مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است
(غم تن)
مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است
به تنگ، جان من از زندگی ز ننگ تن است
خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد
چو نیک در نگری این فضا نه جای من است
خلاصیِ دلِ من از چَهِ زَنَخدانش
همان حکایتِ مور است و قصهی لگن است
بلای جان من آن چشم فتنهانگیز است
سیاه، روزم از آن طُرّهی شکن شکن است
چو کَند صورت شیرین ز تیشه دانستم
از آن زمان که همان تیشه خصم کوهکن است
اگرچه پاس حقوق وفا تو نشناسی
ولیک قصد من از روی حق شناختن است
"عارف قزوینی"
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ساعت 1:29 توسط شمس (ساقی)
|
به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب