میلاد حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص)

(رحمةللعالمین)

مرحبا عیدی که در آن شد ز رحمت فتح باب
یعنی از برج نبوت سر برآورد آفتاب

مرحبا عیدی که در آن ز امر رب‌العالمین
رحمة للعالمین برداشت از صورت نقاب

مرحبا عیدی که در آن چون دل صاحبدلان
شد جهان روشن به نور حضرت ختمی مآب

الصلا ای عشق بازان، الصلا ای عارفان!
مظهر حسن ازل بیرون خرامید از حجاب

ای که دیدار حقت باید ببین او را که گفت
«من‌رآنی قد رای الحق» آن شه گردون جناب

در شهود آمد ز غیب آن عالِم علم لَدُن
کز قفایش چاکر آسا جبرئیل آرَد کتاب

هم ز کاخ رفعتش عرش معلا پایه‌ای
هم ز بحر قدرتش دریای امکان یک حباب

هم میان اولیا، آن ماه، شمع انجمن
هم میان انبیا آن شاه، فرد انتخاب

جن و انس و دیو و دد از رحمت او بهره‌ور
وحش و طیر و مور و مار از حضرت او کامیاب

دانه‌‌ای بی امر آن سَرور نروید از زمین
قطره‌‌ای بی‌حکم آن حضرت نبارد از سحاب

مصحف و تورات و انجیل و زبور از قول حق
در مدیح اوست یکسر فصل فصل و باب باب

بغض و حبّ‌اش بهر اعدا و محب‌ّاش پَرورد
آن گناه اندر گناه و، این ثواب اندر ثواب

چون به محشر از شفاعت بهر امت دم زند
محو گرداند حق از لوح جزا حرف عِقاب

گرچه جرمت بی‌حساب است از حساب خود مترس
ای که مِهر او بوَد حسب تو در روز حساب

دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد
آن یکی بوی بهشت و، این یکی روی عذاب

پیچ و تاب حشر باشد منکرش را تابعش
جز که از گیسوی حورالعین نبیند پیچ و تاب

جان فدای آن شهنشاهی که خوانَد عبد او
خویش را شاه دوعالم شیر یزدان بوتراب

مرتضی آنکس که بی‌مهرش به درگاه خدا
گر دعای انبیا باشد نگردد مستجاب

گفت احمد «شهر علمم من علی باب من است»
جان من در شهر می‌باید شدن داخل ز باب

دشمن ار جوید از او دوری نباشد این عجب
دایماً خفاش از خورشید دارد اجتناب

شاهِ مردان شیر یزدان آنکه در روز مصاف
از نهیبش می‌شدی شیر فلک را زَهره آب

برق تیغش آتشی بودی که گر خلق جهان
خصم وی بودند جانِ جمله می‌کردی کباب

عرصه‌ی عالم ز روبه خصلتان خالی نشد
تا نکرد آن شیرمَرد بی‌بَدل پا در رکاب

مهر و ماه و ثابت و سیار در هر روز و شب
روشنی از خاک درگاهش نمایند اکتساب

چون ولای او نهد پا در میان، قلب مخوف
گر همه سیماب باشد خیزد از وی اضطراب

هیچ کس زامرش نیارد روی برتابد بلی
بُردن فرمان او فرض است بر هر شیخ و شاب

رهبر پیر و جوان شاهی که گر فرمان دهد
بازگردد پیر را بار دگر عهد شباب

هرکه را برگ و نوا بخشد به عمر خویشتن
روی فقر و بینوایی را نمی‌بیند به خواب

دل به غیر او مبند ار تشنه‌ی فیضی بلی
کی توانی کرد دفع تشنه‌کامی از سراب

مهرش آن اکسیر باشد آنکه را آید به دست
می‌تواند کرد قلب تیره‌ی خود زرّ ناب

قل کفی را گر بقرآن خوانده بی‌میدان که هست
مرتضی مقصود از من عنده علم‌الکتاب

مهر احمد با ولای مرتضی توأم بوَد
راستی گر جویی احمد را سوی حیدر شتاب

خلق را احمد به وی می‌خواند گویا مولوی
بهر این گفت «آفتاب آمد دلیل آفتاب»

هان مگو دیگر تماشای گل رخسار او
نیست ممکن چونکه گل رفت و گلستان شد خراب

بین رخ فرزند او صابر به یاد روی وی
آری آری بوی گل را از که جوییم از گلاب

دست بر دست است تا دست علی دستش (صغیر)
دست از دستش مدار و، رو ز درگاهش متاب!

"صغیر اصفهانی"