ای صدرنشینان که همه مصدر دینید

(در لباس دین)

ای صدرنشینان که همه مصدر دینید
«صدر» ار ز میان رفت، شما صدر نشینید

امروز نشینید و بر این مسند و فرداست:
کز ذیل گرفته، همه با صدر قرینید

عمر این دو سه روز است که هر روز به آن روز
گویید نه عمر است، و پی روز پسینید

سنجید که عمر این دو سه روز است: ولی کی
آن روز، کز آن بعد «دگر روز» نبینید

ای زمره‌ی انگشت نما گشته به تقوا
در حلقه‌ی مردان خدا، همچو نگینید

امروز که بنشسته به صدرید به دنیا
فرداست که در صفحه‌ی «فردوس بَرینید»

ای رتبه شما راست به دنیا و به عقبا
زیرا که شما حافظ این دین مبینید

از پرتو دین هر دو جهان است شما را
دین گر ز میان رفت نه آنید و نه اینید

بنشسته همی دشمن آیین به کمین‌تان
پرسم ز شما هیچ شما هم به کمینید؟

من مَردم (عشقم) ز چه رو غمخور دینم؟
این غصه شماراست شما حافظ دینید؟!

"میرزاده عشقی"

باری ازین عمر سفله سیر شدم سیر

(عمر سفله)

باری ازین عمر سفله سیر شدم سیر
تازه جوانم ز غصه پیر شدم پیر

پیر‌پسند ای عروس مرگ! چرایی؟
من که جوانم، چه عیب دارم «بی پیر»؟

زود به من هرچه می‌کنی، بکن ای دَهر
آنچه ز دست آیدت، مباد کنی دیر

از چه بر اوضاعِ کائنات نخندم؟
مسخره‌بازی‌ست این جهان زبر و زیر

آخر انصاف برده، ای فلک انصاف!
اندک وجدان، ای آسمان مه و تیر

گرسُنه من، نجل نان مدام خورَد خر
برهنه من، پوستین خز، تن خنزیر؟

"میرزاده عشقی"

ز اظهار درد، درد مداوا نمی‌شود

(درد وطن)

ز اظهار درد، درد مداوا نمی‌شود
شیرین، دهان به گفتن حلوا نمی‌شود

درمان نما، نه درد که با پا زمین زدن
این بستری ز بستر خود پا نمی‌شود

می‌دانم ار که سرخطِ آزادگیِ ما
با خون نشد نگاشته، خوانا نمی‌شود

باید چنین نمود و چنان کرد چاره جست
لیکن چه چاره با منِ تنها نمی‌شود؟

تنها منم که گر نشود حکم قتل من:
حاشا، چنین معاهده امضا نمی‌شود

گر سیل سیل خون ز در و دشت ملک هم
جاری شود؟ معاهده اجرا نمی‌شود

مرگی که سرزده به درِ خلق سر زند
من دربه‌در پی وی و، پیدا نمی‌شود

ایرانی ار به‌سان اروپاییان نشد
ایران‌زمین به‌سان اروپا نمی‌شود

زحمت برای خود کش چونکه خود به خود
اسباب راحت تو مهیا نمی‌شود

کم گو که کاوه کیست تو خود فکر خود نما
با نام مُرده، مملکت احیا نمی‌شود

من روی پاک سجده نهادم تو روی خاک
زاهد برو، معامله‌ی ما نمی‌شود

ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب!
دردی‌‌است درد ما که مداوا نمی‌شود

مرغی که آشیانه به گلشن گرفته است
او را دگر به بادیه مأوا نمی‌شود

جانا فراز دیده‌ی (عشقی) است جای تو
هرجا مرو، تو را همه‌جا، جا نمی‌شود .

"میرزاده عشقی"

هرچه من ز اظهارِ راز دل، تحاشی می‌کنم

(عشق وطن)

هرچه من ز اظهارِ راز دل، تحاشی می‌کنم
بهر احساسات خود، مشکل‌تراشی می‌کنم
ز اشک خود بر آتش دل، آب‌پاشی می‌کنم

باز طبعم بیشتر، آتش‌فشانی می‌کند

ادامه نوشته

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم

(شراب مرگ)

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم
گرفته اشک ره دیده ام، چه کار کنم؟

بدین مشقت الا ، زندگی نمی ارزد
که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی
گرم که مست کنی ، هستی‌ام نثار کنم

شراب مرگ خورم بر سلامتی وطن
به‌جاست گر که بدین مستی افتخار کنم

چنان در آرزوی درک نیستی هستم
که گر اجل بکند همت ، انتحار کنم

ز پیش آن که، اجل هستی‌ام فدا سازد
چرا نه هستی خود را ، فدای یار کنم

ز بس که صدمه‌ی هشیاری از جهان دیدم
بدان شدم که دگر ، مستی اختیار کنم

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست
قسم به عشق ، بدین ننگ افتخار کنم

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل
چو فرط عقل جنون است من چه کار کنم؟

بگو به شیخ مکن عیبم این جنون عقل است
ترا نداده خدا عقل من چه کار کنم؟!

"میرزاده عشقی"

بیوگرافی و اشعار میرزاده عشقی

https://uploadkon.ir/uploads/b90104_25میرزده-عشقی.jpg

(بیوگرافی)

زنده‌‌یاد سید محمدرضا میرزاده عشقی ـ فرزند سید ابوالقاسم کردستانی، در 20 آذر‌ 1273 خورشیدی ، در شهر همدان ـ چشم به جهان هستی گشود. ابتدا در مکاتب محلی و از 7 سالگی در مدارس «الفت» و «آلیانس» همدان به تحصیل پرداخت و زبان فارسی و فرانسوی را به خوبی آموخت و پیش از فراغت از تحصیل به سِمت مترجمی، نزد یک بازرگان فرانسوی مشغول به کار شد. در سال 1285 که مظفرالدین‌شاه فرمان مشروطیت را امضا کرد، عشقی 12 ساله بود. در سال 1288 که قوای مجاهدین به تهران وارد شده بودند و محمدعلی‌شاه در سفارت روسیه متحصن، و سپس از سلطنت خلع شده بود، عشقی هم از همدان به تهران مسافرت کرد و اولین بار در 15 سالگی در تهران سیاحت کرد و اوضاع نابسامان آنجا را مشاهده کرد و سپس به همدان بازگشت. او در 17 سالگی درس و تحصیل را به‌کلی رها کرد و وارد فعالیت‌های اجتماعی شد.

عشقی در سال 1294 در همدان روزنامه‌ای را به‌نام «نامه‌ی عشقی» دایر کرد و در همان اوقات که اوایل جنگ بین‌الملل اول بود، با سایر مردان سیاسی به استانبول که کانون فعالیت ملیّون شده‌ بود، مهاجرت کرد و 2 سال، از 1295 تا 1296 در آنجا گذراند و به رسم مستمع آزاد در مکتب سلطانی و دارالفنون حاضر شد و در آنجا بود که نخستین آثار شاعرانه‌ی خود، مانند نوروزی‌نامه و اپرای رستاخیز شهریاران ایران را به‌وجود آورد.

عشقی در اواخر جنگ به ایران بازگشت، مدتی در همدان ماند و سپس راهی تهران شد. او در تهران به صف پرشور‌ترین مخالفان قرارداد 1919 وثوق‌الدوله-کاکس که مضمون آن تحت‌الحمایگی ایران از سوی بریتانیا بود، پیوست، و به تبلیغ و تهییج سخن‌رانی‌های تند پرداخت و از جمله، شعری با عنوان «به نام عشق وطن» سرود. در پی این اعتراض‌ها و چامه‌سرایی‌ها، حسن وثوق، رییس‌الوزرا، عشقی را به همراه جمعی از مخالفان معاهده به زندان انداخت و جمعی دیگر را به کاشان تبعید کرد.

در این برحه، کشور دچار بحران سیاسی بود. در اسفند 1299 سید ضیاءالدین طباطبایی توانست کودتا کند و کشور را در دست گیرد. عشقی که به سید ضیا و خلوص او در خدمت به کشور معتقد بود، او را در یکی از اشعارش «تازه‌ساز ایران کهن» نامید. اما حکومت 90 روزه‌ی سید ضیا سقوط کرد و بعد از وی چند دولت دیگر پیاپی آمدند تا آن‌که رضاخان سردار سپه که در دولت سید ضیا وزیر جنگ بود، به نخست‌وزیری رسید. عشقی در مجلس چهارم به نمایندگان اقلیت، که سید حسن مدرس و ملک‌الشعرای بهار جزو آن بودند، می‌تاخت و مقالات تند و آتشینی در انتقاد از وضع سیاسی کشور انتشار می‌داد؛ هرچند که چندی بعد، پس از مطرح‌شدن مسأله‌ی جمهوری، او به حمایت ایشان پرداخت. از جمله‌ی آن مقالات، مقاله‌ی "عید خون" بود که علی دشتی آن را در روزنامه‌ی "شفق سرخ" چاپ کرد. هنگامی که مجلس چهارم پایان یافت، عشقی شعر مستزادی ساخت که چنین آغاز می‌شد:

این مجلس چارم به‌خدا ننگ بشر بود
دیدی چه خبر بود؟
هر کار که کردند ضرر روی ضرر بود
دیدی چه خبر بود؟

در سال 1303 یعنی زمانی که سیاسیون، بحث جمهوری‌شدن ایران پیش‌ کشیدند، عشقی با این مسأله بسیار مخالفت کرد و این مخالفت را در مقاله‌ی «جمهوری قلابی» اظهار داشت. عشقی جوانی روشن‌فکر و به مزایای جمهوری آگاه بود و مخالفت خود را با نظام سلطنتی در این شعر بیان کرده بود:

یا افسر شاه را نگون خواهم کرد
یا در سر این عقیده جان خواهم داد!

اما به باور او هواخواهان کنونی جمهوری، صرفاً به خاطر بازی‌های سیاسی این مسأله را مطرح کرد‌ه‌اند و دسیسه‌هایی در پشت پرده موجود است.

عشقی در سال 1300 شمسی، روزنامه‌ی «قرن بیستم» را که صاحب امتیاز و مدیر آن بود، در تهران تأسیس کرد و منتشر ساخت. تاریخ انتشار نخستین شماره‌ی این جریده در 16 اردی‌بهشت ‌1300 برابر با جمعه 27 شعبان ‌1339 قمری، و نحوه‌ی انتشار آن با حروف سربی در 16 صفحه‌ی قطع وزیری و به‌طور هفتگی بوده است. روزنامه‌ی قرن بیستم چون بیشتر، مقالات و اشعار تند انقلابی و انتقادی عشقی را شامل می‌شد، بارها از طرف هیأت حاکمه، شماره‌های آن توقیف و ادامه‌ی کار روزنامه به‌کلی متوقف و تعطیل می‌شد. اما عشقی با سرسختی توانست تا هنگام مرگش چاپ این روزنامه را ادامه دهد و تا آن هنگام 23 شماره از آن منتشر شده بود.

در سال 1302 شمسی، مشیرالدوله(حسن پیرنیا) چهارمین کابینه‌ی خود را در خردادماه تشکیل داد. طبق دستور رییس‌الوزرا، میرزاده عشقی به ریاست اداره‌ی بلدیه(شهرداری) ایالت اصفهان انتخاب شد. 3 ‌ماه بعد، مشیرالدوله استعفا کرد و عشقی نیز به همین ترتیب از مقام شهرداری اصفهان کنار رفت. هرچند، به باور محمد قائد، هیچ سندی از اسناد بایگانی‌شده‌ی بلدیه‌ی اصفهان موجود نیست که ادعای شهردار شدن عشقی را تأیید کند؛ او معتقد است که سمت شهرداری اصفهان فقط به عشقی پیشنهاد شده و عشقی این شغل را نپذیرفته یا به دلایلی دیگر، انتصاب رخ نداده است.

به‌هرجهت، آخرین مقالات عشقی به‌گونه‌ای تند و کوبنده بود که به باور بسیاری، منجر به قتل او شد. رونامه‌ی قرن بیستم در روزهای پیش از مرگ عشقی توقیف و نسخه‌های آن به وسیله‌ی شهربانی جمع‌آوری شد. سپس خود او ، در بامداد 12 تیرماه 1303 در خانه‌اش، جنب دروازه دولت، به دست 2 نفر ناشناس هدف گلوله قرار گرفت و نزدیک ظهر همان روز در بیمارستان شهربانی جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(پریشانی ایران)

ای دوست! ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران

از قبر برون آی و ببین ذلت ما را
این ذلت ایرانی و ویرانی ایران

آوخ که لحد، جای تو شد تا به قیامت
رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران

از وضع کنونی و ز بدبختی ملت
زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران

گردیده جهان تیره و گشته‌‌ست دلم تنگ
گویی که شدم حبسی و زندانی ایران

بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی
بیچارگی و محنت و حیرانی ایران

(عشقی) بود ار نوحه‌‌گر امروز عجب نیست
خون می‌چکد از دیده‌ی ایرانی ایران

"میرزاده عشقی"

دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر

(خرنامه)

دردا و حسرتا که جهان شد به کام خر
زد چرخ سفله، سکه‌ی دولت به نام خر

خر سرور ار نباشد، پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر

افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر

خر بنده ی خران شده ، آزادگان دهر
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر

خرها تمام محترم‌اند! اندرین دیار
باید نمود از دل و جان احترام خر

خرها وکیل ملت و ارکان دولت‌اند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟

شد دایمی ریاست خرها به ملک ها
ثبت است در جریده ی عالم دوام خر

هنگامه‌ای بپاست به هر کنج مملکت
از فتنه ی خواص پلید و عوام خر

آگاه از سیاست کابینه ، کس نشد
نبوَد عجب که نیست معین مرام خر

روزی که جلْسه ی وزرا ، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر

در غیبت وزیر ، معاون شود کفیل
گوساله ای‌ست نایب و قایم مقام خر

یارب "وحید ملک" چرا می‌خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر

گفتم به یک وزیر ، که من بنده ی توام
یعنی منم ز روی ارادت ، غلام خر

این شعر را به نام "سپهدار" گفته‌ام
تا در جهان بماند ، پاینده نام خر

خرهای تیزهوش ، وزیران دولت‌اند
یا حبذا ز رتبه و شان و مقام خر

از آن الاغ‌تر وکلایند از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر

شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبوَد به جز خر ، آری قایم مقام خر

چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست ، کاستن از احترام خر

گفتا سروش غیب، بگوش «امین ملک»
زین بیشتر ، زمانه نگردد به کام خر

"سردار معتمد" خرکی هست جرتغوز
کز وی همی به ننگ شد ، آلوده نام خر

امروز روز خرخری و خرسواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر

"میرزاده عشقی"

آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه ‌زار

(روزگار ، ای روزگار)

آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه ‌زار
دست رعيت تخم غم پاش است و تخم دل فگار
ای عجب زین تخمکار و وا اسف زآن تخمزار
تخم در دل ریخته ، از دیده روید زار زار

وه ز تو ‌ای زارع آزرم کار 
روزگار ، ‌ای روزگار

دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی ‌و با خوبان بدی ‌ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این‌چنین، چون این و آن

با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار ، ‌ای روزگار

از عدم آورده‌اند و می‌برندم در عدم
زندگی راه فرار است از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و وهم و غم
کاش می‌‌دانستمی ‌این نکته را اندر رحم

تا که می‌‌کردم رحم بر خود هزار
روزگار ، ‌ای روزگار

چیره و با اقتدار و ثابت و پا در رهی
هر قدم در رهگذارت ، زیر پا بینم چهی
ای که پرتوبخش سیاراتی و مهر و مهی
پرده دار آسمان و خیمه ساز شب گهی

نیست مانندت مداری بر قرار
روزگار ، ای روزگار

باز را چنگالِ گنجشکان بیازردن چراست؟
شیر را برگو : که آهوی حزین خوردن چراست ؟
من ندانستم پس از این زندگی، مردن چراست ؟
با طراوت بودن و در آخر افسردن چراست ؟

ای سبک بن خانه ی بی اعتبار
روزگار ، ای روزگار

از چه روی خوبرویان را چنین افروختی؟
کز شرارش ، قلب عشاق جهان را ، سوختی؟
از چه (عشقی) را ، لب آزاد گفتن دوختی؟
وین همه سرّ مگو در خاطرش اندوختی؟

روزگار ، ای تلخ کام ناگوار
روزگار ، ای روزگار

"میرزاده عشقی"

سزد ای شام چرخ تیره وش ، وقتی سحر گردی

(چرخ تیره وش)

سزد ای شام چرخ تیره وش ، وقتی سحر گردی
نه هر شام و سحر ای تیره گردون! تیره تر گردی

چه ظلم است این مدام آسایش آسودگان خواهی
پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی ؟

چه عدل است این به کام  نیکبختان نوش آشامی
سپس اندر به جان ، زشت اختران را نیشتر گردی

چه لازم خلقت خوش طالعان و تیره اقبالان
که بیخود باعث ترجیح این بر آن دگری گردی

همانا تا رهم ز اندوه وضع زشت این گیتی
سزد ای چشم! نابینا شوی، ای گوش! کر گردی

گناهت ای کبوتر چیست زین رو آفرینندت ؟
که بهر قوت بازی خیره در خون غوطه ور گردی

تو هم جانداری و حیوان حی این گوسفند آخر
چه باعث گشته قوت جان حیوان دگر گردی

چه نیکو کرده طاوس افسر شاهان شدش شهپر
تو ای حیوان چه بد کردی که زیر بار خر گردی

به پاداش چه ای منعم به عشرت در سرابستان
ز غم وارسته در دریای نعمت غوطه ور گردی

به جرم چیست ای مفلس برای لقمه ای روزی
سحر از در درآیی و به هر سو در به در گردی

تو ای طفل دو ساله مرده گردون با مشقت ها
چه مقصد داشت آوردت که نا آورده برگردی

به جز رنجِ ز مادر زادن و رنجوری و مردن
نه خیری از جهان بینی نه از عالم خبر گردی

چه انصاف‌ست این ای دهخدا دهقان بصد زحمت
بپاشد تخم و در آخر تو ارباب ثمر گردی

چه نازی ای توانگر بر خود و بر ضرب دست خود
به زور بازوی مزدوریان ، ارباب زر گردی

بریزی خون سرخ فوجی ای سردار سربازان
که خود در سینه شامل وصله ی سرخ هنر گردی

کنی پاک از زمین نام و نشان فوجی از انسان
که خود نامی شوی یا از نشانی مفتخر گردی

بپا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا
ستد زین ناستوده گردشت ای چرخ برگردی

از این زیر و زبر گردی و بنیان و بن ای گردون
من آن خواهم که از بنیان و پی ، زیر و زبر گردی

چرا ای بی سر و پا چرخ و دهر بی پدر مادر
ز مادر مهربان تر ، دایه بر هر بی پدر گردی

تو خود شرمنده گردی ای زمانه از شبانروزت
شب و روز ار که واقف از جنایات بشر گردی

بشر یک لکه ی ننگ ا‌ست اندر صفحه ی گیتی
سزد پاک ای زمین زین دم بریده جانور گردی

تو هم با ”عنصری” شک نیست از یک عنصری (عشقی)
چرا او گرد زر گردید و تو ، گرد ضرر گردی؟!...

"میرزاده عشقی"

دیوانه ای نی‌ام که شما عاقلم کنید

(نصیحت بی‌حاصل)

یاران! عبث، نصیحت بی‌حاصلم کنید
دیوانه ام من عقل ندارم ولم کنید

ممنون این نصایحم اما من آن چنان
دیوانه ای نی‌ام که شما عاقلم کنید

مجنونم آن‌چنین که مجانین ز من رمند
وای ار به مجلس عقلا ، داخلم کنید

من مطلع نی‌ام که چه با من نموده عشق
خوب است این قضیه سؤال از دلم کنید

یک ذره غیر عشق و جنون ننگرید هیچ
در من اگر که تجزیه آب و گلم کنید

کم طعنه ام زنید که غرقی به بحر بهت
مَردید اگر هدایت بر ساحلم کنید

"میرزاده عشقی"