بر سینه های تفته ی یک دشت گمشده
(مرگ لیلی)
بر سینه های تفته ی یک دشت گمشده
در زیر نیزه های طلایی آفتاب
آنجا که موج آتش شن ، پرسه میزند
دیریست دیر لیلی من رفته اَست خواب
در پشت آن سراب ، رهی دوردست، گم
یک داستان فتاده ، کسی ناشنوده است
آنجا که چشم قبله نما گیج میشود
لیلی پرگناه ، در آنجا غنوده است
بستر برای افعی صحرای گشته است
آن قامت برهنه ی او روی خاک گرم
دیگر به یاد شاعر شهری نمیتپد،
آن سینه ی پر از هوس عشقریز نرم
چشمش، چو چشم جام ترک دار اشک ریخت
در واپسین عمر ، به دامان کینه ام
میگفت او : "مکش! بخدا دوست دارمت"
اما که انتقام نفس زد به سینه ام
دیگر دو چشم قیروش راز ساز را
بر هم نهاده است، نمیکاودم ضمیر
مجنون عشق کس به جهان نیستم دگر
ای یادگار مانده ی لیلی! برو بمیر
"نصرت رحمانی"
1328

به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب