کاش قدری دل بی تاب ، شکیبا می‌شد

(کاش...)

کاش قدری دل بی تاب ، شکیبا می‌شد
یا که تقویم ورق خورده و فردا می‌شد

کاش خورشید که آماده‌ی استقبال است
با نگاه تو ، لب پنجره پیدا می‌شد

کاش فردا که سفرنامه‌ی تاریخی توست
کوله بار سفرت زود ، مهیّا می‌شد

با حضور تو که زیبایی دنیا در توست
فصل گل، فصل غزل، فصل تماشا می‌شد

عید می آمد و با آمدن عید غدیر
تاج خورشید سر کوه شکوفا می‌شد

"محمد سلمانی"

چرا ز هم  بگریزیم ؟ راه مان که  يکی ست

(چرا ز هم بگریزیم؟)

چرا ز هم بگريزيم ؟ راه مان که يکی ست
سکوتمان، غم‌مان، اشک و آه‌ِ مان که یکی ست

چرا ز هم بگریزیم؟ دست کم ، یک عمر
مسير ميکده و خانقاه مان که يکی ست

تو گر سپيدی روزی و من سياهی شب
هنوز گردش خورشيد وماه مان که يکی ست

تو از سلاله‌ی ليلی من از تبار جنون
اگر نه مثل هميم اشتباه مان که يکی ست

من و تو هر دو به ديوار و مرز معترضيم
چرا دو توده ی آتش؟ گناه مان که يکی ست

اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاه مان که یکی ست

"محمد سلمانی"

آسمان ِ آبی عرفان من ، چشمان توست

(چشمان تو)

آسمان ِ آبی عرفان من ، چشمان توست
اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می‌شود
اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می‌کند
سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می‌شود
بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچم پر از کفرم پر از شرکم ولی
نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانی که صد سودابه حیران من اند
جام راز آلوده ی چشمان من چشمان توست

باز می‌پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!
درد من ، این درد بی درمان من چشمان توست

"محمد سلمانی"

کلبه ام پنجره ای باز ، به دریا دارد

(خوب من!...)

کلبه ام پنجره ای باز ، به دریا دارد
خوب من! منظره ی خوب ، تماشا دارد

ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی ست
که به اندازه ی صد فلسفه معنا دارد

گوش کن خواسته‌ام خواهش بیجایی نیست
اگر آیینه ی دستت بشوم ، جا دارد

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده یک دهکده رسوا دارد

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه ی زیبا دارد

در تو یک وسوسهٔ مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه‌هایی ست که افسوس و دریغا دارد

بی قرار آمدن ، آشفتن و آرام ـ شدن
حس گنگی ست که من دارم و دریا دارد

یخ نزن رود معمایی من! جاری باش
دل دریایی‌ام ، آغوش پذیرا دارد

"محمد سلمانی"

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من

(من...)

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من

در خانه‌ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من

می‌رفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من

ابلیس با خدا به تفاهم نمی‌رسید
کابوس‌ها و دغدغه ها مانده بود و من

وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من

فردا که آن برهنه‌ی معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا ؟ مانده بود و من!

"محمد سلمانی"

چند روزی ست که تنها به تو می اندیشم

(به تو می اندیشم)

چند روزی ست که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

شب که مهتاب درآیینه ی من می‌ر قصد
می‌نشینم به تماشا به تو می اندیشم

همه ی روز ، به تصویر تو می‌پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم

چیستی؟ خواب و خیالی؟ سفری؟ خاطره‌ای؟
که درین خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه‌ای یاد تو از خاطر من خارج نیست
یا در آغوش منی ، یا به تو می اندیشم

اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه ی نیما به تو می اندیشم

نه به اندیشه ی زیبا ، ‌نه به احساس لطیف
كه به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟؟
من كه تنها، به تو تنها به تو می اندیشم

"محمد سلمانی"

آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم

(امروز بد شدم)

آنقدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار تو آرام رد شدم

گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این‌که با دو چشم سیاهت رصد شدم

شاید به حکم جاذبه ، شاید به جرم عشق
در عمق چشم های تو حبس ابد شدم

دیدم تو را ، در آینه و مثل آینه
من هم دچار از تو چه پنهان؟ حسد شدم

شاعر شدم همان که تو را خواب می‌سرود
مثل کسی که مثل خودش می‌شود شدم

در حیرتم چگونه ، چرا در نگاه تو؟
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم

"محمد سلمانی"

حتی برای آه کشیدن هوا کم است

(سخاوت باد صبا)

این روزها ، سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است

اینجا کنار پنجره ، تنها نشسته ام
در کوچه‌ای که عابر درد آشنا کم است

من دفتری پر از غزلم ، ناب ناب ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است

اقرار می‌کنم که در اینجا بدون تو
حتی برای آه کشیدن هوا کم است

دل در جواب زمزمه های بمان من
می‌گفت می‌روم که درین سینه جا کم است

غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را ، تو را
حس می‌کنم برای دلم یک خدا کم است

"محمد سلمانی"

با من بهار جز به بدی تا نمی‌كند

(جز تو هوای هیچ کسی را...)

با من بهار جز به بدی تا نمی‌كند
دست نسيم پنجره را وا نمی‌كند

در ذهن كوچه شعر دل انگيز عشق را
ديگر صداي پای تو نجوا نمی‌كند

آواز گام های تو درهای بسته را
دعوت به روشنايی فردا نمی‌كند

چندی است چشم ناز و نوازشگرت مرا
از لابلای پرده تماشا نمی‌كند

دستت مرا به گردش صحرا نمی‌برد
چشمت مرا مسافر دريا نمی‌كند

در كوچه های گمشده يعقوب چشم من
آثاری از حضور تو پيدا نمی كند

در غربتي كه از تو بجا مانده اين دلم
جز تو هوای هيچ كسی را نمی‌كند

بازآ دوباره پنجره ها را مرور كن
بی تو كسی در آينه‌ام ها نمی‌كند

"محمد سلمانی"

آیا تو نیز دردسری چند، می‌خری؟

به قیمت لبخند می‌خری؟

آیا تو نیز دردسری چند، می‌خری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند، می‌خری؟

قلبی پر از غرور ، ز مردی بهانه‏ گیر
او را كه بی‏ بهانه شكستند می‌خری؟

بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من!
دیوانه‌‌ای رها شده از بند، می‌خری؟

یکلحظه آفتابی و یکلحظه ابر محض
آمیزه‏‌ای ز اخم و شكرخند می‌خری؟

باری به حجم عاطفه بر دوش می‏‌كشی؟
دردی به وزن كوه دماوند، می‌خری؟

بگذار شاعرانه بكوشم به وصف خویش
ابلیس، در لباس خداوند، می‌خری؟

وقتی‌كه لحظه ‌های من آبستن غم‌‏اند
اخم مرا به قیمت لبخند، می‌خری؟

"محمد سلمانی"