گدای عشقم و سلطان حُسن، شاه من است

(گدای عشق)

گدای عشقم و سلطان حُسن، شاه من است
به حُسن نیّت عشقم، خدا گواه من است

خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بی‌قراری‌ام آن جا قرارگاه من است

به محفلی که تویی، صدهزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است

هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است

برای خود کلهی دوخت زین نمد هرکس
"چه غم ز بی‌کلهی کآسمان کلاه من است"

خرابه‌ای شده ایران و مسکنِ دزدان
کنم چه چاره که اینجا پناهگاه من است

اگرچه عشق وطن می‌کُشد مرا اما
خوشم به مرگ که این دوست خیرخواه من است

ز تربت من اگر سر زند گیاه و از آن
به رنگ خون گلی ار بشکفد گیاه من است

درین دو روزه‌ی ایام، غم مخور که گرت
غمی بُوَد، غمت آسوده در پناه من است

ز راه کج چو به منزل نمی‌رسی، برگرد
به راه راست که این راه شاهراه من است

در اشتباه گذشت عمر من یقین دارم،
که آنچه بهْ ز یقین است اشتباه من است

اگرچه بیشتر از هر کسی گنهکارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است

حقوق خویش ز مردان اگر زنان گیرند
درین میان من و صد دشت زن سپاه من است

گریخت هرکه ز ظلمی به مأمنی (عارف)!
شراب‌خانه در ایران پناهگاه من است.

"عارف قزوینی"

مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است

(غم تن)

مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است
به تنگ، جان من از زندگی ز ننگ تن است

خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد
چو نیک در نگری این فضا نه جای من است

خلاصیِ دلِ من از چَهِ زَنَخدانش
همان حکایتِ مور است و قصه‌ی لگن است

بلای جان من آن چشم فتنه‌انگیز است
سیاه، روزم از آن طُرّه‌ی شکن شکن است

چو کَند صورت شیرین ز تیشه دانستم
از آن زمان که همان تیشه خصم کوهکن است

اگرچه پاس حقوق وفا تو نشناسی
ولیک قصد من از روی حق شناختن است

"عارف قزوینی"

شکنجِ طُرّه‌ی زلفت شکن شکن شده است

(شکنج طرّه)

شکنجِ طُرّه‌ی زلفت شکن شکن شده است
دلم شکنجه درآن زلف پُر شکن شده است

نماند قوّتِ رفتن ز ضعف با این حال
عجب که سایه‌ی من بارِ دوشِ تن شده است

نمود لاغرم از بس که دردِ هجرانش
به‌جانِ دوست تهی تن ز پیرهن شده است

به کوی یار رَوَد دل ز من نهان هر شب
امان ز بختِ من این هم رقیبِ من شده است

نماند در قفس از من به غیر مشتِ پری
چه سود اگر قفسم باز در چمن شده است

از آن زمان که در آیینه دید صورتِ خویش
هزار شکر گرفتارِ خویشتن شده است

بسوخت شمع چو پروانه را در آتشِ عشق
ببین چگونه گرفتارِ خویشتن شده است

خوشم که فقر به من تاجِ سلطنت بخشید
از این به بعد شهنشه گدای من شده است

صدای (عارف) پُر کرد صفحه‌ی آفاق
به این جهت غزلش نقلِ انجمن شده است

"عارف قزوینی"

تا گرفتار بدان طره‌ی طرار شدم

(قافله سالار دل)

تا گرفتار بدان طره‌ی طرار شدم
به دوصد قافله دل، "قافله‌سالار" شدم

گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم

به امید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم

خرقه‌ی من به یکی جام: کسی وام نکرد
من ازین خرقه‌‌ی تهمت‌‌زده بیزار شدم

سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم
حال چندی‌ست که سرگرم بدین کار شدم

گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من درین عاقبت عمر چه بی‌عار شدم

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم

نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم

از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر
به یکی جرعه‌ی می، (عارف) اسرار شدم

"عارف قزوینی"

بلای هجر تو تنها همان برای من است

(بلای هجر)

بلای هجر تو تنها همان برای من است
چه جرم رفت که یک عمر این جزای من است

من این که قیمت وصل تو را ندانستم
فراق آنچه به من می‌کند سزای من است

برای خاطر بیگانگان نپرسد کاین
غریب از وطن آواره آشنای من است

بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
به حشر دیدن روی تو خونبهای من است

مرا ز روی نکو منع کی توان کردن
که این معالجه‌ی درد بی‌دوای من است

"عارف قزوینی"

از سرِ کوی تو یک چند سفر باید کرد

(اندیشه‌ی وصل)

از سرِ کوی تو یک چند سفر باید کرد
ز دل اندیشه‌ی وصل تو به‌در باید کرد

ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما گردش یک دور قمر باید کرد

در ره عشق بتان دست ز جان باید شست
طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد

بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست
گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد

پیش از آنی‌که جهان گِل نکند دیده‌ی من
مشت خاکی ز غم یار به سر باید کرد

در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت
عمداً اندر سر این کار ضرر باید کرد

چشم مستش ز مژه تیر بر ابرو پیوست
ترک مست است و کماندار ، حذر باید کرد

(عارفا) گوشه‌ی عزلت مده از کف که دگر
از همه خلق جهان صرف نظر باید کرد

"عارف قزوینی"

بی‌خبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد

(سفر بی‌خبر)

بی‌خبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد
همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد

فتنه‌ی چشم تو ای رهزن دل تا به سراست
هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد

لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش
سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد

گِله‌ی زلف تو با روز سیه خواهم گفت
صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد

وقت، پیدا اگر از دیده‌ی خونبار کنم
مشت خاکی ز غم یار به سر خواهم کرد

گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم
به جهنم که نشد ، کار دگر خواهم کرد

خلق گفتند که از کوچه معشوق نرو
گر رَود سر، من ازین کوچه گذر خواهم کرد

تیر مژگان تو روزی ز کمان گر گذرد
اولین بار منش سینه سپر خواهم کرد

گشت این شهره‌ی آفاق که (عارف) می‌گفت:
همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد

"عارف قزوینی"

زندگی‌نامه عارف قزوینی

https://uploadkon.ir/uploads/de9f17_25‪عارف-قزوینی.jpg

(بیوگرافی)

زنده‌یاد ابوالقاسم عارف قزوینی ـ در سال 1259 خورشیدی در قزوین چشم به جهان گشود. وی شاعر و تصنیف‌ساز و سراینده‌ی تصنیف‌های میهنی در دوره‌ی مشروطه بود. خانه‌ی عارف قزوینی، در محله‌ی حمدالله مستوفی شهر قزوین قرار دارد.

ادامه مطلب :

ادامه نوشته