‌بر سینه های تفته ی یک دشت گمشده

(مرگ لیلی)

‌بر سینه های تفته ی یک دشت گمشده
در زیر نیزه های طلایی آفتاب
آنجا که موج آتش شن ، پرسه می‌زند
دیری‌ست دیر لیلی من رفته اَست خواب

‌در پشت آن سراب ، رهی دوردست، گم
یک داستان فتاده ، کسی ناشنوده است
آنجا که چشم قبله نما گیج می‌شود
لیلی پرگناه ، در آنجا غنوده است

‌بستر برای افعی صحرای گشته است
آن قامت برهنه ی او روی خاک گرم
دیگر به یاد شاعر شهری نمی‌تپد،
آن سینه ی پر از هوس عشق‌‌‌ریز نرم

‌چشمش، چو چشم جام ترک دار اشک ریخت
در واپسین عمر ، به دامان کینه ام
می‌گفت او : "مکش! بخدا دوست دارمت"
اما که انتقام نفس زد به سینه ام

‌دیگر دو چشم قیروش راز ساز را
بر هم نهاده است، نمی‌کاودم ضمیر
مجنون عشق کس به جهان نیستم دگر
ای یادگار مانده ی لیلی! برو بمیر

‌"نصرت رحمانی"
1328

شاید که قطره‌ای چکد از خورشید

(شک)‌
‌‌
شاید که قطره‌ای چکد از خورشید
فانوس راهِ پرت ِ شبی گردد
مهتاب خیس روی زمین ماسد
شعری شکفته روی لبی گردد‌

شاید که باد عطر تن او را
از لای در به بستر من ریزد
از روی برگ های گل زنبق
آوازهای گمشده برخیزد‌

‌شاید شبی کنار درخت کاج
آوای گام او شکند شب را
ریزد به روی دامن شب بوسه
ساید چو روی سنگ لبم، لب را‌

تف بر من و سکوت من و شعرم
تف بر تو باد و زندگی و شاید
تف بر کسی که چشم به ره ماند
تف بر کسی که سوی کسی آید‌

‌شاید که عشق هدیهٔ ابلیس است
اندوه اگر سزای وفا باشد
شاید اگر شکوفه ی نومیدی ست
شاید که مرگ هستی ما باشد‌

‌امشب صدای باد نمی اید
شاید که مرگ پیش زمان خفته است
راز گناهکاری آنان را
شیطان به بندگان خدا گفته است‌

‌نفرین به سربلندی و پستی باد
نفرین به هوشیاری و مستی باد
نفرین به هرکسی که پرستی باد
نفرین به مرگ باد و به هستی باد

"‌‌نصرت رحمانی"

چشم اش به دردناکی شب ها بود

(ترمه)

چشمش به دردناکی شب‌ها بود
شب‌های دم گرفته ی طوفانی
زیبایی غریب ِ غمینی داشت
چون ترمه های کهنه ی ایرانی

‌تابوتِ سینه اش تهی از دل بود
یخ بسته بود جوی نگاهِ او
گویی که سایه های فراموشان
ماسیده بود بر تن راه او

‌با جادوی شراب به خوابم بست
بازوی گرم بر تن سردم یافت
معتاد خون تلخ شیاطین بود
دردا که سرب در رگ ِخشکم یافت

‌آن شب درید سینه ی مردی را
مردی که شادمانی اش از غم بود
مردی که دربه‌در پی خود می‌گشت
مردی که قفل بان جهنم بود

‌چشمش به دردناکی شب‌ها بود
شب های دم گرفته ی طوفانی
زیبایی غریب ِ غمینی داشت
چون ترمه های کهنه ی ایرانی‌

نصرت رحمانی

در ظلمت فشرده ی یک شام وهمناک

(کودتای ۲۸ مرداد)

نصرت رحمانی و شعر «منادی»

 بعد از ظهر روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ وقتی اجامر و خائنان کودتاچی به رادیو دست یافتند، و در حالی که هنوز مدافعان منزل مسکونی دکتر مصدق به فرماندهی سرهنگ ممتاز از خانه ی نخست وزیر قانونی دفاع می‌کردند، عده‌ای از آن مزدوران، از جمله شمس قنات آبادی و میراشرافی (صاحب روزنامه ی جنجالی آتش) میکروفون رادیو را به دست گرفته مدتی برای مرعوب کردن ملت ایران نعره میزدند که :

«ملت پیروز شد؛ فاطمی قطعه قطعه شد؛ مصدق کشته شد»

مردم ایران که به استثنای مشتی خودفروخته و سرسپرده ی انگلستان و دربار ؛ همگی پشتیبان دولت قانونی و ملی مصدق بودند از شنیدن این اخبار به شدت پریشان شدند و بویژه سخت نگران جان و سلامت رهبر محبوب نهضت ملی بودند. تا زمانی که، پس از حدود چهل و هشت ساعت خبر بازداشت دکتر مصدق، که همراه با چند تن از همکارانش، خود را به مقامات مستقر معرفی کرده بود، پخش شد و مردم از تندرستی او آگاه شدند این نگرانی شدید ادامه داشت و مردم از این جهت نیز ساعات سخت دردناک و ناگواری را می‌گذراندند.


در تمام این مدت همه ی مردم هنوز در نهایت تأثر از سقوط دولت محبوب خود بودند اما با پخش خبر سلامت دکتر مصدق، گویی موهبتی الهی بر آنان نازل شده باشد، توانستند لمحه‌ای یک نفس راحت بکشند و باز هم به جان دکتر مصدق دعا کنند، و در انتظار اخبار بعدی که پی در پی به صورت شایعات گوناگون می‌رسید، دست کم این یک خبر را به یکدیگر شادباش بگویند. به دنبال این حوادث بود که در دی‌ماه، یعنی حدود پنج ماه بعد، شعر «منادی» از نصرت رحمانی منتشر شد.
در این اثر شاعر از زبان «منادی»، خبر «زنده بودن سردار» را، در جَوّی مشحون از اندوه و وحشت و ارعاب، بیان داشته بود. در آن دوران نام نصرت رحمانی، که چند سالی بود به صورت یکی از با استعدادترین شاعران نوپرداز نسل خود در عرصه ی شعر ایران ظاهر شده بود، بسیار خوش درخشید.

آثار بعدی او نشان داد که آوازه ی بلند این سخن‌سرای پرمایه، بی دلیل نبوده و او با آفرینش سبک و زبان و مضامینی از هر جهت  بدیع بر بلندترین قله‌های شعر معاصر و بلکه اشعار همه ی اعصار زبان فارسی جای گرفت. رحمانی، که مانند دوستانش، در اشعارش نیز از خود به نصرت نام می‌برد، در سال ۱۳۷۹ در ۷۰ سالگی درگذشت.

 

(سردار زنده است!…)

در ظلمت فشرده ی یک شام وهمناک
یک قطره خون ز حنجره ی مرغ شب چکید
خاری برُست بر سر بیراهه ی کویر
شعری به آسیاب دو دندان من لِهید

‌در نعره های خامشی و مرگ نعره ها
تیغ سکوت دوخت لبان امید را !
اشکی فتاد و شمع فرو خفت و ماه مرد
کفتار خورد لاشه ی مردی شهید را

‌ای قصر های مات! کجا شد حماسه ها؟
سردارِ پیرِ شهرِ طلای سیاه* کو؟
خورشید از چه روی نمایان نمی‌شود؟
مداح هرزه ، شاعرِ آن بارگاه**کو؟

‌برف از درخت کاج فرو ریخت، سارها
در آبی و کبود افق دور می‌شدند
سگ پارس کرد، جغد به بیغوله ای گریخت
خفاش ها ز نور شفق کور می‌شدند!
‌‌
‌‌روبان سرخ دخترکی را گرفت باد
آن را به شاخه های بلند چنار زد
شب دست و پای میزد و افتاد و جان سپرد
در کوچه های شهر منادی هوار زد:

‌ــ سردار زنده است!…

"نصرت رحمانی"
دی‌ماه ١٣٣۲

‌* اشاره به دکتر مصدق. 
** منظور از «مداح هرزه، شاعر آن بارگاه…» شاعر چاپلوس و تـُنـُک مایه‌ای بود به نام (صادق سرمد) که به هر مناسبتی شعری بی مایه و سرشار از مداهنه تقدیم محمدرضا شاه می‌کرد و بهمین مناسبت به شاعر مداح درباری معروف شده بود. با این اشاره نصرت رحمانی از او نمادی ساخته از چاپلوسان و مدیحه سرایان درباری.

تنها نشسته ایم و چه بیجا نشسته ایم

(تنها نشسته‌ایم)

تنها نشسته ایم و چه بیجا نشسته ایم
اشکیم و روی دیده ی بینا نشسته ایم

ای ابر غم ببار ، در این کام پر عطش
همچون صدف به دامن دریا نشسته ایم

از ننگ ماست ، شهرت پاکیزه دامنان
ای دل به ما مخند که رسوا نشسته ایم

دیشب گذشت ، می بده امروز بگذرد
در انتظار رفتن فردا نشسته ایم

فرجام نیست در شب جاوید این دیار
ای صبح! همتی که به شب‌ها نشسته ایم

ما خود سیاه مهره ی نردیم و ای دریغ
در گیر و دار حل معما نشسته ایم

حافظ! پس از تو هر غزلی ساختند، مُرد
در انتظار رفتن نیما نشسته ایم

"نصرت رحمانی"

خدایا تو بوسیده‌ای هیچگاه

(کفر)

‌خدایا تو بوسیده‌ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را؟
ز وسواس، لرزیده دندان تو؟
به پستان کالش زدی دست را؟
 ‌
‌خدایا تو لرزیده‌ای هیچگاه
به محرابِ چشمانِ گم رنگِ او؟
شنیدی تو بانگ دل خویش را
ز تاریکیِ سینه ‌ی تنگ او؟
 ‌
‌خدایا تو گرییده‌ای هیچ‌گاه
به دنبالِ تابوت‌های سیاه؟
ز چشمان خاموش، پاشیده‌ای
به چشمِ کسی خون بجای نگاه؟
 ‌
‌دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت می‌باختی
برای خود ای ایزد بی‌خدا
خدایی دگر نیز می‌ساختی

‌"نصرت رحمانی"

نصرت! شنیده ام که تو تریاک می‌کشی ‌

(تریاک)

‌نصرت! چه می‌کنی سر این پرتگاه ژرف؟
با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی
گم گشته ای به پهنه ی تاریک زندگی
نصرت! شنیده ام که تو تریاک می‌کشی

‌نصرت! تو شمع روشن یک خانواده ای
این دست کیست در ره بادت نشانده است؟
پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ
چون چشم بسته بر سر چاهت کشانده است

‌بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای
ای مرغ خوش نوا، ز چه خاموش گشته‌ای؟
روزی به خویش آیی و بینی که ای دریغ
با این همه هنر ، تو فراموش گشته‌ای

‌هر شب که مست، دست به دیوار می‌کِشی
از خواب می‌جهد پدرت ، آه می‌کِشد
نجوا کنان به ناله سراید که: این جوان
گردونه ی امید ، به بیراه می‌کشد

نصرت رحمانی

تشنه‌ام، تشنه‌ام! شراب، شراب

(تشنه‌ام)

‌تشنه‌ام، تشنه‌ام! شراب، شراب
جام دیگر فشان مرا در کام
قطره قطره بریز ، می‌ترسم
شب بپاید، شود شراب تمام

‌قصه ای در قفای قافله رفت
کاروان! لحظه ای درنگ، درنگ
دامنی سوخت، مادری گریید؛
گزمه‌ای تاخت، کوزه خورد به سنگ

‌آه! افسانه ها به دل دارم
کاروانی! مرا به جا بگذار
به امیدی که نیست، پابندم
دور شو، دست از سرم بردار

‌ای رفیقان! شما نمی دانید
دل من بسته است بر این شهر
ترسم آخر حدیث فاش کنم
بچکانید بر زبانم زهر

نصرت رحمانی

شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید

(شاعر)

‌شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه بخواند
شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست
احسنت مرا گوید و استاد بداند

‌شاعر نشدم تا به لبم بوسه بکارند
بر آج تنم عاج تن تشنه بسایند
اشعار مرا با دف و تنبور بخوانند
یا نام مرا مونس لب ها بنمایند

‌شاعر نشدم تا بنویسند که: نصرت
ما تشنه ی آغوش هوس‌خیز تو هستیم
مستانه گنه در شب تاریک چه زیباست
برخیز و بیا کز می اشعار تو مستیم

‌این نغمه ی من نیست ببندید دهان را
خواهم به لب چشمه ی خورشید بمیرم
من شاعر بازو و لب و سینه نبودم
خواهم که در این ظلمت جاوید بمیرم

‌دردم همه این است در این تیره شب تلخ
زنجیر به اشعار من گمشده بستید
می‌سوزم ازین زخم چه‌‌گویم، چه سرایم؟
آواز مرا در ته لب ها بشکستید

‌من مرد جذامی شدم از زخم زبان ها
شعر است مرا مرهم هر زخم، درین شام
گیرم که گریزند ز من هر کس و ناکس
ای شعر به گورم بنشینی به سرانجام

‌آوازه نخواهم اگر آواز بخوانم
زین شهرت بیهوده در اندوه و پریشم
«شاعر نی ام و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه خوان دل دیوانه ی خویشم»‌

‌"نصرت رحمانی"
مرداد 1334

‌ای رهگذر درنگ که چون مار تشنه کام

(کویر)

‌ای رهگذر درنگ که چون مار تشنه کام
خوابیده ام کنار گون های نیمه راه
زنجیر تن به زهر هوس آب داده ام
تا پیچمت به پای در این دوزخ سیاه

‌ابلیسم ، آی رهگذر ، ابلیس زندگی
مَردم فریب و رهزن خودخواه خون پرست
خورشید من سیاهی و فریاد من سکوت
هستی من تباهی و پیروزی‌ام شکست

‌بر سینه ام مکاو، کویری‌ست جای دل
تف کرده، از لهیب نفس های کرکسان
امیدهای من همه در او فنا شدند
جز جای پا نمانده از آنها به جا نشان

‌بر دیده‌ام مخواب که گوری‌ست جای چشم
در آن نگاه های مرا خاک کرده اند
هر گه که طرح عشق کشیدم به گونه‌ای
با زهر کینه طرح مرا پاک کرده اند

‌تابوت من کجاست؟ که در انتظار مرگ
در این کویر شب زده تنها غنوده ام
ای مرگ! سر گذار دمی روی شانه ام
شعری برای آمدنت من سروده ام

نصرت رحمانی

دریغ و درد! زمان اسب بادپایی بود

(سرگذشت)

‌دریغ و درد! زمان اسب بادپایی بود
مرا به وادی حسرت، رساند و خویش گریخت
به این گناه که یک لحظه زندگی کردم
به چارمیخ تباهی ، فلک مرا آویخت

‌فسانه بود سعادت، چو قصه ی سیمرغ
به هر دیار که رفتم از او نشانه نبود
به پشت هر در بسته، سخن ز من میرفت
ولی چو در بگشودم، کسی به خانه نبود!

‌فریب بود محبت ، سراب بود امید!
درین سراب و فریب، آه... جان هدر کردم
شبی فسانه ی یک زن، شبی حکایت دوست
در این حکایت و افسانه هم ضرر کردم.

‌به خیره سدّ ره دشمنان شدم روزی
ز من چو آب گذشتند و سخت خندیدند
چه سود، پیکر من، پیکری اثیری بود!
که دوستان وفادار هم نمی‌دیدند!

نصرت رحمانی

شهری‌ست در خموشی و دیوارهای شهر

(شهر خاموش)

‌شهری‌ست در خموشی و دیوارهای شهر
گشتند تکیه گاه من هرزه گرد مست
با خویشتن به زمزمه‌ام این حدیث را:
یا هست آنچه نیست، و یا نیست آنچه هست!

‌داغم به لب ز بوسه ی یک زن که شامگاه،
زخمی نهاد بر دلم و آشنا شدیم
با یک گناه ، عهد ببستیم و او مرا،
نشناخت کیستم! سپس از هم جدا شدیم!

‌شهری‌ست در خموشی و پرهای یک کلاغ
بر پشت بام کلبه ی متروک ، ریخته
یخ بسته است گریه، سر ناودان کج،
مَردی به راه ، مُرده و مردی گریخته.

‌"نصرت رحمانی"

مادر منشین چشم به ره بر گذر امشب

(مادر)

‌‌مادر منشین چشم به ره بر گذر امشب
بر خانه ی پر مهر تو زین بعد نیایم
آسوده بیارام و مکن فکر پسر را
بر حلقه ی این خانه دگر پنجه نسایم

‌با خواهر من نیز مگو : او به کجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند
با دایه بگو : نصرت ، مهمان رفیقی‌ست
تا بستر من را سر ایوان نکشاند

‌فانوس به درگاه میاویز ، عزیزم
تا دختر همسایه سر بام نخوابد
چون عهد درین باره نهادیم من و او
فانوس چو روشن شود آنجا بشتابد

‌پیراهن من را به در خانه بیاویز
تا مردم این شهر بدانند که ؟ بودم
جز راه شهیدان وطن ره نسپردم
جز نغمه ی آزادی ، شعری نسرودم‌

‌اشعار مرا جمله به آن شاعره بسپار
هر چند که کولی‌‌صفت از من برمیده ست
او پاک چو دریاست تو ناپاک مدانش
گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده ست

‌بر گونه ی او بوسه بزن عشق من او بود
یک لاله ی وحشی بنشان بر سر مویش
باری گله ای گر به دلت مانده ز دستش
او عشق من است آه، میاور تو به رویش

"نصرت رحمانی"

آسان گریز من که ز دامم رهید و رفت

(رهید و رفت)

آسان گریز من که ز دامم رهید و رفت
از این دل شکسته ندانم چه دید و رفت

پیچیدمش به پای ، تن خسته را چو خار
چون سیل کند خار و به صحرا دوید و رفت

گشتم چو آبگینه حبابی به روی آب
بادی شد و وزید و دلم را درید و رفت

او مرغ بال بسته ی من بود و ای دریغ
با بال بسته از لب بامم پرید و رفت

بر دامنش سرشک و به لب بوسه ریختم
خندید و گریه کرد و چو آهو رمید و رفت

شعرش به ره نهادم و گفتم که شعر دام
رقصید روی دامم و دامن کشید و رفت

بویم نکرد و یک طرف افکند و دور شد
ای باغبان نخواست مرا، از چه چید و رفت

آری شهاب دلکش شب های جاودان
یک دم به شام تیرهٔ (نصرت) دمید و رفت

"نصرت رحمانی"

دمی درنگ دلم زین شتاب می‌لرزد

(شعر ناب)

دمی درنگ دلم زین شتاب می‌لرزد
چنان حباب که بر موج آب می‌لرزد

به انزوای من آهسته‌تر بیا ای شعر
ز زخمه‌های نسیمت رباب می‌لرزد

غزال من چه شنیدی ز باد ای صیاد
درون مردمکت اضطراب می‌لرزد

بریز جام لبالب ز شعر تر ساقی
به پلک زنده‌ی بیدار خواب می‌لرزد

کدام مرد به میدان حریف می‌طلبد
که زیر پای سواران رکاب می‌لرزد

کمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند
چه پهنه‌ای‌ست که افراسیاب می‌لرزد

چه فتنه خاست که بر باد داده است ورق
که دل ز گفتن حرف حساب می‌لرزد

بهانه بشکن و بنشین ز شب دمی باقی‌ست
به زیر خرقه ، سبوی شراب می‌لرزد

چه غنچه‌ای‌ست لبانت ‌، چو زنبق وحشی
به چشمه‌سار نگه کن سراب می‌لرزد

به آفتاب نگویی چه رفت با ما دوش
به کلک خسته‌ی من شعر ناب می‌لرزد

"نصرت رحمانی"

این شعر نیست آتش خاموش معبدی ‌ست

(آتش خاموش)

‌این شعر نیست آتش خاموش معبدی ‌ست
این شعر نیست قصه احساس سنگ‌هاست
این شعر نیست نقش سرابی ست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست

‌‌گر شعر بود بر لب خشکم نمی‌نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی‌رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می‌نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی‌کشید

‌این شعر نیست لاشه ی مَردی‌ ست پای دار
این شعر نیست خون شهیدی ست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی ست در سپید
این شعر نیست رنگ سپیدی ست در سیاه

‌گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعر بود از دل خود می‌زدودمش
گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
گر شعر بود نیمه شبی می‌سرودمش

نصرت رحمانی

ای سنگفرش! گمشده‌ام را ندیده ای ؟

(گمشده)

ای سنگفرش راه که شب‌های بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده‌ای
ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت
آواز گام های مرا ، گوش کرده‌ای

‌هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد
جز من که سال‌هاست کنار تو مانده‌ام
بر روی سنگ‌های تو با پای خسته ، آه
عمری به خیره پیکر خود را کشانده‌ام

‌ای سنگفرش هیچ درین تیره شام ژرف
آواز آشنای کسی را شنیده‌ای؟
در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر
ای سنگفرش! گمشده‌ام را ندیده‌ای ؟

‌"نصرت رحمانی"

در غریب شب این سوخته دشت

(زمزمه‌ای در محراب)

در غریب شب این سوخته دشت
من و غم، آه... چه بر من بگذشت

کاروان گُم شد و خاکستر، ماند
کرکس پیر دلِ من می‌خواند:

«ای عطش در رگ من جاری باش
شعله زن، دودم کُن، کاری باش

رگ غم‌سوخته، ای ریشه‌ی من
بمک از تاول اندیشه‌ی من

دشت شب‌تاخته‌ام، خاموشم
موج خود باخته‌ام، مدهوشم

طفل آواره‌ی شهر خوابم
تشنه‌ی خویشتنم، گردابم

برگ پاییز به‌دست بادم
ریخته، سوخته، بی‌بنیادم

کاروان‌سوخته‌ای چاووشم
دربدر زمزمه‌ای خاموشم

گرهٔ کور غمم، بازم کُن
قصه پایان ده و آغازم کُن

ای تو گُم، نامعلوم، ای نایاب
گُنگ نامعلومی را دریاب

دست پیش آر که رفتم از دست
دامنم گیر که هیچم در هست

من و تو چیست؟ چه بیشی، چه کمی؟
چو کویری و تمنای نمی

من و تو چیست؟ من و من باشیم
روح تنگ آمده از تن باشیم

بگریزیم و به‌هم آویزیم
عطشی در عطش هم ریزیم

نفسی در نفس من بفشان
بکشانم، بچشانم، بنشان

بکشان بر سر بازار مرا
جان فدای تو، بیازار مرا

سنگ بدنامی بر جامم زن
کوس رسوایی بر بامم زن

زندگی چیست؟ سراب است، سراب
نقش پاشیده بر آب است، بر آب

عشق، خونابه‌ی دل نوشیدن
کفن ماتم خود پوشیدن

آرزو، گورکن دشت جنون
نانش از عشق و شرابش از خون

جغد پیری‌ست سعادت در قاف
نغمه‌اش لاف و همه لاف گزاف

مرهم سوختن، از ساختن است
چه قماری که همه باختن است

زندگی چیست؟ مرا یاد بده
آنچه می‌دانم بر باد بده

توتیایی تو به چشمانم کش
تشنه‌ام، تشنه‌ی آتش، آتش

تیشه بر ریشهٔ جان دوخته‌ام
دل به‌هر شعله‌ی غم سوخته‌ام

باد آواره‌ی گورستانم
بذر پاشیده به سنگستانم

برق منشور یخین رازم
پر سیمرغ غمم، بگدازم

پیش از آن لحظه که نابود شوم
شب شوم، شعله شوم، دود شوم

در غریب شب این سوخته‌دشت
کرکسی پر زد و نالید و گذشت

نصرت رحمانی

همرهم، هم‌‌قصه‌ام! هر سرزمینی دوزخی‌ست

(همره)

‌همرهم، هم‌‌قصه‌ام! هر سرزمینی دوزخی‌ست
تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه
در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری
بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه‌

‌همرهم پایان هر ره باز راه دیگری ست
روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است
جای پای رهرویی بر خک جستم رهرویی
سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است‌

همرهم پایان هر ره باز آغاز رهی ست
تا نمیرد لحظه‌ای کی لحظه‌ای گردد پدید ؟
مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگی‌ست‌
تا نمیرد ظلمت شب، کی دمد صبح سپید ؟‌

‌همرهم بیهوده می‌گردی به دنبال بهشت
آرزوی مرده‌ای در سینه ات پر می‌زند
گر به کوه قاف هم پا را نهی بینی دریغ
بال از اندوه خود سیمرغ بر سر می‌زند‌

بس عبث میگردی ای همدرد، درمان نیست نیست
آسمان آبی‌ست ، آبی هر دیاری پا کشی
بس عبث می‌پویی ای رهرو که ره گم کرده ای
گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی‌

همرهم باز آی و ره از عابری گمراه پرس
تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست
زود بازآ دیگری ترسم که ویرانش کند
سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست

"نصرت رحمانی"

سبو بشکست، ساقی! همتی از غصه می‌میریم

(مُرد از کینه)

سبو بشکست، ساقی! همتی از غصه می‌میریم
شکسته تیله ها را ، بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین ، زخم خبر گردد ، خبر گردد

‌به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را

‌ز خون سینه‌ام، ساقی! بکش نقش زنی بی سر
به روی آن خم خالی که پای آن ستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده

‌و دندان‌های من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده‌ای پرسید روزی: پس چه شد شاعر
نگوید : مُرد از حسرت ، بگوید : مُرد از کینه

‌"نصرت رحمانی"

كولی من ای بهار گم شده ، بازآ

(كولی)

‌كولی وحشی نگفتی ام چو گذارد
شاخه ی نارنج دیرمان سر گیسوی
عطر بپاشد بهار ، در دهن یاس
آب دهد كام سنگ در كف هر جوی

‌چشمه‌ی خورشید از غبار تن ابر
بر لب دیوار ، آفتاب بریزد
دختر همسایه رخت شسته سر بند
پهن كند ، تا نبینی‌‌اش بگریزد

‌كودک ولگرد كوی ، یک نخ باریک
پیچید بر حلقه‌ی در و به رهی دور
خویش نهان دارد از نگاه تو نصرت
تقه زند در گشایی بشوی ، بور

‌همچو پرستو به شهر گرم دل تو
كوچ كنم تا ز عشق سرد نمیرم
باز نگه بر خطوط دست تو بندم
باز بیایم دوباره فال بگیرم

‌فال بگیریم ، بگویم این خط مرگ است
لیک زنی در میان راه نشسته ست
فال بگیرم بگویم این خط عمر است
لیک زنی ره به راه عمر تو بسته ست

‌كولی من ای بهار گمشده‌ی من!
گوشه‌ی هر جوی رسته بوته‌ی نعنا
پیچک لب می‌كشد به كاشی درگاه
كولی من! ای بهار گم شده ، بازآ

‌"نصرت رحمانی"

آتشی بودم و سوزاندم و بر باد شدم

(زندانی شرم)

آتشی بودم و سوزاندم و بر باد شدم
تیشه گردیدم و تاج سر فرهاد شدم

ناله‌ها زیر لبانم شده زندانی شرم
ترسم آن روز کشم آه که فریاد شدم

سینه‌ام گشته بهشتی ز گل وحشی عشق
ای خداوند به خشم آی که شداد شدم

من همان صید ضعیفم که به دام افکندی
ناز من بود و نیاز تو که صیاد شدم

باز طوفان می از مهلکه‌ام برد برون
در خرابات شدم معتکف ، آباد شدم

از رقیبان نهراسم که غروری سر و پا
طعنه بیهوده مزن من دگر استاد شدم

دردم این بود غزالم غزلی می‌خواهد
غزلی ساختم از درد و غم آزاد شدم

"نصرت رحمانی"

‌لعنت به تو ای هرزه ی منفور تبهکار

(اولین نامه به آخرین زن)

‌لعنت به تو ای هرزه ی منفور تبهکار
جانم همه در بزم سیاه تو تبه شد
لعنت به تو ، هر جاییِ مطرود گنه کیش
روزم همه در پای تو چون شام سیه شد

‌هر بوسه ی ننگین تو داغی‌ست به رویم
نفرین شده ی ملت خویشم ز گناهت
دیگر نه منم شاعر گمراه هوسباز
گمگشته به تاریکی چشمان سیاهت

‌چون مرد جذامی پریشان پلیدی
انگشت نمایم سر هر کوچه ی این شهر
برخیز که بهتان رفیقان جگرم سوخت
همت بنما بر لب خشکم بچکان زهر

‌من هر چه کشیدم ز برای تو کشیدم
کوشش بکن و خنجر تیزی به تنم کش
این قصهٔ تلخی‌ست نخواهم به کسی گفت
از خون تنت نقش سگی بر کفنم کش

‌سگ بودی و هر لحظه به دنبال هوس ها
هر لمحه به در گاه کسی پوزه کشیدی
تن بر لجن شهوت هر غیر فکندی
از جام گنهکاری هر مرد چشیدی

‌شب بودم و ننگت به دل خویش نهفتم
تا بر سر بازار ندانند که بودی
این درد مرا کُشت که هر بی‌خبری گفت
هر شام به آغوش کسی صبح نمودی

‌یکبار گنه کردم و زخمی ز گنه ماند
زخمی ز گنه مانده ، روان می جَوَد ای زن
خونی‌ست به چشمم که اگر پلک گشایم
بس راز کند فاش و به دامن رود ای زن

‌بسیار در این باره سرودند که نصرت
زنجیر محبت به وطن را بگسسته
یاران همه در راه ولی شاعر آنان
در راه تو ای روسپی پست ، نشسته

‌بگذار بگویند ، سزاوارم و دانم
کفاره ی کامی‌ست که بیگاه چشیدم
بدرود ، که در آتش مردم بنشستم
بدرود ، ز گرداب هوس پای کشیدم

‌"نصرت رحمانی"

بیوگرافی و اشعار نصرت رحمانی

https://uploadkon.ir/uploads/2d4617_25نصرت-رحمانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد ‌نصرت رحمانی ـ فرزند اسدالله ـ در 10 اسفند 1308 در تهران ـ چشم به جهان گشود. پدرش (مکانیک خودرویی که به ادبیات کلاسیک ایران علاقه داشت) و مادرش (فاطمه میرزاخانی) بود. دوره‌ی ابتدایی و متوسطه را در مدارس ناصرخسرو و ادیب به پایان رساند و پس از کارآموزی کوتاه‌مدت در یک استودیوی نقاشی، در سال 1325 وارد مدرسه‌ی پست و تلگراف شد. مدیر این مدرسه در آن زمان، شاعری برجسته به نام پژمان بختیاری بود که پس از پی‌بردن به استعداد ادبی رحمانی، او را به‌عنوان دبیر روزنامه مدرسه انتخاب کرد.

نصرت رحمانی از سنین پایین شروع به سرودن شعر کرد. اولین شعر او در روزنامه‌ای به نام «شهباز» منتشر شد.

رحمانی در سال 1330 به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد اما مدت زیادی در این شغل نماند و برای کسب درآمد به دنبال نوشتن رفت. مدتی برای نشریه‌ی «امید ایران» (که در سال 1328 توسط علی‌اکبر صفی‌پور تأسیس شد) و نشریه‌ی «سپید و سیاه» (که در سال 1322 توسط علی بهزادی پایه‌گذاری شد) داستان کوتاه می‌نوشت. مدتی مسؤول بخش ادبی هفته‌نامه‌ی «فردوسی» بود که در سال 1328 توسط نعمت‌الله جهانبانویی تأسیس شده بود.

همان‌طور که رحمانی در مقدمه «میعاد در لجن» اشاره کرده، این تجربه‌ها نقش مهمی در آشنایی او با شعر غربی و استفاده او از درون‌مایه‌ها و تصویرسازی‌های غربی داشت.

اولین مجموعه‌ی شعر رحمانی به نام «کوچ» در سال 1333 منتشر شد و طی یک سال به چاپ دوم رسید. به‌جز برخی اشعار معدود که با مختصات نیمایی سروده شده بودند، اغلب اشعار این مجموعه قالب چهارپاره داشتند که در آن زمان چندان برای مردم آشنا نبود و تا حدودی گنگ می‌نمود. نیما یوشیج نامه‌ای تشویق‌آمیز خطاب به نصرت رحمانی نوشته بود که در این کتاب گنجانده شده‌است. این مجموعه ستایش چهره‌هایی مانند جلال آل احمد را برانگیخت و حاج‌سیدجوادی نیز رحمانی را به‌خاطر سبک واقع‌گرایانه و تصویرهای صریحش ستود.

این مقاله که در اصل در مجله‌ی «کاویان» انتشار یافت، بعدها به ویرایش دوم مجموعه «کوچ» افزوده شد. طاهباز ، رحمانی را فاتح شعر جاری دهه 30 می‌داند که اگر نگوییم نخستین کس، از نخستین کسانی است که در شعر به زندگی روزانه، زندگی کوچه و خیابان نزدیک شده و اشیای عادی و لغات محاوره‌ای را بی‌هیچ تأمل و با رنگی تند از «شهوت» در شعرهایش بکار گرفته و توفیق یافته و گروهی عظیم را دنبال خود کشانیده است.

دومین مجموعه‌ی شعر رحمانی «کویر» نام داشت که شامل تعدادی چهارپاره و برخی اشعار در سبک کلاسیک و دو شعر در سبک مدرن نیمایی است. دو کتاب «کوچ» و «کویر» در سال 1349 در یک مجلد با عنوان «کوچ و کویر» به چاپ رسید.

سومین مجموعه شعر رحمانی به نام «ترمه» در سال 1336 انتشار یافت. این مجموعه هرچند دارای چندین غزل، چهارپاره و دو بیتی بود، اما گرایش فزاینده شاعر نسبت به شعر نیمایی را نشان می‌داد. طی سال‌های 1338 تا 1341، رحمانی با همکاری حسین شاه‌زیدی و شبنم جهانگیری، در برنامه ادبی هفتگی رادیو ارتش شرکت می‌کرد.

رحمانی در مجموعه‌ی شعر «میعاد در لجن» و «حریق باد» (1350) پای‌بندی خود را به سبک نیمایی نشان داد، در حالی‌که در مجموعه‌های بعدی‌اش مانند «شمشیر، معشوقه قلم» (1368)، «پیاله دور دگر زد» (1369) و «بیوه سیاه» (1381) اقتباس‌های آزادتری از سبک نیمایی را انتخاب کرد.

مجموعه‌ی «حریق باد» در سال 1350 برنده‌ی جایزه شعر تلویزیون ملی ایران شد. طی این سال‌ها، رحمانی با سرویس ادبی مجلات مختلفی از جمله کیهان و زن روز همکاری می‌کرد.

رحمانی در سال 1349 با پوران شیرازی ازدواج کرد. پسر آنها آرش نام دارد.

رحمانی در سال 1343 با شادان علوی‌مقدم ازدواج کرد که ثمره‌ی این ازدواج دختری به نام باران بود. این ازدواج دو سال دوام یافت.

نصرت رحمانی سال‌های آخر عمر خود را در رشت و در کنار همسر اول و پسرش گذراند.

سرانجام در 27 خرداد 1379 در رشت درگذشت و در آرامستان سلیمان داراب - ضلع غربی مزار میرزا کوچک خان به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

آثار :

کوچ ۱۳۳۳
کویر ۱۳۳۴
ترمه ۱۳۳۴
میعاد در لجن ۱۳۳۶
حریق باد ۱۳۴۹
درو
شمشیر معشوقه قلم
پیاله دور دگر زد
در جنگ باد
مردی که در غبار گم شد

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(مرد دیگر)

‌می آیی و من می روم ای مرد دیگر
چون تیرگی از بیخ گوش صبحگاهی
می آیی و من میروم ، زیباست ، زیباست
باران نرمی بر غبار کوره راهی

‌دشت بلاخیزغریب تفته ای بود
هر تپه‌ای چون تاولی چرکین بر آن دشت
ما سوختیم و خیمه برکندیم و رفتیم
اینک ، تو می آیی برای سیر و گلگشت

‌حلاج ها ، بر دار ، رقصیدند و رفتند
شیطان حدایی کرد در این خاک سوزان
این قصر عاج افتخار آمیز تاریخ
بر پاستی ، از استخوان تیره روزان

‌تابوت خون آلود من گهواره ی توست
جنباندت دست پلید پیر تقدیر
هشدار یک دنیا فریب و رنگ و بازی‌ست
روزی شنیدی گر کسی می گفت : تدبیر

‌می آیید و من میروم بدرود بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن ، تلخ دردی بود ، اما
اما چه دردانگیز ما بیهوده مُردیم

"نصرت رحمانی"