ای خواجه که فهم نکته‌سنج است تو را

(رباعی)

ای خواجه که فهم نکته‌سنج است تو را

چند از پی زر دَوی چه رنج است تو را

چون از زر و مال، غیر روزی نخوری...

انگار که صد هزار گنج است تو را .

«اهلی شیرازی»

ساقی! جهان سرشک حریفان گرفته است

(آتش پنهان)

ساقی! جهان سرشک حریفان گرفته است
کو کشتی شراب؟ که طوفان گرفته است

چندان به‌جان رسید دلم از غم جهان
کز مِحنت جهان دلم از جان گرفته است

با آنکه دامن از همه عالم کشیده‌ام
عشق توام هنوز گریبان گرفته است

اگه نیی ز آتش دل، آه چون کنم ؟
ما بی زبان و آتش پنهان گرفته است

تا زد به دامن تو ز مستی رقیب دست
(اهلی) همیشه دست به دندان گرفته است.

«اهلی شیرازی»

ما را چراغ دیده، خیال محمد است

(السلام علیک یا رسول الله)

(خیال محمد)

ما را چراغ دیده، خیال محمد است
خرّم دلی که مست وصال محمد است

هرگز نبسته سایه‌ی او نقش بر زمین
کی نقش بندد آنکه مثال محمد است

مرغی که نامه‌ی احدیت به ما رساند
مرغ ضمیر وحی مقال محمد است

معراج قدر بین که در اوج هوای عرش
پرواز جبرئیل به بال محمد است

نعلین اگرچه بر سر گردون زند هلال
در آرزوی صفّ نعال محمد است

فیض مسیح کز دم او مُرده زنده شد
در گوش جان صداب بلال محمد است

حسن و جمال عالم اگر یافت آفتاب
یک ذرّه ز آفتاب جمال محمد است

هنگامه‌ی قیامت و، غوغای رستخیز
حرفی ز شرح جاه و جلال محمد است

تعریف حور و خوبی جنت که می‌کنند
وصف جمال حسن مآل محمد است

جبریل اگرچه طوطی وحی است و عقل کل
درمانده در جواب و سؤال محمد است

این حال بین که دم نزدنند انبیا همه
در سرّ آن حدیث که حال محمد است

از مشک نافه بر دل خود داغ می‌نهد
یعنی خراب خوبی خال محمد است

دالی‌است تاج دولت دنیا و دین همه
وین دال بر کرامت آل محمد است

کسری که چون هلال بود طاق کسری‌اش
از طاق ابروی چو هلال محمد است

قطب فلک که مرکز پرگار هستی است
یک نقطه از جنوب و شمال محمد است

کرد اختیار فقر و به فقر افتخار کرد
با آنکه گنج حق همه مال محمد است

مست کمال ساقی کوثر دو کون و او
با این کمال مست کمال محمد است

اثنیٰ عشر که بحر کمال‌اند هر یکی
سرچشمه‌شان محیط زلال محمد است

مهدی که از نهال وجود آخرین بر است
او نیز میوه‌ای ز نهال محمد است

هر کس که از نعیم بهشتش نواله‌ای‌ است
آن بخششی ز خوان نوال محمد است

زد دیو نفس، راهم و چشم شفاعتم
از مشرب فرشته خصال محمد است

هرکس بر آستان محبت سگ کسی است
(اهلی) ، سگ محمد و، آل محمد است .

"اهلی شیرازی"

هر که در عشق بتان بی‌درد زیست

(زیست)

هر که در عشق بتان بی‌درد زیست
در ره دنیا و دین نامرد زیست

هر که واقف از خزان عمر گشت
با سرشک سرخ و روی زرد زیست

کی به کس مجنون شود فردا انیس
او که امروز از دو عالم فرد زیست

چون نسوزد دل؟ چو شمع از آه گرم
کی درین آتش توان دلسرد زیست

ای خوشا وقت سبکروحی که او
چون نسیم صبح عالمگرد زیست

ساقیا مِی ده که بی جام شراب!
کم کسی زین خاکدان بی‌گرد زیست

از غم (اهلی) مخور غم ای پری!
زآنکه او تا زیست غمپرورد زیست.

"اهلی شیرازی"

از که نالم که فغان از دل ریش است مرا

(زخم فراق)

از که نالم که فغان از دل ریش است مرا
هر بلایی که بوَد از دل خویش است مرا

شربت وصل تو ، بی زخم فراقی نبود
لذت نوش پس از تلخی نیش است مرا

من که بیگانه‌ام از خویش و مَحبّت سوزم
چه غم از مِحنت بیگانه و خویش است مرا

مگرم کعبه‌ی امّید ، پس از مرگ دهند
کاین ره دور و درازی است که پیش است مرا

گر دل از زخم جفای تو شود ریش چه غم
مرحمت های غمت مرهم ریش است مرا

گرچه خوبان به منِ خسته جفا کم نکنند
شکر ایزد که وفا از همه بیش است مرا

سجده‌ی روی نکو (اهلی) اگر بدکیشی است
بت پرستم چه غم از ملت و کیش است مرا

"اهلی شیرازی"

بیوگرافی و اشعار اهلی شیرازی

https://uploadkon.ir/uploads/350c08_25اهلی-شیرازی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان محمد بن‌ یوسف ـ متخلص به (اهلی) و معروف به (اهلی شیرازی) به سال 833 شمسی، در شیراز، چشم به جهان هستی گشود. از اوان جوانی به تحصیل علوم و فنون پرداخته و چون طبع شعر داشت با سرودن اشعار، شهرت یافت.

اهلی شیرازی، از پیروان مذهب شیعه بود که در زمان شاه اسماعیل اول صفوی، اشعاری در مدح پیامبر و خاندان اهل‌بیت (ع) سروده‌ است.

اهلی در سرودن انواع شعر استاد بود. غزلیات بسیار لطیفی به سبک سعدی سروده و در قصیده‌سرایی و مثنویات مصنوع مهارت به‌سزا داشته‌ است. در مدح علی‌شیر نوایی نیز قصیده‌ای سروده و در سفر هرات به پی تقدیم کرده‌ است.

اهلی، مثنوی مصنوع و معروفی در 520 بیت، با 3 صنعت مهم: ذوقافیتین ـ ذوبحرین ـ انواع جناس، به نام داستان «جم و گل» سروده‌ است. این مثنوی که به «سِحر حلال» معروف است، چندین‌بار در بمبئی، تهران و شیراز به چاپ رسیده‌ است.

چند بیت از این مثنوی بدین مضمون است:

ساقی از آن شیشه‌ی منصور دم
در رگ و در ریشه‌ی من صور دم

***
خواجه در ابریشم و ما در گلیم
عاقبت ای‌ دل! همه یک‌سر گلیم

***

خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس
صاحب‌دلان شناسند آواز آشنا را

آثار :

در کتاب هدیةالعارفین از 12 کتاب و رساله‌ی اهلی بدین ترتیب نام‌ برده شده:

تحفةالسلطان فی‌ منقب‌ النعمان
ترجمه‌ی مواهب‌ الشریعه
دیوان شعر
رباعیات گنجفه
رساله‌ی عروض و قافیه
رساله‌ی معما
زبدةالاخلاق
مثنوی سحرحلال
قصاید مصنوع در مدح امیر علی‌شیر
سرالحقیقه
مجمع‌البحرین
مخزن‌المعانی

اهلی شیرازی، سرانجام به سال 914 شمسی در 80 سالگی، درگذشت. و پیکرش در جوار آرامگاه حافظ در شیرلز به خاک سپرده شد‌.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(جلوه‌گاه حُسن)

آن‌ که نور دیده سازد روی آتش‌ناک را
سرمه‌ی چشم ملائک ساخت مشتی خاک را

گر دل آدم نبودی جلوه‌گاه حسن او
با گِل آدم چه نسبت بود جانِ پاک را

آه ازین نقاش شورانگیز کز نقش بیان
زنگ از دل می‌بَرد آیینه‌ی اِدراک را

تا ابد از صورت شیرین‌لبان پرویز وار
دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را

هرکه کرد از شِکَّر لطف خودش شیرین زبان
زهر حسرت می‌دهد نوش لبش تریاک را

ای‌که می‌گویی، خَرامِ قدِّ خوبان دل بَرَد
این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را

گر نکردی خون (اهلی) چشم خوبان را حلال
تیغ خونریزی ندادی غمزه‌ی بی‌باک را

"اهلی شیرازی"

از چهره‌ی افروخته گل را مشکن

اين رباعی به صورت عمودی و افقی یک جور خوانده می‌‌شود:

(صنعت مربع)
←↓
از چهره‌ی | افروخته | گل را | مشكن

افروخته | رخ مرو تو | ديگر | به چمن

گل را | دیگر | خجل مکن | ای مه من

مشكن | به چمن | ای مه من | قدر و ثمن

"اهلی شیرازی"

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

اين دوبیتی نیز به صورت عمودی و افقی یک جور خوانده می‌‌شود:

(صنعت مربع)
←↓

به دنیا | دریغا | ندیدم | وفا

دریغا | ندیدم | دلی | با صفا

ندیدم | دلی | مهربان | آوخا

وفا | با صفا | آوخا | کیمیا

سید محمدرضا شمس (ساقی)‌

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(صنعت عکس)

این بیت را می‌توان از ابتدا و انتها خواند :

شو همره بلبل بلب هر مهوش
شکر بترازوی وزارت بر کش

"لاادری"

دردا که درین شهر دلی شاد نمانده‌‌ است

(هنرِ ظلم)

دردا که درین شهر دلی شاد نمانده است
یک بنده ز بندِ ستم آزاد نمانده است

هرجا که روم ناله و فریاد و فغان است
در شهر بجز ناله و فریاد نمانده است

مرغانِ چمن سینه‌کبابند که در دشت
تخمی بجز از دانۀ صیّاد نمانده است

شد دشت و در امروز چنان رفته ز مزروع
کز مزرعه کاهی به کف باد نمانده است

دل در غمِ نان بسته چنانند که مادر
فرزند دلاویز خودش یاد نمانده است

تا نانِ جوِ تلخ به دلها شده شیرین
کس را خبر از تلخی فرهاد نمانده است

خون از مژۀ مردم دلخسته روانست
حاجت به سر نشتر فصّاد نمانده است

گو: باد ببر سرو و گل باغ، که امروز
کس را سرِ سرو و گل و شمشاد نمانده است

اندیشه‌ی طاعت نبوَد اهل ورع را
سجّاده‌نشین را سر اوراد نمانده است

از اهل دلی بانگ دعایی نشنیدم
در صومعه جز مردم شیّاد نمانده است

شد راه فلک بسته مگر بر نفس خلق
یا قطب زمین رفته و اوتاد نمانده است

کس دست کس امروز نمی‌گیرد و انصاف
مردی که بدو دست توان داد نمانده است

غیر از هنرِ ظلم که در حدّ کمال است
در هیچ هنر هیچ کس استاد نمانده است

از ظلم حکایت چه کنم قصّه دراز است
القصّه مگویید که شدّاد نمانده است

داد از که زنم چون همه بیداد گرانند
ما را هم ازین جور سرِ داد نمانده است

بر کیشِ زمان طبع همه ظلم پذیر است
دین پدر و ملّت اجداد نمانده است

مردم همه خونریز به خودسر شده در مُلک
بر گردن کس منّت جلاد نمانده است

از خانه‌خرابی همه همخانه‌ی جغدیم
فریاد که یک خانه‌ی آباد نمانده است

از بهر در و چوب همه خانه بکندند
جایی که خود از پای درافتاد نمانده است

ویرانه شد این مُلک و عمارت نپذیرد
کز سیلِ فنا خانه ز بنیاد نمانده است

از مادرِ گیتی بجز از فتنه نزاید
بهبود نمی‌بینم و بهزاد نمانده است

نفرینِ مماناد بلند از همه سویی‌ست
در لفظ کسی حرفِ بماناد نمانده است

"اهلی شیرازی"