مظهری گردید ظاهر دوش بر عین الیقینم

در مدح مولی‌الموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)

(سرحلقه‌ی اهل یقین)

مظهری گردید ظاهر دوش بر عین الیقینم
کز تماشای جمالش رفت از کف عقل و دینم

لوحش الله از جمال او که چون دیدم بیاسود
از غم و اندوه بی‌پایان دل اندوهگینم

کرد دیدار بهشت جاودان طلعت وی
فارغ از یاد بهشت و از خیال حور عینم

وین عجب کآن دلبر یکتای بی‌همتا عیان شد
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمینم

رفتم از خویش و بگفتم با زبان بی‌زبانی
کای حبیب دلفریبم ای نگار نازنینم

ای تو جان جان جانم ای ضیای دیدگانم
دلبر و دلدار و دلجو دل‌سِتان و دلنشینم

از کجایی کیستی نامت چه نسبت با که داری
گفت من سرّ هویت، هستِ هستی آفرینم

در نهانم کنز مخفی در عیانم کل هستی
هستی آثار دو حرف است و من اصل آن و اینم

اسم اعظم گنج اسما عشق مطلق آمر کل
داور کون و مکانم وجه رب العالمینم

من رسول الله را درخور به تمجید و ثنایم
من کتاب الله را مصداق آیات مبینم

طا و سین و میم و کاف و ها و یا و عین و صادم
طا و سین و طا و ها و حا و میم و یا و سینم

سرّ الرحمن علی العرش استوی را گر ندانی
آن منم کاندر سویدای دل انسان مکینم

ذاکر و مذکور و ذکرم حامد و محمود و حمدم
من صراط المستقیمم مالک اندر یوم دینم

من قیامم من قعودم من رکوعم من سجودم
خود به‌خود گوینده‌ی ایاک نعبد نستعینم

بزم وحدت را نوا و نغمه و نایی و نایم
باده‌نوش و ساقی و مینا شراب و ساتکینم

اصفیا را من انیسم ازکیا را من جلیسم
انبیا را من ظهیرم اولیا را من معینم

پادشاه لامکانم پیشوای انس و جانم
مقتدای قدسیانم رهبر روح الامینم

ناامیدان را امیدم بی‌پناهان را پناهم
خضر راه رهروانم هادی‌ام حبل المتینم

هست عالم جسم و در آن جسم من جان عزیزم
هست امکان بحر و در آن بحر من درّ ثمینم

نوربخش مهر و ماه و زهره، مریخ و عطارد
زیور ارض و سما و، لنگر عرش برینم

دست من بر پایدارد کرسی و لوح و قلم را
من هوادار سپهرم من نگهبان زمینم

ز ابتدا تا انتها من خلق را قسام رزقم
در حقیقت فیض‌بخش اولین و آخرینم

خستگان عشق را تیمار جان بی‌شکیبم
تشنگان وصل را سرچشمه‌ی ماء معینم

عشق بایستی که تا عاشق به من نزدیک گردد
ورنه من بیرون ز استدراک عقل دوربینم

پای تا سر عشق و شور و جذبه‌ام همراه حسنم
زین سبب گاه ظهور خویش با احمد قرینم

در مقام حسن کل محمود عبد من عبیدم
نام نیکویم علی سرحلقه‌ی اهل یقینم

یا علی! مدحت سرای درگه عرش آستانت
من (صغیر) مستمند بی‌نوای دل‌غمینم

روسیاه و دل تباه و پرگناه و عذرخواهم
عاجز و بیچاره و مسکین منیب و مستکینم

لیک شادم زین‌که مداح تو هستم خاصه کز جان
بنده‌ی فرزند تو صابر علی شاه امینم

مهر او کآن بی‌گمان مهر و تولای تو باشد
دست قدرت ریخته روز ازل در ماء و طینم

لطف او را کأن بوَد لطف تو من امّیدوارم
منّت او را که هست آن منّت تو من رهینم.

«صغیر اصفهانی»

مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب

میلاد حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص)

(رحمةللعالمین)

مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب
یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب

ادامه نوشته

چو در کویت وطن دارم نجویم باغ رضوان را

(شاه خراسان)

چو در کویت وطن دارم نجویم باغ رضوان را
چو بر رویت نظر دارم نخواهم حور و غلمان را

نه کافر نی مسلمانم که یاد طره و رویت
بَرد از خاطرم یکباره شرح کفر و ایمان را

دو جرعه باده‌ام ساقی کرم کرد و یکی دیدم
می و مینا و ساقی عشق و عاشق جان و جانان را

شبی در خواب می‌دیدند کاش آن طره را آنان
که بر من خرده می‌گیرند گفتار پریشان را

ندید ار زاهد آن رخسار این نبوَد عجب آری
نبیند چشم نابینا رخ خورشید تابان را

به عالم هرکسی آورده بر کف از کسی دامان
(صغیر) آورده بر کف دامن شاه خراسان را

منم خاک کف پای سگ کوی شهنشاهی
که ضامن شد ز راه مرحمت وحش بیابان را

همی‌خواهم به آن چیزی که خود می‌داند آن سَرور
نوازد از طریق لطف این عبد ثناخوان را

"صغیر اصفهانی"

آرام قلب و راحت جان مهر حیدر است

(مهر حیدر)

آرام قلب و راحت جان مهر حیدر است
نور یقین و روح روان مهر حیدر است

بی‌مهر حیدرت به جنان ره نمی‌دهند
بالله کلید باب جِنان مهر حیدر است

گر ایمنی ز آتش دوزخ طلب کنی ـ
غافل مشو که حصن امان مهر حیدر است

گر باید از حقیقت ایمانت آگهی
ایمان بدون شکّ و گمان مهر حیدر است

یکدانه گوهری که خریدار آن به حشر
باشد خدای هر دوجهان مهر حیدر است

بهر حرامزاده محک بغض مرتضاست
بهر حلال‌زاده نشان، مهر حیدر است

بی‌مهر او مجوی به کون و مکان نجات
اصل نجات کون و مکان مهر حیدر است

آن اختر سپهر شرافت که تابش‌اش
گردد به روز حشر عیان مهر حیدر است

دانی (صغیر) از چه همی مدح او کند
او را سبب به نطق و بیان مهر حیدر است

"صغیر اصفهانی"

هر گوشه فتنه‌ای‌ست ز چشمان مست توست 

(نافه‌ی چین)

هر گوشه فتنه‌ای‌ست ز چشمان مست توست
هر جا سخن رَوَد ز لب می پرست توست

کی دست می‌دهد كه ببينم به خلوتی
در گردن تو دست من و می به دست توست

ای زلف يار نافه‌ی چين خواندمت ولی
ديدم درست نسبتی اين‌سان شكست توست

ای چشم ساقی از تو نه مستيم ما و بس
مينا و ساغر و خم و خمخانه مست توست

صياد ! بال من مشِكَن ، پای من مبند
اين بند بس مرا که دلم پای‌بست توست

آزاری از چه رو دل من در پناه خويش؟
آخر نه اين رميده ز هر جا به بست توست

آن خرمن گلی تو كه خوبان سروقد
بر پا بايستند به هر جا نشست توست

دريا شده‌ست ديده ز بس ماهی دلم
در آرزوی زلف چو قلّاب شست توست

می نوش و هستی‌ات بنه و نيست شو (صغير)
وز غم، فرار كن كه غم آسيب هست توست.

"مرحوم صغیر اصفهانی"

دلم به طره‌ی پر چین یار افتد و خیزد

(افتد و خیزد)

دلم به طره‌ی پر چین یار ، افتد و خیزد
چنانکه مست به شب‌های تار افتد و خیزد

چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران
پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد

چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل
ز شانه زلف به روی نگار افتد و خیزد

عجب ز نرگس بیمار او که هر که ببیند
همی بنالد و بیماروار افتد و خیزد

غمین مشو ز فتادن به راه عشق که سالک
هزار بار در این رهگذار افتد و خیزد

برای بوسه‌ی یک جای پای ناقه‌ی لیلی
هزار مرتبه مجنونِ زار افتد و خیزد

فتادی‌اش چو به پا عزم خاستن مکن آری
نه عاشق است که در پای یار افتد و خیزد

(صغیر) چون نتواند به روزگار ستیزد
همان بهْ است که با روزگار افتد و خیزد.

"مرحوم صغیر اصفهانی"

طلوع شمس ندیدی ز نجم اگر محسوس‏

"اَلسَّلامُ عَلَیكَ یٰا عَلیّ بْنِ موسَی الرّضاء"

(شمس شموس)

طلوع شمس ندیدی ز نجم اگر محسوس‏
ببین ز نجمه به عالم طلوع شمس شموس‏

نموده انفس و آفاق را قرین سرور
شهی که نفس نفیسش بوَد انیس نفوس‏

تبارک الله از این روز اسعد میمون‏
که هست مولد شاه حجاز، خسرو توس‏

خدیو خطه‏‌ی توس آن که عارفان ندهند
گدایی در او را به حشمت کاووس‏

امام جنّ و بشر کش بر آستانه‏‌ی قدس‏
ملایک‌‏اند دمادم به ذکر یا قدّوس‏

مَه سپهر ولایت شهی که در هر صبح‏
زنَد به خاکِ درش آفتاب گردون، بوس‏

ز رشک خادم کویش رواست خازن خلد
همی گزد لب و بر هم زند کف افسوس‏

عجب نباشد اگر فایق آمد از هر باب‏
گه مباحثه با عالِم یهود و مجوس

چه جلوه ذرّه کند در مقابل خورشید
چه صرفه قطره بَرَد در کنار اقیانوس‏

چه شد دنائت مأمون و کینه‌ ‏توزی او
کجاست آن همه تزویر و حیله و سالوس؟

بگو بیا و ببین حشمت خدایی وی‏
که آن به دیده‌‏ی خلق خدا بود محسوس‏

همیشه بر سر بام جهان به کوری خصم‏
به نام نامی آن شه، فلک نوازد کوس

درون جسم گدازد دل حسودانش‏
چنان که شمع گدازد میانه‌ی فانوس‏

شهی که وحش بیابان از او گرفته مراد
(صغیر) کی شود از لطف و رحمتش مأیوس‏

"صغیر اصفهانی"

دل مسوزان که ز هر دل به خدا راهی هست

(وادی عشق)

دل مسوزان که ز هر دل به خدا راهی هست
هر که را هیچ به کف نیست بدل آهی هست

منع مجنون نتوان کرد ز بی سامانی
کش به صحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

حذر از دشمنی نفس ، نه بدخواهی غیر
بتر از نفس کجا دشمن و بدخواهی هست

مرغ دل چون به سلامت رود از وادی عشق
که به هر گوشه کماندار و کمین‌گاهی هست

ای که ره می‌زندت جلوه‌ی یوسف ذقنان
دیده بگشای که در هر قدمت چاهی هست

باید از خاک رهش دیده‌ی جان روشن کرد
هر که را دیده‌ی روشن ، دل آگاهی هست

از دل خویش بجو حال دل دوست (صغیر)
کز دل دوست ، نهانی به دلت راهی هست.

"مرحوم صغیر اصفهانی"

آنان که پاس حرمت حیدر نداشتند

(تولی و تبری)

آنان که پاس حرمت حیدر نداشتند
ایمان به‌ ذات خالق اکبر نداشتند

گر با علی شدند مخالف، عجب مدار
تصدیق زابتدا به پیمبر نداشتند

گوش همه ز فضل علی در غدیر خم
پُر شد ولی چه‌سود که باور نداشتند

افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند

چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز ملک و مال، مقصد دیگر نداشتند

هرگز نداشتند به محشر عقیده‌ای
ورنه چگونه خوف ز محشر نداشتند

کردند هر جفا که برآمد ز دست‌شان
ز آن‌رو که اعتقاد به کیفر نداشتند

گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کرّ و فَرِّ کبوتر نداشتند

دین ثابت از علی‌ست؛ بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعه‌ی خیبر نداشتند

در رزم خندق آن همه لشکر به‌جز علی
مردی حریف عَمرو دلاور نداشتند

بی‌شک مقرر است به‌دوزخ حمیم‌شان
آنان که حُبِّ ساقیِ کوثر نداشتند

من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی برنداشتند

جوید (صغیر) ، یاری از آن شه که انبیا
جز او پناه و ملجأ و یاور نداشتند.

"صغیر اصفهانی"

داده ام جان رونما تا روی جانان دیده ام

(دیده‌ام)

داده ام جان رونما تا روی جانان دیده ام
گرچه دشوار است دیدارش من آسان دیده ام

خار می آید گل و سنبل به چشمم از دمی
کان رخ گلگون و آن زلف پریشان دیده ام

کی شود یارب شب وصل آید و من با حبیب
باز گویم آنچه در ایام هجران دیده ام

دل ز زلفش بر نمی‌گیرم من ای زاهد برو
گر تو آن را کفر دیدستی من ایمان دیده ام

هر کسی دیده ست در کاری صلاح خویشتن
من که صلح خویش را در عشق جانان دیده ام

سخت وسستی چون دل وعهدش ندارم در نظر
من که سخت وسست عالم را فراوان دیده ام

زآه و افغان دم مبند ای دل که من در کار خود
هر گشایش دیده‌ام ، از آه و افغان دیده ام

خضر از آب بقا هرگز ندیده است آنچه را
من ز خاک درگه شاه خراسان دیده ام

چون (صغیر) از درگهش هرگز نخواهم روی تافت
زانکه این درگاه را من قبله ی جان دیده ام

"صغیر اصفهانی"

از آب دیده  تا ندهی شستشوی خویش

(کوی خویش)

از آب دیده تا ندهی شستشوی خویش
پاکان نمی‌دهند تو را ره به کوی خویش

در آرزوی گنج عبث جستجو کنی
ای بی‌خبر چرا نکنی جستجوی خویش

عمر ابد ز چشمه‌ی حیوان مجو ، مریز
بر خاک بهر آب بقا ، آبروی خویش

یک ساغرم خراب ابد ساخت از چه خم
این باده کرده پیر مغان در سبوی خویش

بود آنکه آرزوی جهانگیری‌اش به دل
بنگر چگونه برد به گور آرزوی خویش

بیرون ز حد حوصله مگشای پنجه را
یعنی بگیر لقمه به قدر گلوی خویش

چون خار چند مایه ی آزار مردمی
گل باش و شاد کن دلی از رنگ و بوی خویش

از شش جهت گنه به تو گر بسته ره (صغیر)
از توبه باز کن در رحمت به روی خویش

"صغیر اصفهانی"

ای مهربان تر از تمام مهربان‌ها

(شاه زمان‌ها)

ای نام عاشق سوز تو ورد زبان‌ها
وی یاد جان‌افروز تو آرام جان‌ها

با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمان‌ها هستی و ماه مکان‌ها

گفتی "نفخت فیه من روحی" به قرآن
هستی خود ای جان جهان روح روان‌ها

منزل گرفتی در دل دلداد‌گانت
گرچه نگنجی در زمین و آسمان‌ها

فرط ظهورت پرده‌ی روی نکو شد
ای بی‌نشان پنهان شدستی در نشان‌ها

نقش بدیعی باشدت از خامه ی صنع
هر گل که می‌روید به طرف بوستان‌ها

هرگز ندیدم از تو غیر از مهربانی
ای مهربان تر از تمام مهربان‌ها

وصفت نیامد در بیان ، یک از هزاران
چندان که گفتند اهل بینش داستان‌ها

کی می‌توان بردن (صغیر) این ره به پایان
در این بیابان ، گشته گم ، بس کاروان‌ها

"صغیر اصفهانی"

زآتش خویش هر کسی می‌سوخت

(تجسّم اعمال در جهنم)

داد درویشی از ره تمهید
سر قلیان خویش را به مُرید

گفت از دوزخ ای نکوکردار
قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد
عِقد گوهر ز دُرج راز آورد

گفت در دوزخ آنچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم

آتش هیزم و زغال نبود
اخگری بهر انتقال نبود

هیچ کس آتشی نمی‌افروخت
زآتش خویش هر کسی می‌سوخت

"صغیر اصفهانی"

حجاب جان دریدم  تا رخ جانانه  پیدا شد

(صاحبخانه)

حجاب جان دریدم ، تا رخ جانانه  پیدا شد
شکستم این صدف تا آن دُر یکدانه پیدا شد

به جانان کس نمی‌دانست رسم جانفشانی را
به پای شمع ، این بی باکی از پروانه پیدا شد

مرا آن لحظه برد از دست تاب می به میخانه
که عکس روی ساقی در دل پیمانه پیدا شد

به رغم عاقلان ، دیوانگان رستند از دنیا
بلی اسرار عقل از مردم دیوانه پیدا شد

ز هم باید کنند اهل جهان رفع  پریشانی
نه تنها این صفت در کار زلف و شانه پیدا شد

ببخش ای شیخ ما را گر برون رفتیم از مسجد
ز مسجد آنچه می‌جستیم در میخانه پیدا شد

خدا را گر همی خواهی برو با بیخودان بنشین
اگر گنجی به دست آمد، هم از ویرانه پیدا شد

بنای خانه ی کعبه ، خلیل اللّه نهاد امّا
علی در کعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پیدا شد

نه تنها کارپرداز زمین شد در زمین ظاهر
که هم دایر مدار طارم نُه گانه پیدا شد

به ما شد فرض چون پروانه گرد کعبه گردیدن
که آن شمع حقیقت اندر آن کاشانه پیدا شد

طلسمِ "لا" شکست و دیو رفت و سحر، باطل شد
کلید گنج "إلاّ اللّه" را دندانه پیدا شد

بگو با عاشقان طی گشت هجران، گاهِ وصل آمد
بیفشانید جان بر مقدمش ، جانانه پیدا شد

هویدا ساخت اسرارِ "یداللّه فوقَ ایدیهم"
هنرهاییکه   از  آن بازوی   مردانه   پیدا شد

جهان تاریک بود از جهل لیک از پرتو  ایمان
منوّر  گشت  چون  آن ناطق فرزانه پیدا شد

به حبّ و بغض او ایمان و کفر آمد عیان یعنی
مرام آشنا و مسلک بیگانه پیدا  شد

(صغیر) از اشتیاق کوی او دارد همان افغان
که از هجر نبی از  اُستن حنّانه پیدا شد

"صغیر اصفهانی"

به چنگ آرم شبی گر طرَه ی جانانه ی خود را

(دل دیوانه)

به چنگ آرم شبی گر طرَه ی جانانه ی خود را
بپرسم مو به مو حال دل ديوانه ی خود را

اسير دانه ی خال لب يارم من ای زاهد
مكن دام دل من سبحه ی صد دانه ی خود را

کجا منت کشم از ساقی نامشفق گردون
که من پر کرده‌ام از خون دل پیمانه ی خود را

كسان بندند سد در راهِ سيل از بيم ويرانی
خلاف من كه وقف سيل كردم خانه ی خود را

مكافات ار نخواهی بر ميفكن خانمان از كس
كه دارد دوست هر مرغ ضعيفی لانه ی خود را

چو خواهی رفتن و بگذاشتن افسانه‌ای از خود
به نيكی در جهان بگذار هان افسانه ی خود را

سر و كار است هر كس را (صغير) آخر به گورستان
چه كم بينی كنون از قصر شه ويرانه ی خود را

"صغیر اصفهانی"

آن که به هر جا عیان ، طلعت نیکوی اوست

(قصه ی گیسوی او)

آن که به هر جا عیان ، طلعت نیکوی اوست
ای عجب از چشم خلق از چه نهان روی اوست

باز کنند آرزو تا سخنش بشنوند
آن که سرای وجود پر ز هیاهوی اوست

غیر ، ز دیدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوی غیر چشم دلم سوی اوست

چاره ی دیوانگی سلسه است و مرا
مایه ی دیوانگی سلسله ی موی اوست

بزم مرا مشک و عود ، گر نبوَد گو مباش
مشک من و عود من جعد سمن‌بوی اوست

قصه دراز است باز هر شب اگر چه به بزم
از سر شب تا به صبح قصه ی گیسوی اوست

قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تو راست
دوزخ من خوی یار جنت من روی اوست

سروری عالمی پادشه عشق راست
ز آن که سر سروران خاک سر کوی اوست

از چه فکنده‌ست شور در همه خلق جهان
گر نه قیامت (صغیر) قامت دلجوی اوست

"صغیر اصفهانی"

بیوگرافی و اشعار استاد صغیر اصفهانی

https://uploadkon.ir/uploads/742826_25استاد-صغیر-اصفهانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد محمدحسین صغیر اصفهانی ـ در سال 1271 خورشیدی در اصفهان متولد شد. در اثر تربیت پدرش که آقا اسدالله نام داشت و یکی از مداحان اهل‌بیت (ع) بود به اشعاری که دیگران در مدح و مصیبت «چهارده معصوم» سروده بودند آشنا شد و در سنین 8 و 9 سالگی شروع به سرودن شعر کرد و به همین دلیل (صغیر) تخلص گرفت.

مرا صغیر تخلص بجا بود، که سه چیز
مراد دارم و هستم از این تخلّص شاد

در اوّل عهد اینکه به عهد صغارتم ایزد
دهان به گفتن اشعار جانفزا بگشاد

به دوم اینکه نگیرند اکابرم خرده
اگر ز خامه‌ی من نقطه‌ای خطا افتاد

به سوم اینکه چو روز حساب پیش آید
مسلم است که آنجا بود (صغیر) آزاد

علیرضا افتخاری در آلبوم نیلوفرانه‌ی 2 و حسام الدین سراج در آلبوم رؤیای وصال، قطعاتی از صغیر اصفهانی را خوانده‌اند. حدود 8 ساله بود که با یک رویای صادقه زبانش در مدح امیرالمؤمنین علیه السلام باز می‌شود. 12 بهار از عمرش می‌گذشت که الهاماتی از طرف حضرت دوست بر زبانش به صورت شعر جاری می‌شود.

استاد صغیر در مدت زندگی خود یادگاری‌هایی در قالب خاطره/کرامات و بیان شیوایی از ادبیات فارسی برجای گذارد. که بیشترین شهرتش به سبب اشعار عرفانی و فوق العاده روحانی است که در مدح و منقبت مولی الموحدین ُ یعسوب الدین ُامیرالمؤمنین غالب العدو ُمظهر العجائب حضرت مولا علی علیه السلام است که در نوع خودش بی نظیر و مثال زدنی است یکی دیگر از خصوصیات بارز و مهم این شاعر شهیر که می‌توان گفت او را از دیگر شاعران محترم اهل‌بیت متمایز کرده است.

آغاز شاعری در سن صغارت و اون هم نه اشعار معمولی اشعاری که حتی علما و بزرگان آن زمان را حیرت زده و انگشت به دهان کرده بود و این چیزی نیست جز الطاف و توجهات خاصه‌ی اهل‌بیت علیهم السلام که به این نوکر آستان خود نموده بودند و همواره از طرقهای آسمانی و روحانی اورا یاری میکرده اند و دیگر آنکه در زمینه ادبیات هم کار بی نظیری کرده که شاید به جرات بتوان گفت شاید شاعری تا کنون به این مهم دست نیافته است و آن این است که استاد صغیر در همه‌ی قالب‌ها شعر سروده‌اند.

(غزل، قصیده، مثنوی، حکایات، ساقی‌نامه، مصیبت‌نامه، بحرطویل، ترجیع بند، ترکیب بند، مربع ترکیب تجنیسیه-قصیده هفت میوه-قصیده عشقیه، مخمس، مسدس، تضمین اشعار دیگر شاعران، رباعی، تک بیتی، قطعه، نصیحت، توحیدیه، نبوت، امامت، ترجمه‌ی خطبه‌ی الغدیر و پند و اندرزهای دلنشین)

تا منقبت شیر حق آیین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله‌ای نیست

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

در جهان آمد صغیر و چند روزی ماند و رفت
یادگار از وی در این عالم کتابی بیش نیست

صغیر اصفهانی سرانجام در سال 1349 شمسی ـ در 78 سالگی به علت بیماری اوره درگذشت. آرامگاه او در محل حرم رأس الرضا در فلکه‌ی طوقچی اصفهان می‌باشد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌(امیدواران)

بر آستانه ی میخانه خاکسارانند
که در امور فلک صاحب اختیارانند

مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق ، تاجدارانند

همیشه مرد خدا ، گوهری بود کمیاب
ولیک چون من و شیخ ریا ، هزارانند

ز نادرستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند

تو را که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق ، بردبارانند

که گفت نیست دل بی غم اندرین عالم
که فارغ از غم ایام ، می گسارانند

(صغیر) بنده ی شاهی ست کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه ، شهریارانند‌

"صغیر اصفهانی"

هرکه با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد

(جلوه ی لیلای لیلی)

هرکه با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هركس گنج در خود خویش را ویرانه کرد

جلوه ی لیلای لیلی کرد مجنون را اسیر
خلق پندارند حسن لیلی‌اش دیوانه کرد

نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی را می به استعداد در پیمانه کرد

دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
اللَّه اللَّه ما گدایان را نظر شاهانه کرد

ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل به خاک
بهر آرایش چو زلف خم به خم را شانه کرد

سال‌ها میخوارگان خوردند و می بُد برقرار
باده نوشی آمد و یکجا تهی خمخانه کرد

گر بقای وصل آن شمع امل خواهی (صغیر)
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد

"صغیر اصفهانی"

عشقت سپرَد از دل، دیوانه به دیوانه

(افسانه به افسانه)

عشقت سپرَد از دل، دیوانه به دیوانه
این گنج کند منزل ، ویرانه به ویرانه

در مجلس ما دل‌ها، بخشند به هم صهبا
مِی دور زند اینجا ، پیمانه به پیمانه

می با همه نوشیدم، یک می همه جا دیدم
هر چند که گردیدم ، میخانه به میخانه

خورشید ضیاگستر، نبوَد ز یک افزون‌تر
بینیش به هر کشور ، کاشانه به کاشانه

مشکل مکن آسان را یک جا بفشان جان را
تا چند بری آن را جانانه به جانانه

در سوختن ار لذت ، نبوَد ز سر همت
گیرد ز چه رو سبقت ، پروانه به پروانه

هرکس به جهان آید دانی چه از آن زاید؟
چون رفت بیفزاید ، افسانه به افسانه

بس قصر که از شاهان بنیاد شد و بر آن
شد فاخته کوکوخوان ، دندانه به دندانه

از طبع (صغیر) اکنون آمد غزلی بیرون
شد گنج ورا افزون ، دردانه به دردانه

"صغیر اصفهانی"

غیر از تو میان تو و او فاصله ای نیست

(مذهب عشاق)

غیر از تو میان تو و او فاصله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست

زآن ره که روند اهل فنا هرچه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست

شکر و گله از هجر نشان می‌دهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست

کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی درخور هر حوصله ای نیست

واعظ ! ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسأله ی عشق، دگر مسأله ای نیست

مـا سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسله ی زلف بتان سلسله ای نیست

تا منقبت شیر حق آیین (صغیر) است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست

"صغیر اصفهانی"

کارت ای یار به من غیر ستمکاری نیست

(باده ی گلزاری)

کارت ای یار به من غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست

نی خطا گفتم ازین جور و جفا دست مدار
که جفای تو به جز عین وفاداری نیست

چه غم ار خوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خارشدن خواری نیست

بسته ی دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست

هرچه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان ديد
نیست نقشی که درین پرده ی زنگاری نیست

هر گنه می‌کنی آزار دل خلق مكن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست

به یکی تیر مژه ، صید دوصد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست

ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که به جز غصه و غم حاصل هشیاری نیست

دوش می‌گفت کسی زردی رخسار (صغیر)
چاره‌اش هیچ به جز باده ی گلزاری نیست

"صغیر اصفهانی"

شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت؟

(ابروی جانان)

شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت؟
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت

دوش کردی چو به آهم تو تبسم ، گفتم :
مژده ای دل که به باد سحری غنچه شکفت

باختم جان به تو ای ابروی جانان و هنوز
می‌ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت؟

بهر من گفت کسی قصه ی فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت

چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بر وی از اشک روان آب زد و از مژه رُفت؟

سخن پیر خرابات ، به جان می‌‌ارزد
لیک حرف من و زاهد همه می‌باشد مفت

چشم بيمارِ بتان دید (صغير) و از غم
گشت بیمار بدان حال که در بستر خفت

"صغیر اصفهانی"

دل به دست آر دلا کعبه ی مقصود، دل است

(کعبه‌ی مقصود)

دل به دست آر دلا کعبه ی مقصود، دل است
حرم محترم حضرت معبود، دل است

نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو به دل کن که تو را قبله ی موجود، دل است

ای که از اختر مسعود، سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود، دل است

آن بزرگ آینه کز آن به بر اهل شهود
طلعتِ شاهدِ غیبی شده مشهود، دل است

زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس، دل و جنت موعود، دل است

احترام گِل آدم ، به دل آدم بود
نه به گِل کرد ملک سجده، که مسجود دل است

آنچه از نکهت با میمنت‌اش بهر خلیل
شد به گلزار به دل آتش نمرود، دل است

گر شنیدی اثر نغمه ی داوودی را
آنچه برخاست از آن نغمه ی داوود، دل است

از خداوند ، پی رهبری نوع بشر
مهبطِ وحی پیام آور محمود، دل است

چیست جام جم و مرآت سکندر ، دانی؟
غیر دل هیچ مپندار، که مقصود دل است

تا مقام شه مردان ، اسدالله علی ست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود، دل است

هرچه می‌بایدت از صاحب دل جوی (صغیر)
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است

"صغیر اصفهانی"

به جلوه عرصهٔ قم گشته رشک وادی طور

در مدح حضرت معصومه (س)

مزار دختر موسی ز بس فشاند نور
به جلوه عرصهٔ قم گشته رشک وادی طور

تبارک الله از این صحن و بارگاه و حرم
که میزند ز صفا طعنه بر بهشت و قصور

اگر بنای فلک رو نهد به ویرانی
همیشه این حرم و بارگه بود معمور

ز خاندان ولایت در این مکان گنجی ست
که نفس شاه ولایت بوَد ورا گنجور

ز دودمان کریمان کریمه‌ای اینجاست
که لحظه لحظه کرامت از او رسد به ظهور

شوند مورد اکرام وی فقیر و غنی
برند بهره ز انعام وی اناث و ذکور

به حکم محکم لولاک از مهیمن پاک
بوَد ز خلقت افلاک جد او منظور

به عزم طوس سفر کرد و شد به قم مدفون
ولیک با دلی از حسرت رضا مهجور

در أرزوی برادر چو شمع سوخت ولی
دریغ و درد که نائل نشد به درک حضور

به مرگ کرد علاج فراق را که نبود
دگر تحمل هجر برادرش مقدور

مزار حضرت صدیقه در مدینه اگر
برای مصلحت از دیده ها بود مستور

مزار دختر او را به قم زیارت کن
که هست بی سخن ایجاد هر دو از یک نور

بسی زیارت معصومه را فضیلت و قدر
بود ز گفته ب معصوم در کتب مسطور

در این مقام مودت درآ که در قرأن
بود مودت قربی ز قول حق مذکور

بجو به آل پیمبر توسل از دل و جان
برای ایمنی از التهاب یوم نشور

(صغیر) گفت به شمسی برای تاریخش
ز صدق گرد از این درب طره رو بدحور

"مرحوم صغیر اصفهانی"