر ما را

کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را

ولی خسته بودیم و یاران همدل
به نانی گرفتند شمشیر ما را

ولی خسته بودیم و می‌برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را

طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را

"محمدکاظم کاظمی"