شکست پشت من از تازیانه‌ی اندوه

(نشانه)

شکست پشت من از تازیانه‌ی اندوه
شکُفت در دلِ تنگم، جوانه‌ی اندوه

ز من مخواه دگر نغمه‌های شورانگیز
قناری دل من، خورده دانه‌ی اندوه...

به دیده خون و، به لب آه و، در گلو فریاد
تمام هستی من شد ترانه‌ی اندوه

مرا که خرمن بَختم نشسته در آتش
چه باک دیگرم از این زبانه‌ی اندوه؟

به روی کاج زمان، لک‌لکی پریشان خواند
حزین و تلخ و پُر از غم، فسانه‌ی اندوه...

دلِ نشسته به خونم ز سوگ تو ای دوست!
گرفته گوشه‌ی غم را ، به خانه‌ی اندوه

همیشه در رگ من، خون غصه‌ها جاری‌است
بخوان ز چهره‌ی زردم نشانه‌ی اندوه...

«اکبر بهداروند»

خوش نشسته‌ای، در خیال من

(گلوی جان)

خوش نشسته‌ای، در خیال من
خوش به حال من، خوش به حال من

وای اگر دمی، بی تو سر کنم
بی تو ای دریغ، ماه و سال من

چون چکاوکی ، دست روزگار
سنگ کینه ها ، زد به بال من

با تو سرخوشم، بی تو پُرملال
ای نشاط من ، ای ملال من!

از گلوی جان، خوان اذان نور
در شبی سیاه ، ای بلال من!

ای اجل دمی، مهلتم مَدهَ!
جان از آن او، اوست مال من

بی تو در زوال، با تو در کمال
بی زوال من ، با کمال من

با بُراق نور ، می‌کنم سفر
این سفر چرا شد مُحال من؟

بی تو خسته‌ام ، ای امید دل!
تا تو با منی، خوش به حال من

«اکبر بهداروند»

حضرت انگور چشمت، تا که در شیراز نیست

(شعله‌ی آواز)

حضرت انگور چشمت، تا که در شیراز نیست
در گلوی حافظ گُل ، گرمی آواز نیست

بوی اندوهی ز مغز استخوانم می‌دمد
سوز دل را نسبتی با گریه‌های ساز نیست

در کمین هر کبوتر، بازِ مرگ افتاده است
که به چشم آسمانم ردّی از پرواز نیست

تا به زیر مریم نخل‌ات طراوت می‌چکد
در نفس‌های مسیحم بویی از اعجاز نیست

بی طلوع آفتاب راز رؤیایی عشق
دکمه‌ی صبح گریبان نگاهم باز نیست

می‌شکوفد غنچه‌های باغ، با تار جلیل
گرچه بویی از نسیم نغمه‌ی شهناز نیست

تا ترَک افتاده در باغ انارستان لب
قسمتم از چشم تو جز یک نگاه ناز نیست

روبه‌روی آینه ، در انزوایی از قفس
در گلوی این قناری، شعله‌ی آواز نیست.

«اکبر بهداروند»

آمدی که سر کنم، با تو ، با تو ، یک زمان

(ساز جان)

آمدی که سر کنم، با تو ، با تو ، یک زمان
نغمه‌ای ز سوز دل ، ناله‌ای ز ساز جان

ای طلیعه‌ی سحر ، بسته‌ای ره نظر
کن به کوی من گذر ، نازنین مهربان

در دل شبانه‌ها ، دیده گریه می‌کند
غم زبانه می‌کشد گرچه بسته‌ام دهان

روح سبز بیشه‌ای ، نازکای شیشه‌ای
ای ترانه‌ساز من! زآن ترانه‌ها بخوان

آب پاک چشمه‌ای ، آبروی عاشقان
فارغی ز ما و من، ای نشان بی‌نشان

خنده‌ی ظفر تویی، شبنم گل وفا !
پر کشیده‌ای ز جان، در جهان بی‌کران

باغ ارغوان تویی، یار مهربان تویی
خنده‌ی سحر تویی، بر لبان آسمان .

«اکبر بهداروند»

نگاه آینه هر لحظه از جا می‌برد ما را

(میراث)

نگاه آینه، هر لحظه از جا می‌بَرد ما را
به دریای جنون، موج تمنا می‌برد ما را

به کوه قاف دل در خویش حیرانم چو آیینه
که سیمرغ خیالت تا ثریا می‌برد ما را

بیابان‌گردی ما گرچه میراثی ز مجنون است
به رقصی، غمزه‌ی شمشیر لیلا می‌برد ما را

مگر ایل جنون زد خیمه در دشت غریب دل
که پای اشتیاقت تا به صحرا می‌برد ما را

چه سکر ساده‌ای سِحر سبو در جان من دارد
که تا شطّ شهادت سیر بالا می‌برد ما را

سَحر نقشی ز حیرتخانه‌ی چشم نگار ماست
کمال حسن یوسف چون زلیخا می‌برد ما را

«اکبر بهداروند»

ای پاکترین ترانه‌ی صبح!

(روح اشراق)

ای پاکترین ترانه‌ی صبح!
وی نغمه‌ی عارفانه‌ی صبح

ای بر لب من فسونی ار مهر
وی بر لب تو فسانه‌ی صبح

ای مطلع سبز روح اشراق
وی در شب من نشانه‌ی صبح

خوش پرتو زردیال خورشید
افتاده به روی شانه‌ی صبح

از خنده‌ی ابر می‌زند جوش
بر ساقه‌ی شب جوانه‌ی صبح

گویی که سحر نشسته با شوق
سرمست در آستانه‌ی صبح

زد بارقه چون نگاه خورشید
در خرمن شب، زبانه‌ی صبح

از دامن دشت های امید
رویید ز شوق، دانه‌ی صبح

با رقص نسیم، گل شکفته‌است
در پهنه‌ی بیکرانه‌ی صبح .

«اکبر بهداروند»

ز حال خویشتن تا غافلم من ـ

(مَدّ آه)

ز حال خویشتن تا غافلم من ـ
چو دشتی سوخته، بی‌حاصلم من

ز دریای دلم، غم می‌تراود
لبان گرم و خشک ساحلم من

تمام هستی‌ام، غیر از عدم نیست
چراغ کشته‌ای در محفلم من

درون دیده‌ام خس می‌زند موج
چو مَدّ آهِ سردِ یک دلم من

به تن تا کسوت عریانی‌ام هست
به کوی دوست همچون سائلم من

به روی جبهه‌ی دل، داغ اُلفت
به زیر تیغ عشقش بسملم من

همیشه بر لبم نام تو جاری‌است
فدای غمزه‌ای ناقابلم من

به تیغم کشت و آنگه گفت با ناز:
ندانستی که آخر قاتلم من

نه راه پیش و پس دارم عزیزم
که در کوی غمت پا در گلم من

مرید آستان حافظ و عشق
اگرچه ریزه خوار بیدلم من

«اکبر بهداروند»

سیل غمت چو خانه‌ی دل را خراب کرد

(سیل غم)

سیل غمت چو خانه‌ی دل را خراب کرد
اندوه بی کسی جگرم را کباب کرد

ساقی چو دید حال خراب مرا ، ز شوق
در ساغر شکسته‌ی جانم شراب کرد

نبض مرا گرفت طبیب و به او بگفت :
باید که در معالجه‌ی دل شتاب کرد

گفتم : طبیب درد دلم را علاج کن
زیرا که مرگ، بودن ما را مجاب کرد

پیرار و پار من همه چون سال جاری لست
زیرا که عمر، هستی ما را عذاب کرد

مژده دهید باغ زمستانی مرا
پیک بهار عطسه و پا در رکاب کرد

دوشیزه‌ی غزل به ملاحت ز راه مهر
لب بر لبم نهاد و مرا کامیاب کرد .

«اکبر بهداروند»

تا جنون کیفیت است اجزای من

(آبله زار)

تا جنون کیفیت است اجزای من
داغ می‌روید ز دشت نای من

قاف تا قاف وجودم حیرت است
گرد خیزد از دلِ دریای من

آبله‌زار جنون شد نقش پا
آینه روییده زیر پای من

داغ دیروزم، ز امروزم مپرس
تا چه پیش آید دگر فردای من

بس‌که می‌روید ز دشت دیده داغ
با شقایق، زاده شد صحرای من

آفتاب شور و شیدایی و عشق
می‌دمد از مشرق مینای من

یک نفس شبنم پریشان می‌کند
تار و پود هستی اعضای من

چون غبار دشت استغنا ، غمت
می‌دَود در کوچه‌های نای من

دل در آغوش کفن گل می‌کند
تا جنون کیفیت است اجزای من

«اکبر بهداروند»

چون روح بیشه در نظرم سبز می‌شوی

(آغوش انتظار)

چون روح بیشه در نظرم سبز می‌شوی
مثل سپیده در سحرم سبز می‌شوی

پیراهن بهار به تن کرده‌ای مگر
کاین‌گونه سبز در نظرم سبز می‌شوی

یاد تو زادراه! ـ مگو صبر آمده ـ
چون لحظه لحظه در سفرم سبز می‌شوی

افتد به پرده‌ی دلم آتش ز یاد تو
با رقص شعله در شررم سبز می‌شوی

چون رود شعر، راه به دریای دل کشد
در جان پاک هر اثرم سبز می‌شوی

باغی مگر؟ که در تو مرا آشیانه‌ای‌‌است
داغی مگر؟ که در جگرم سبز می‌شوی

آغوش انتظار پُر از نوشکوفه‌ هاست
وقتی خیال‌گون به بَرَم سبز می‌شوی

"اکبر بهداروند"