هنرمندم؛ اگر با دست خالی زندگی کردم

(آشفته بالی)

هنرمندم؛ اگر با دست خالی زندگی کردم
اگر یک لحظه‌ام را چند سالی، زندگی کردم

پریشان می‌شوم از این‌که با لبخند مجبورم
به آدم ها بگویم - آه - عالی زندگی کردم

به چشمم آشنا می‌آید این انسان ناخوانده
لباسی را که در آن احتمالی، زندگی کردم

زمستان آمد و، از آسمان گنجشک می‌ریزد
زمستان رفت و با آشفته‌بالی زندگی کردم

قلم، دفتر، غزل، شاعر، غزل، شاعر، قلم، دفتر
تمام لحظه هایم را خیالی زندگی کردم

خیالی زندگی کردم که دائم فکر می‌کردم-
-هنرمندم اگر با دستِ خالی زندگی کردم!

"محسن گلکار"

دلی و چشم و زبان و تن و روان منی

(باغبان)

دلی و چشم و زبان و تن و روان منی
عجیب نیست بگویم تمام جان منی

هزار مرتبه از ریشه، ریشه کن شده‌ام
اگر که خم نشدم چون تو استخوان منی

مباد باد مخالف تو را بلرزاند
مباد برگ بریزی، که سایبان منی

به چشم من، چه ببازی چه اوج برداری
مقام صدرِ جهانی و قهرمان منی

هنوز رشته‌ی امّید من بُریده نشد
تو تیر آخر جامانده در کمان منی

تو قد کشیدی و، من ذرّه ذرّه پژمردم
سرت سلامت ازین پس تو باغبان منی

چراغ چشم تو روشن، چه حاجتی به چراغ
به جلوه و جذبه، ماه آسمان منی

به وعده های بهشتی نبوده‌ام دل‌خوش
خوشم تو کسبِ دو سر سود بی زیان منی

"فاطمه اتحاد"

رفته بودم سوی قبرستان شهر

(سوی قبرستان شهر)

رفته بودم سوی قبرستان شهر
هر که را دیدم سوا خوابیده بود

در کنار یکدگر، ریز و درشت
هر کسی در زیر پا خوابیده بود

خاک بر سر بود در گِل هر کسی
بی غذا و بی هوا خوابیده بود

دلبر از عاشق جدا خوابیده و،
عاشق از دلبر جدا خوابیده بود

پهلوانی با همه کوپال و یال
بی توان و ادعا خوابیده بود

آنکه دورش بود صدها پاچه‌خار
زیر گل در انزوا خوابیده بود

قلدری که حق ما را خورده بود
مرده با نفرین ما خوابیده بود

آنکه جِر می‌داد خود را با صداش
زیر سنگی، بی‌صدا خوابیده بود

یا فقیری مُرده بود از گشنگی
در کنار اغنیا خوابیده بود

آنکه می‌چربید نازش در جهان
بی لحاف و متّکا خوابیده بود

سوختم وقتی که دیدم تاجری
در کنار یک گدا خوابیده بود

با همه مال و منالش طفلکی
مثل آن یک لا قبا خوابیده بود

ظالم و مظلوم هم در یک ردیف
رعیتی با کدخدا خوابیده بود

زور می‌زد آنکه عمری در معاش
ساکت و بی اشتها خوابیده بود

دوست با دشمن همه در زیر خاک
با غریبی آشنا خوابیده بود

حاکمی که امر دایم می‌نمود
زیر گِل بی اعتنا خوابیده بود

دختری که از همه دل می‌ربود
در کنار مورها خوابیده بود

آنکه عمری حق و ناحق می‌گرفت
رشوه و مال ربا خوابیده بود

سارقی که مال مَردم می‌ربود
دستِ خالی در عزا خوابیده بود

پس دو دستی بر سر خود کوفتم
چونکه دیدم هر که را خوابیده بود

گوشه‌ای دیدم (فهندژ) هم غریب
توی قبری بی نوا خوابیده بود .

اسدالله فهندژ سعدی (بلبل شیرازی)

آنان كه به ما سرّ سحر را گفتند

«شهــــدا»

آنــان که به ما سِـــرّ سحـــــر را گفتند

بر شحنه‌ی شب همچو شهاب آشفتند

کـــردنــد دگـــر همسـفران را بيــــدار

خود گرچه درون بسـتر خـون خفتند

«لاادری»

اینان که سنگ سوی تو پرتاب می‌کنند

«امام حسین علیه السلام»

(کوفه و شام)

اینان که سنگ سوی تو پرتاب می‌کنند
بی حرمتی به آینه را ، باب می‌کنند

در قتلگاه ، آن جگر تشنه‌ی تو را
با مشک‌های آبِ خنک، آب می‌کنند

لب‌های خشک نیزه‌ی خود را حرامیان
از خون سرخ توست كه سیراب می‌کنند

عکس سر بریده‌ی عباس را به نی
در چشم‌های اهل حرم، قاب می‌کنند

با نوحه‌ی رباب و تکان دادن سنان
شش‌‌ماهه‌ی تو را سر نی خواب می‌کنند

این آسمان شب زده را ای هلال عشق!
هفده ستاره ، گرد تو جذاب می‌کنند

هفده ستاره ، معتکف چشم های‌تان
سجده به سمت قبله‌ی مهتاب می‌کنند

هفده ستاره با کلماتی ز جنس اشک
تفسیر سرخ سوره‌ی احزاب می‌کنند

"وحید قاسمی"

کجا یعقوب دیده، خوابِ هجرانی که من دیدم

یا سید الساجدین (ع)

کجا یعقوب دیده، خوابِ هجرانی که من دیدم
کجا یوسف شنیده، وصفِ زندانی که من دیدم

زمین در روزگارِ نوح، شد سیراب از باران
ولی دریایی از خون شد به طوفانی که من دیدم

هم اسماعیل‌ها سر را به تیغ امتحان دادند
هم ابراهیم‌ها، در عیدِ قربانی که من دیدم

زمین از خونِ خاتم‌بخشی‌اش شد تربتِ اعلا
عقیقِ سرخ شد خاکِ سلیمانی که من دیدم

سرِ خورشید بر نِی، شمعِ بزمِ ماتمِ خود بود
قیامت چیست؟ جز شامِ غریبانی که من دیدم

تمام آیه‌ها شد «کاف و ها و یا و عین و صاد»
میان قاریان شد پخش، قرآنی که من دیدم

برادر، جای من شمشیر خورد و من غمِ ناموس
هزاران «ارباً اربا» داشت میدانی که من دیدم

نگاهِ حرمله هر بار پُر بود از هزاران تیر
عموجانم ندیده تیربارانی که من دیدم

مسلمان نشنود کافر نبیند خوابِ این غم را
سر و تشت و شراب و چوب و دندانی که من دیدم

و پرچم‌ها از آن روزی که باد از نیزه‌اش رد شد
پریشان‌اند، از زلف پریشانی که من دیدم.

"رضا قاسمی"

قسمت این بود بال و پر نزنی

شهادت امام سجاد (ع)

قِسمت این بود بال و پر نزنی
مَرد بیمار خیمه‌ها باشی
حکمت این بود روی نی نروی
راوی رنج نینوا باشی


چقدر گریه کردی آقاجان!
مژه‌هایت به زحمت افتادند
قمری قطعه قطعه را دیدی
ناله‌هایت به لکنت افتادند


سر بریدند پیش چشمانت
دشتی از لاله و اقاقی را
پس گرفتید از یزید آخر
عَلَم با شکوه ساقی را ؟


کربلا خاطرات تلخی داشت
ساربان را نمی‌بری از یاد
تا قیام قیامت آقا جان
خیزران را نمی‌بری از یاد


خون این باغ ، گردنِ پاییز
یاس همرنگ ارغوان می‌شد
چه خبر بود دورِ تشت طلا
عمه‌ات داشت نصفِ جان می‌شد


کاش مادر ، تو را نمی‌زایید !
گِله از دستِ زندگی داری
دیدن آب ، آتش‌ات می‌زد
دلِ خونی ز تشنگی داری

"وحید قاسمی"

در مزارت نفسِ ثانیه‌ها می‌گیرد

شهادت امام محمد باقر (ع)

در مزارت نفسِ ثانیه‌ها می‌گیرد
باد، دَم می‌دهد و مرثیه پا می‌گیرد

زائرت پنجره‌فولاد ندارد به بغل
ولی از آجرِ دیوار، شفا می‌گیرد

گنبدی نیست، ولی خاکِ تو تحتُ‌القُبّه‌ست
هر کجا ذکر بگیریم، دعا می‌گیرد

در حرم پشت حصاری که صدا زندانی‌ست
های‌هایم یقه‌ی بغض مرا می‌گیرد

حَرَمت آنقدَر از روضه‌ی مسکوت پُر است
آستین در دهن از گریه صدا می‌گیرد

ابرِ موقوفه‌ی بارانِ حسینیّه‌ی توست
هر کسی روضه به صحرای منا می‌گیرد

کفترِ نامه‌برِ رویِ مزارت ذکرِ ـ
هر که دارد هوس کرب‌وبلا می‌گیرد

در مفاتیحِ حرم راوی عاشورایی
زائر از دست تو «شش‌گوشه‌نما» می‌گیرد

اشک، تا می‌خورَد از مقتلِ چشمت به زمین
می‌شود هم‌سفرِ ابر، هوا می‌گیرد

دفتر خاطره‌ی کودکی توست «لهوف»
«کربلا» در غمِ یک روزِ تو جا می‌گیرد

"رضا قاسمی"

زمین نخورده، نمی‌داند از چه می‌گویم

(چه می‌گویم)

زمین نخورده، نمی‌داند از چه می‌گویم
چگونه خوب شود جای زخمِ زانویم

غریبه زخم اگر زد که جای شِکوه نبود
چگونه دسته‌ی خود را بُرید چاقویم!

از این شمارِ ستاره در آسمان دلت
عجیب نیست نیاید به چشم، سوسویم

جواب حسرت زلف مرا چه خواهی داد
که جای دست تو برف است سهم گیسویم

به سخت جانی خود غرّه بودم اما حیف
غم فِراقِ تو یَل بود و بُرد از رويم

مپرس حال دلم را ، نمانده امّيدی
خدا کند برسد قبل مرگ ، دارویم.

"فاطمه اتحاد"

ظلمی که بر من کرده‌ای، چنگیز با ایران نکرد

(عشق تو...)

ظلمی که بر من کرده‌ای، چنگیز با ایران نکرد
بمب اتم هم این‌چنین یک شهر را ویران نکرد

بردی چنان دل از برم، خاکی چنان کردی سرم
کاری که با من کرده‌ای، آتش به نخلستان نکرد

هم سوی چشمان مرا، هم از تنم جان مرا
درد مرا جز مرگِ من، درمانگری درمان نکرد

از عشق تو غم حاصلم، کاری که کردی با دلم
آن زلزله با شهرِ بم، با ارگ در کرمان نکرد

وقتی که در حکم خدا، عشقت حرام اعلام شد
سلمانِ رُشدی قدّ من ،تحریف در قران نکرد

مَحرم وَ نامحرم کجا، ظلمی چنین آیا روا ؟
طردم چنان کردی که حق، اینگونه با شیطان نکرد

"فاطمه اتحاد"

حق می‌دهم او بهتر از من، خوش‌بر و رو

(قامت قیامت)

حق می‌دهم او بهتر از من، خوش‌بر و رو
مو مشکی و لـب غنچه و پیـوسته اَبـــرو

قـامـت قیامت، تن سلامت، چشــم رنگی
آری هــمــان همـشهری‌ات، آری هـمــان او

من سیب دندان خورده‌ی فصـل خــزانـم
او میــوه‌ی نــوبــر، هـــلو ،گیـلاس ، آلــو

مــن مـرغـک پَــر بستـه‌ی بی آشــیــانـــم
از او بـگو ،او چـلچـله ، طـاووس ، آهـــو

این صید لاغر لایق این تـــور و این تیــر
با او به صحرا میــروی ، با مــن به پستو

مــن را بــه نـام کوچکم میخواندی امــا
او را چه می‌خوانی؟ عزیزم، عشق، بـانو

من ساکت و کم دست و پـا و سالخورده
او بچـه ســـال و با نشاط و پُـــر هیــاهو

بـا طعنـه گفتی: بـــوی الـــرحـمن گرفتـم
از او بگـو، او عطــر مـریم، یاس، شب بو

وقتـی نمـی‌خـواهـی مــرا، بـایـد بمیـــرم
آن دسته گل بر روی تابوتم چه شد، کـو؟

"فاطمه اتحاد"

بر جای جای پیکره اش ردّ خنجر است

(وطـــن)

بر جای جای پیکره‌اش ردّ خنجر است
دردا وطن سفینه‌ی در خون شناور است

این سروِ سربلند که افتاده بر زمین
هر چه کشید ، از تبرِ نابرادر است

فریاد در گلوی وطن سر بریده شد
خاکش مزارِ جمعی گل‌های پرپر است

عشق و امید و خرّمی مردمت چه شد؟
دارایی شکسته دلان دیده‌ی تر است

شب رفت تا سحر شود اما ، کسی ندید
شب با سپاه تازه نفس پشت این در است

چوب حراج خورده‌ای از هر چهار سو
این حجم غارت از تن یک خاک، نوبر است

یک جای بی خراش ندارد تنت وطن
کم دست و پا بزن که نفس‌های آخر است

"فاطمه اتحاد"

در بزم عشق شمع فروزان معلم است

(معـــلّم)

در بزم عشق شمع فروزان معلم است
مردم چو پیکرند اگر، جان معلم است

آن باغبان گلشن اندیشه های ژرف
پروردگار روح حکیمان معلم است

مردم معادن زر و سیم‌اند در سرشت
جویای این خزائن پنهان معلم است

هرگز گزافه نیست که گویم پس از خدای
آنکس که خلق می‌کند انسان معلم است

ظلمات جهل را بشکافد به نور علم
خضر طریق چشمه‌ی حیوان معلم است

آری، معلمی همه عشق است و سوختن
آن را که عشق نیست مگو کآن معلم است

گویند : بوده‌اند معلم ، پیمبران
گوید (حنیف) ایزد رحمان معلم است

محمد حنیفه‌ نژاد (حنیف)

رمضان رفت ولی کاش صفایش نرود

(رمضان رفت)

رمضان رفت ولی کاش صفایش نرود

سحر و جوشن و قرآن و دعایش نرود

کاشکی پُر شده باشد دلم از نور سحر

همره روزه و افطار ، نوایش نرود .

«ناشناس»

گفتم : آدم نشوی جان پدر !

(آدم نشوی)

پدری با پسری گفت به قهر
که : تو آدم نشوی جان پدر

حيف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربيتت کردم سر

دل فرزند ازین حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

تا ببیند پدر آن جاه و جلال
شرمساری بَرَد از طعنه مگر

پدرش آمد ، از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهی و کبر
به سراپای وی افکند نظر

گفت : ای پیر شناسی تو مرا
گفت : کی می‌روی از یاد پدر

گفت : گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم : آدم نشوی جان پدر !

"لاادری"

چون شب پر از شکیبم و دلتنگم 

(لحظه‌های تب‌آلود)

چون شب پر از شکیبم و دلتنگم
با خویش و با خدایم در جنگم

مصلوب لحظه‌های تب‌آلودم
بر سایه‌ی درازم آونگم

با ناله‌های مجنون همراهم
با بخت شوم لیلا، همرنگم

در چشم تنگ مردم نابینا
هم کرکسم به کوه و هم تیرنگم

گاهی ز نام خویش نه آگاهم
گاهی نه، آگه از نسب سنگم

گاهی در اوج شعر به پروازم
گاهی برای قافیه‌ای لنگم

گاهی سیاه و تار چو ماندابم
گاهی سپید و پاک چو افشنگم

گاه از تبار مرتد ضحّاکم
گاه از نژاد صالح هوشنگم

گاه از برادران عزازیلم
گاه از مقدّسان لبِ گَنگم

روزی کویر خشکم، توفانم
روزی بهار مرتع و، فرهنگم

روزی روان تیرۀ شیطانم
روزی نقوش روشن ارژنگم

روزی تفاله‌ی گس خرمالو
روزی عصاره‌ی خوش نارنگم

روزی امیر لشکر هشیاری
روزی اسیر بی‌هُشی بنگم

القصّه در نگاه چنین مردم
گاهی صداقتم گه، نیرنگم

آنگونه روزگار بیازردم
کز آسمان فرا شده آهنگم

گویی گلوی خسته‌ی بوتیمار
گویی نعیق سوز شباهنگم

گویی هجوم لشکری از رومم
گویی هُرای لشکری از زنگم

چون شب اگر که ثابتم و سنگین
چون شب اگر که ساکتم و منگم

چون شب اگر که برخیِ بیدادم
چون شب اگر نه صاحب اورنگم

من خود ولی حریق دماوندم
یا خشم طور آتشْ خرسنگم

من خود جوان عصر نه برگ و بار
من اهل عصر سلطه‌ی گلسنگم

منکوب سرکشان بی‌افسارم
مرعوب دپلماسی افرنگم

هم عصر بامدادم و میم امّید
همراه ابتهاجم و آژنگم

با وهن این زمانه‌ی اهلش ننگ
با ابتذال قافله در جنگم

(غلامحسین درویشی)

تیرنگ: تذرو را گویند.
مانداب: مرداب راکد و بد بو.
افشنگ: شبنم.
عزازیل: یکی از سه فرشته [هاروت، ماروت، عزازیل] است که خدا آنان را به کرۀ زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی کنند و ازمحرّمات بپرهیزند و الّا تنبیه شوند. از نام های شیطان.
نعیق: بانگ کلاغ و زاغ.
هرّا: آواز مهیب.
برخی: قربانی
وهن: خواری و سستی.

کاش کسی برایت گفته بود که پراندن گنجشک روزه را باطل می‌کند

(کاش)

کاش کسی برایت گفته بود که :

پراندن گنجشک، روزه را باطل می‌کند

و ترساندن گربه‌ای

و له کردن گل‌های روییده لای علف‌های سبز

و چیدن یک یاس به بهانه بوی خوش

و نامیدن سگی به نجس

و شکستن کمری به طعنه‌

.‌..

کاش کسی برایت گفته بود

وقتی روزه‌ای باید حواست به گنجشک‌ها باشد

که نپرانی‌شان

و به گربه‌ها

که با هیبتِ گام‌هایت نترسانی‌شان

و به گل‌های کوچک روییده در تنگناها

که له نکنی‌شان

و به یاس‌ها

که گلوی حیات‌شان را نچینی

و به سگ‌های بی‌پناه

که اصالت‌شان را با واژه‌ای لکه‌دار نکنی

و به آدم‌ها که تحقیرشان نکنی با کلام

و زجرکش نکنی‌شان با ارّه‌ی تیز زبان

...

کاش کسی برایت از مبطلات روزه گفته بود

رساندن غبار غم به قلب دیگری

چشاندن شوری اشک به لب‌های دیگری

قی کردن اشتباه سال‌های خود به روی دیگری

و فروکردن وجدان تن‌پرور در آب بی‌تفاوتی

و باقی‌ماندن بر جنایت سنگین بی مسؤولیتی

تا اذان صبح

...

کاش کسی برایت گفته بود

نخوردن و نیاشامیدن ؛ روزه نیست؛

شرمساری‌ست.

کارناوال خنده‌داری‌ست با اختتامیه‌ی افطارهای طاقت‌فرسا

...

مسلمانان! قبول باشد

مسلمانی‌تان

مجتبی شریف (متین)

هیچ کس در نزد خود چیزی نشد

(استاد)

هیچ کس در نزد خود چیزی نشد

هیچ آهن، خنجر تیزی نشد

هیچ قنادی نشد استاد کار

تا که شاگرد شکر ریزی نشد.

"لادری"

دردا که نوبهار جوانی چنان گذشت

(افسانه‌ی عمر)

دردا که نوبهار جوانی چنان گذشت
کز آن مرا به گلشن هستی نشانه نیست
با من مگو حکایت پیری که پیش من
جانکاه تر ز قصه‌ی پیری فسانه نیست


پیری رسید و موی سیاهم سپید گشت
بر چهره‌ام ز فرّ جوانی اثر نماند
نیرو ز جسم و جان شد و از دل توان برفت
در دیده‌ام فروغ امیدی دگر نماند


من صید خسته جانم و صیاد از جفا
بندم به پا نهاده و بالم شکسته است
با پای بسته رخصت پرواز می‌دهد
صياد من که خود به کمینم نشسته است


دوران عمر، خواب و خیال است لاجرم
این خواب و این خیال بسی زود بگذرد
چونان که عهد خردی و گاه شباب رفت
این رنج و درد پیری موجود بگذرد


طاقت نماند و صبر نماند و توان نماند
باری شکست پشت مرا بار زندگی
غم بود و رنج و حسرت و اندوه جانگزا
هر فصل و باب دفتر و طومار زندگی


دیدی گذشت عمر تو و من، دریغ و درد
کز عمر رفته حاصل ما غير غم نشد
در زندگی اگرچه فزودیم جد و جهد
رنج حیات و محنت ایام کم نشد


شاخ امید ما ز چه در باغ زندگی
جای گل و سمن خس و خاشاک می‌دهد
گر جان بود عزیز (سهیلی) چرا اجل
آن را ز ما گرفته بها خاک می‌دهد

"شادروان احمد سهیلی"

گاهی چه زود فرصت‌مان دیر می‌شود

(دیر می‌شود)

گاهی نفس به تیزی شمشیر می‌شود
از هرچه زندگی‌ست دلت سیر می‌شود

گویی به خواب بود، جوانی‌مان گذشت
گاهی چه زود فرصت‌مان دیر می‌شود

کاری ندارمت که کجایی چه می‌کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود

"ناشناس؟"

نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر

( راز )

نشست بر دل تو مهر همدمی دیگر
نشست بر دل من گرد ماتمی دیگر

اگر چه از غم هر آدمی خبر دارم
خبر ندارد از اندوهم آدمی دیگر

چرا زبان بگشایم؟ که دردهای بزرگ
به جز سکوت ندارند مرهمی دیگر

چو شمع، گریه از این می‌کنم که غیر از رنج
نبوده است سرم گرم عالمی دیگر

برای مست شدن کافی است اما کاش
برای مرگ ، شرابم دهی کمی دیگر

"سجاد سامانی"

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم

(حصار آسمان)

به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم
به سر ، هوای تو را دارم از زمین سیرم

دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است،
که سایه از سر هیزم شکن نمی‌گیرم

که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ،
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم

به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم

بهار ، بی تو رسیده‌ست و من چو مشتی برف
اگرچه فصل شکوفایی است ، می‌میرم

"سجاد سامانی"

وای اگر مَرد گدا ، یک شبه سلطان بشود

(غزل)

وای اگر مَرد گدا ، یک شبه سلطان بشود
مثل این‌است که گرگی سگ چوپان بشود

هر کجا هُدهُد دانا برود کنج قفس
جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود

سرزمینی که درآن قحط شود آزادی
گرچه دیوار ندارد خودِ زندان بشود

باغبانی که به نجار دهد باغش را
فصل‌هایش همه همرنگ زمستان بشود

ناخدا دلخوش این آبی آرام نباش!
وای از آن لحظه که هنگامه‌ی طوفان بشوَد

"سید مقتدا هاشمی"

دهانت چون دل عشّاق، تنگ است

(موج نگاه)

دو چشم آبی و نازت قشنگ است
به زیباییْ ٫ شبِ شهر فرنگ است

دلم شد غرق در موج نگاهت
عجب موجی که غرقابش نهنگ است

صفِ مژگان تو یک دسته سرباز
به هنگام ادای دوٓش‌فنگ است

دو ابرویت کمانِ دست آرش
به خطِ اول میدان جنگ است

بگو آیا دلی در سینه داری؟
و یا در سینه‌ات یک تکه سنگ است؟

چه گویم وصف حالات دهانت
دهانت چون دل عشّاق، تنگ است

لبت یاد آورِ لعل بدخشان
مثال خون عاشق سرخرنگ است

یقین دست من و دامان وصلت
دوباره قصه ی ماه و پلنگ است

شبِ گیسویِ تو شد تار در تار
به یادش دل انیسِ تار و چنگ است

تکاور مَرکب تند "حمیدی"
به راه وصف تو همواره لنگ است

عبدالخالق حمیدی (شگفتی)

امان از دست وجدانم که مى‌بندد دهانم را

(راز)

به یاد آن کسى که چشم هایش برده جانم را
تفال می‌زنم هر شب مفاتیح الجنانم را

من آن آموزگارم که سؤال از عشق می‌پرسم
ولیکن خود نمی‌دانم جواب امتحانم را

کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمی‌فهمد زبانم را

به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمى‌گیرد نشانم را

تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه می‌گیرى غرورم ، بادبانم را

شبیه قاصدک‌هاى رها در دشت می‌دانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را

دلم مى‌خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم 
امان از دست وجدانم که مى‌بندد دهانم را

"سید تقی سیدی"

حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

(غم می‌خوریم)

حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم
کم که نه! هر روز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم، سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی‌گناهی بودم و دارم زدند

دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد می‌شوم
خوب اگر این است من بد می‌شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازین با بی‌کسی خو می‌کنم
هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می‌کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام
راه دریا را چرا گم کرده‌ام ؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش‌باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!

وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی هست حالم دیدنی‌ست
حال من از این و آن پرسیدنی‌ست

گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت:

"ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم"

"حمیدرضا رجایی"

تا كِی به شكل خاطره‌ای گم ببينمت؟

(قحط عاطفه)

تا كِی به شكل خاطره‌ای گم ببينمت؟
در عطر سیب و مزه ی گندم ببينمت

من آن هميشه چشم به راهم، به من بگو
يک جمعه در هزاره ‌ی چندم ببينمت؟

در كوچه‌های يافتنت پرسه می‌زنم
شاید كه در میانه ‌ی مردم ببينمت!

در خشكسالِ شادی و در قحط عاطفه
با يک سبد امید و تبسم ببينمت

امشب دوباره گريه‌ی من در غزل تنيد
شاید میان بغض و ترنم ببينمت

باید دوباره باشی و معنا كنی مرا
تا كِی به شكل خاطره‌ای گم ببينمت؟

سعید ربیعی

ای قمر، بیدار شو از خواب عقرب‌های من

(فردای من)

ای قمر، بیدار شو از خواب عقرب‌های من
در مدارت گم شده سیّاره ی تنهای من

طالع آبانی ام تَر کرده هر تقویم را
بغض کرده آسمان، می‌بارد امشب جای من

رودها چون کولیان اشک طغیان می‌کنند
های های گریه هاشان موجی از دریای من

ای قمر، بیدار شو! کار خودت را کرده‌ایی
چند سالی می‌شود آتش شده یلدای من!

چند سالی می‌شود خاکسترم در دست هاست
نیروانا… آی بودا… آی ای بودای من

روی شعرم واژه ها تاول زده، یکبار هم
ای غزل، تفسیر کن آیاتی از فردای من

"فاطمه صمدی"

در شهر من این نیست راه و رسم دلداری

(رسم دلداری)

در شهر من این نیست راه و رسم دلداری
باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری

موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو
تا کی تو باید دست روی دست بگذاری

بیزارم از این پا و آن پا كردنت ای عشق
یا نوشدارو باش یا زخمی بزن كاری

من دختری از نسل چنگیزم كه عاشق شد
بیگانه با آداب و تشریفات درباری

هر كس نگاهت كرد چشمش را درآوردم
شد قصه ی آغامحمدخان قاجاری

آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت
حتی اگر در را برایم باز بگذاری

چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم كرد
باید برای چادرم حرمت نگه داری

تو می‌رسی روزی كه دیگر دیر خواهد بود
آن روز مجبوری كه از من چشم برداری

"فاطمه سلیمان پور"

بیا گناه ندارد ، به هم نگاه کنیم

(بیا گناه ندارد..)

بیا گناه ندارد ، به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد
بیا که نامه ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی
تمام آخرت خویش را ، تباه کنیم

به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم
و هرچه خنده به فرهنگ مرده خواه کنیم

گناه ، نقطه ی آغاز عاشقی ست ، بیا
که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم

بیا بساط قرار و گل و محبت را
دوباره دست به هم داده، رو به راه کنیم

اگر به خاطر هم عاشقانه برخیزیم
نمی‌رسیم به جایی که اشتباه کنیم

برای سرخوشی لحظه‌‌هات هم که شده
بیا گناه ندارد ، به هم نگاه کنیم...

فرامرز عرب عامری

تماشایی ترین تصویر دنیا می‌شوی گاهی

(تماشایی‌ترین تصویر دنیا...)

تماشایی ترین تصویر دنیا می‌شوی گاهی
دلم می‌پاشد از هم، بس‌که زیبا می‌شوی گاهی

حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است
که پنهان می‌شوی گاهی و پیدا می‌شوی گاهی

به ما تا می‌رسی کج می‌کنی یکباره راهت را
ز ناچاری‌ست گر، هم‌صحبت ما می‌شوی گاهی

دلت پاک است، اما با تمام سادگی هایت
به قصد عاشق آزاری، معما می‌شوی گاهی

تو را از سرخی سیب غزل‌هایم گریزی نیست
تو هم مانند حوّا زود اغوا می‌شوی گاهی

"مهدی عابدی"

حرفی بزن بگو د بگو دوست داری ام

(حرفی بزن)

حرفی بزن بگو د بگو دوست داری ام
با این سکوت ، دل نگران می‌گذاری ام

پاسخ بده پیام مرا حال من بد است
چیزی بگو که از نگرانی در آری ام

دریای من! اگرچه به پایت نمی‌رسم
اما هنوز رودم و سوی تو جاری ام

من سال‌هاست ابری ام ای نوبهار من!
کی جلوه می کنی به دلم تا بباری ام

گاهی چنان بدم که ببینی اگر مرا
دارم یقین به خاطره ها می‌سپاری ام

"ناصر بقایی"

شب آمده‌ام پیش تو آرام بگیرم

(آرام بگیرم)

شب آمده‌ام پیش تو آرام بگیرم
از تلخی چشمان تو ایهام بگیرم

برگشته‌ام ازجاده ی ابریشمی عشق
كز چشمه ی ابریشمیت وام بگیرم

آیینه ی تاول زده ی عشق چه تنهاست
بگذار از‌ین آینه الهام بگیرم

حیف است كه در خلوت شب‌ها نتوانم
ازخمره ی لب‌های تو یک جام بگیرم

روح غزلم در تو مجسم شده انگار
میخواهم ازین چشم ترت دام بگیرم

مهتاب به دلدادگی‌ام زل زد و خندید
برخیز كه از كنج لبت كام بگیرم

پاشیده تمام نفس‌ات در بغل من
بگذار كه با عشق تو فرجام بگیرم

نیلوفری از جنس غزل هستی و خواهم
با موج نفس های تو حمام بگیرم

هر چند پر از فاصله هستیم، گل من
شب آمده ام پیش تو آرام بگیرم

محمدحسن اسفندیارپور

از مغلطه بیزارم و از سفسطه سیرم

(ای عشق)

از مغلطه بیزارم و از سفسطه سیرم
من زاهد شب، روز ولی نعره‌ی شیرم

از اسب مرا سخت به پایین بکشانند
از اصل محال است بگیرند به زیرم

یوسُف صفتم عزت فرداست به نامم
هرچند که امروز در این چاه اسیرم

فوّاره شدم سنگ به رویم که نهادند
این سنگ شده واسطه تا اوج بگیرم

چون مقصد من حضرت دریاست محال است
یک ثانیه مرداب شدن را بپذیرم

ای شاکله ی بودنم ای عشق! در آخر
بگذار در آغوش تو آرام بمیرم.

مهران فلاح (یادگار)

بی روسری بیا که دقیقاً ببینمت

(ببینمت)

بی روسری بیا که دقیقاً ببینمت
اما به گونه‌ای که فقط من ببینمت

با تو نمی‌شود که سر جنگ و کینه داشت
حتی اگر که در صف دشمن ببینمت

نزدیک تر شدی به من از من به من که من
حس کردنی تر از رگ گردن ببینمت

مثل لزوم نور برای درخت ها
هر صبح لازم است که حتماً ببینمت

حس می‌کنم دو دل شده‌ای ، لحظه‌ای مباد
در شک بین ماندن و رفتن ببینمت!

"مسلم محبی"

آفتاب آینه ی ماست اگر بگذارند

(داغ سکوت)

آفتاب آینه ی ماست اگر بگذارند
صبح پشت در فرداست اگر بگذارند

خشکسالی به سرآمد نفس تازه خوش است
وقت نوشیدن دریاست اگر بگذارند

همزبانی گره از مشکل ما نگشاید
همدلی حل معماست اگر بگذارند

تا به کی داغ سکوت لب مردم باقی ست
فصل جوشیدن غوغاست اگر بگذارند

خسته‌ام خسته از اوضاع ملال آورشهر
فرصت دامن صحراست اگر بگذارند

بی تکلف به شما شعر سرودم ، مردم
حرف ما حرف دل ماست اگر بگذارند

می‌کشم دیده به خاک قدم همتشان
اهل قدرت قدم راست اگر بگذارند

گرچه تنگ است فضا خون قلم در جوش است
ما نگفتیم هویداست اگر بگذارند

عشق آزاده ی من باز نما پنجره را
دیدن روی تو زیباست اگر بگذارند

بعد از آن غربت تلخی که تحمل کردیم
جاده ی گمشده پیداست اگر بگذارند

چهره بگشای تو ای شاهد آزادی و عشق
دیده مشتاق تماشاست اگر بگذارند

زاده ی شهر سیه موی جلالی هستیم
عاشقی باب دل ماست اگر بگذارند

"محمد آصف رحمانی"

بگذار از احساسِ تو الهام بگیرم

(بوسه)

بگذار از احساسِ تو الهام بگیرم
با بوسه ی لب‌های تو فرجام بگیرم

امشب بغلم کن، بفشارم که بمیرم
بگذار در آغوشِ تو آرام بگیرم

با هر نفست، عشق بِدَم در نفسِ من
تا از نفسِ گرمِ تو انعام بگیرم

بیت الغزلِ شعرِ من امشب، شده چشمت
ای کاش که از چشم تو پیغام بگیرم

آیینه ترین حالتِ دریای جنوبی
بگذار از این حالتِ تو وام بگیرم

آرامشِ پنهانِ تبِ مُمتدِ من باش
تا از تن ِ داغ ِ تو دلآرام بگیرم

نزدیک بیا، بوسه به والله ثواب است
بگذار که از شهدِ لبت کام بگیرم...

"فرشته تشکری"

بگذار در آغوش تو  آرام  بگیرم

(بگذار)

بگذار در آغوش تو آرام بگیرم
تا داغ دل از واژه ی ایهام بگیرم

بگذار در این لحظه‌ی رقصیدن باران
از وادی احساس تو الهام بگیرم

بگذار به گلواژه ترین شعر نگاهت
از کعبه ی چشمان تو پیغام بگیرم

تنها به امیدی که تو یک روز بیایی
من خواب خوش از تلخی ایام بگیرم

چشمان تو شیرین شد و فرهاد مرا کشت
بگذار در آغوش تو آرام بگیرم

"ولی الله تیموری مبین"

بگذار که از شهد لبت کام بگیرم

(بوسه ی داغ)

بگذار که از شهد لبت کام بگیرم
یا سیب و انار از بدنت وام بگیرم

بگذار که در شرح پریشانی ایام
از باد ، وَ از موی تو الهام بگیرم

این شعر پر از سادگیِ رنگ لب توست
بگذار که از نام تو ایهام بگیرم

فتوای عراق و قم اگر کام مرا بست
باید که جواز از طرف شام بگیرم

بگذار که در خواب که لبریز تو هستم
از گرمی آغوش تو آرام بگیرم

لب بر لب ایوان لبان تو رسیده
" یک بوسهٔ داغ از تو سرانجام بگیرم"

"غلامرضا جلیل پور"

کودک نگو ! فرشته بگو! ماهپاره ای

(ماهپاره‌ای)

خوابیده‌ای چو کودک در گاهواره ای
کودک نگو ! فرشته بگو! ماهپاره ای

مانند آریان و هلن، نسل منقرض
زیبای خفته ها! نکند سنگواره ای

شب ، نرم ، روی بالش تو پهن می‌شود
تا بوسه ها زند به سحر گوشواره ای

در لا به لای پلک تو خوابیده مریمی
در سینه ام ، مسیح دل پاره پاره ای

روی گلوی گرم تو سیبی چقدر سرخ
شیطان! بیا ببین! بخدا هیچکاره ای

بر روی راه شیری ات آغوش یک شمع
آه ای رمیده دل! تو چرا بی ستاره ای؟

بر تار و پود پیرهنت گل نموده است
آنقدر یاسمن که ندارد شماره ای

بر تن : شکوفه ، برف : تنت ، عمق : آفتاب
آن فصل چارمت؟ خود من! نیست چاره ای

تصویرهای من همه عینی ست ، عین تو
حیف از حقیقتت که شود استعاره ای

ققنوس جان خسته ام آتش گرفته است
دستان من به سوی تو چونان شراره ای

هی سعی می‌کنم ، و سرم رو به آسمان:
آخر خدا ! خلیلِ تو هم داشت ساره ای

یک جمله ، سرخ ، روی لبت بال می‌زند
اسمم نهاد ، کاش بیاید گزاره ای

اما سه نقطه آخر جمله نشست با
لبخند جمع و جور لب خوش قواره ای

باقیش را بگو ! نشنیدی مگر که : "نیست
در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای"

یک پنجره و تو و سکوتی که می‌وزد
خوابیده ‌ی! چو کودک در گاهواره ای

"سیامک بهرام"

پایان هر شکار به سود پلنگ نیست

(نیست)

پایان هر شکار به سود پلنگ نیست
رستم همیشه فاتح میدان جنگ نیست

این مرد پاکباخته را سرزنش مکن
هرکس که عشق را بپذیرد زرنگ نیست

هر قدر هم که دور شوی از برابرم
هیمالیا بریدنی از رود گنگ نیست

شعری که از تو دم نزند عاشقانه نیست
شعری که عاشقانه نباشد قشنگ نیست

با ابرها ببار که وقتی تو نیستی
رنگین کمان خانه ی ما هفت رنگ نیست

گنجشک ها یکی یکی از شهر می‌روند
دیگر در این دیار ، مجال درنگ نیست

این تنگ آب کهنه ی بی اعتبار را
بشکن که جای زندگی یک نهنگ نیست

"ابوالفضل صمدی"

مثل پرنده ای که پَر از دست داده است

(بی عشق...)

مثل پرنده ای که پَر از دست داده است
یا شاخه‌ای که برگ و بر از دست داده است

یا مثل جنگلی که درختان خویش را
یک یک به زخمه ی تبر از دست داده است

بی عشق دست و بال من از زندگی تهی ست
همچون کبوتری که سر از دست داده است

گر چه سرم رسیده به آرامش خیال
اما دلم تو را دگر از دست داده است

در جستجوی تو دلم امید خویش را
کوچه به کوچه ، در به در از دست داده است

بر باد رفته یک شبه عشقم ، شبیه آن
نخلی که ناگهان ثمر از دست داده است

راهم بده به بام خود این مرغک غریب
گم کرده راه و بوم و بر از دست داده است

افسوس جز کویر به جایی نمی‌رسد
ابری که دیدگان تر از دست داده است

این مرد را دوباره در آغوش خود بگیر
حالا که بر سر تو سر از دست داده است

"ابوالفضل صمدی"

فکرم همه‌ جا هست، ولی پیش خدا نیست

(نماز)

فکرم همه‌ جا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده ی زردوز ، که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواس‌ات؟
اندیشه ی سیّال من ای دوست! کجا نیست؟!

از شدت اخلاص من ، عالم شده حیران
تعریف نباشد ، ابداً قصد ریا نیست!

از کمّیتِ کار که هر روز ، سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس، که قضا نیست

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ ست!

این سجده ی سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندی‌ ست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست

بی‌دغدغه یک سجده ی راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دو تا سکه گرفتند
گفتند که این بهره ی بانکی‌ ست، ربا نیست!

از بس‌ که پی نیم‌ وجب نان حلالیم
در سجده ی ما رونق اگر هست، صفا نیست

به‌به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند :
راه شعرا دور ، ز راه عرفا نیست!

"سعید طلایی"

زمین از دلبران خالی‌ست اما در خیابان ها

(دلبران)

زمین از دلبران خالی‌ست اما در خیابان ها
پر از دلبر نماهایی‌ست در انبوه انسان ها

سر و هیکل شبیه حضرت باربی و موهاشان
در انواع مدل ها ، گیس یا فر یا پریشان ها

به قدری گشته کوته دامن دلبرنما ها که
به سختی می‌رسد دستان ما دیگر به دامان ها

کتایون ها کتی گشتند و آزیتا شده آزی
و سوسن ها مبدل گشته امروزه به سوزان ها

میان کله ی سوزان خیال بچه داری نیست
چرا افتاده آفت در میان نسل مامان ها

اتوی مو شده عنوان بحث نیمی از نسوان
شده افسانه، آش کشک نذری توی قزقان ها

نه دیگر قرمه سبزی می‌شود پیدا نه ته دیگش
امان از دست همبر ها و برگرها و لازان ها!

پدر جان ظرف می‌شویند و مادر طفلکی دارد
برای خرج خانه می‌نشیند پشت فرمان ها

گمانم در میان فیلم ها هم لاله و مرجان
گرفته جای قیصرها و حتی جای فرمان ها

سبیل مرد امروزه نماد هیچ چیزی نیست
که می‌سنجند مردان را فقط با مارک تمبان ها

نه تنها مردی و مردانگی از رونق افتاده
که شل گشته ست بیش از پیش حتی دین و ایمان ها

چه ایام خوشی بود و چه دوران بدی حالا
که بعضاً می‌فروشند عشق را توی خیابان ها

"سعید طلایی"

با جور و جمود و جهل باید جنگید

(سه پلید)

با جور و جمود و جهل باید جنگید

تا پاک شود جهان ازین هر سه پلید

یا ریشه ی هر سه را بباید خشکاند

یا سرخ به خون خویش باید غلتید

"سید علیرضا شفیعی مطهر"

کاسهٔ صبرم که دارم بی جهت پر می شوم

(سخت می‌گیرم)

کاسهٔ صبرم که دارم بی جهت پر می شوم
یا همین امشب بیا یا از تو دلخور می شوم

گرچه نرمم سخت می‌گیرم اگر خردم کنی
نانم اما زیر دندان تو ، آجر می شوم

من یکی از آن همه تیر و تفنگ کردی‌ام
که هلاک یک نگاه دختر لر می‌شوم

مثل قلب زاگرس مهمان نواز و خاکی‌ام
چشم بر هم می‌زنی از ایلتان پر می‌شوم

به خسوف ایمانم افزونتر شده وقتی که شب
توی صحرا غرق ماه زیر چادر می‌شوم

قرص ماهم داغی تن ، بی وفا کرده مرا
جای تو هر شب دچار قرص تب بر می‌شوم

جان بخواهی باشد اما صبر را از من نخواه
یا همین امشب بیا یا از تو دلخور می‌شوم

"جواد منفرد"

برد نانوایی شکایت بر وزیر

(اهل مالیدن!)

برد نانوایی شکایت بر وزیر
کای وزیر کاردان بی نظیر

همسرم رنجور و من درمانده ام
ناتوان از خرج درمان، بنده ام

خرج « فیزیو تراپیِ » زنم
در توانم نیست، چون باید کنم؟

گفت ای شاطر! چرا داری ملال
چون خمیر نان خودت او را بمال!

چون که آن نانوا شنید این حرف مفت
دست از جان شست و با دکتر بگفت:

گر که بودم « اهل مالیدن » حقیر
من هم اکنون چون شما بودم وزیر

"سید علیرضا شفیعی مطهر"

نفهمیدم غلط کردم ، من از اول خطا کردم

(قصر پوشالی)

تو را از بین صدها گل، منِ نادان جدا کردم
نفهمیدم غلط کردم ، من از اول خطا کردم

شدی نزدیک و هی گفتی ضرر حالا ندارد که
پسندیدم تو را ، من هم ولی ناز و ادا کردم

شد آغاز ارتباط ما بدون فکر و بی منطق
لگد کردم غرورم را و وجدان را رها کردم

پیامک می‌زدی هر شب سر ساعت دقیقاً 9
خودت را کشتی و آخر شما را تو صدا کردم

و کم کم این پیامک‌ها عجیب و مهربانتر شد
و من هم قصر پوشالی برای خود بنا کردم

نشستم در خیالاتم ، زدم تاریخ عقدم را
و در رۆیا دو دستم را فرو توی حنا کردم!

به فکر مهریه بودم جهازم را چه می‌چیدم
من ساده ببین حتی که فکر شیر بها کردم

از آن شب ساعت 9 من پیامک میزد م هرشب
خودم با سادگی هایم عروسی را عزا کردم

شدی تو بی خیال و من شدم هی بی‌قرار تو
تو هی بر من جفا کردی ، من بر تو وفا کردم

ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف و مستأصل
برای آن که برگردی ، فقط نذر و دعا کردم

جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی
مگر کوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟»

من امشب بی خیال تو ردیف و قافیه هستم
تو کاری با دلم کردی که فکرش را نمی‌کردم !

"معصومه پاکروان"

سردر این خانه‌ها با ما و پرچم با خودت

(ورود کاروان به کربلا)

سر در این خانه‌ها با ما و پرچم با خودت
دسته ی سینه زنی با ما ولی دم با خودت
روزی اشک تمام نوکران هم با خودت
واقعاً دلواپسیم آقا محرم با خودت

از عزاداران آن آقای عطشانیم ما

رفته رفته ناله ی مظلوم دارد می‌رسد
مادری با کودکی معصوم دارد می‌رسد
آه آه خواهری مهموم دارد می‌رسد
خنجر کندی روی حلقوم دارد می‌رسد

از غم انگشترش پاره گریبانیم ما

چکمه‌ای آمد کنار پیکرش یابن شبیب!
روی تل میزد به صورت خواهرش یابن شبیب!
جای او شمر آمده بالاسرش یابن شبیب!
آه آه از ضربه های آخرش یابن شبیب!

انتهای روضه را زنده نمی‌مانیم ما

"محمدجواد پرچمی"

تکریمِ تماشای تو لازم شده بر حور

(یا حسین)

تکریمِ تماشای تو لازم شده بر حور
‌ای در نظر اهل زمین ، قدر تو مستور

پای دل عالم به حریم تو گرفتار
دل‌ها به تمنّای عَلَم‌های تو‌ مأمور

از داغ لب خشک تو محزون شده عالَم
در محفل سوگت دل غمگین شده مسرور

صیاد دل عالمی و رسم ، همین است:
افتند غزالان به تمنای تو ، در تور

بین‌الحَرَمین تو مسیر دل و چشم است
فرقی نکند زائر نزدیک تو... با دور

در محضر تو هدیهٔ ما، قطرهٔ اشک است
این است همان مختصر و اندک مقدور

زخم است دلم از اثر نقد عزایت...
زخمی که محرم‌ به‌ محرم شده ناسور

وصف سخن و جلوهٔ یک عمر حضورت
دایم شده بازیچه ی دل‌های کر و کور

موسای سخن، بسته لب از پرسش و پاسخ
اوقات تَکَلُّم شده وقف تو درین طور‌

ای کاش که بی معرفت سوگ نمانم
تا آن که نماند هدف پاک تو محصور

شایسته ی شأنت سخن پست نباشد
اما کَرَمت ، جور کند شیوه ی ناجور

درگاه سلیمانی تو تکیه ی سوگ است
از لطف تو دارد سِمَت خادمی‌ات، مور

شک نیست اگر خادم درگاه تو باشم
مانند غبارم که بپاخاسته در نور

زنجیرزنی... سینه‌زنی... تعزیه‌خوانی...
عرض ادب ماست به آن سینهٔ مَکسور

در تکیه و در خانه و در کوچه و بازار
هرگز نرود از نظر ، آن حَنجر مَنحور

آن ‌سو تو و عشاق زلالی که شهیدند
این ‌سو منم و غفلتِ تکراریِ منفور

‌ای کاش تنم رایحه ی عشق بگیرد
آن لحظه که با سِدر بیامیزد و کافور

ای کاش شود کهنه‌حصیری کفن من
اما دم آخر شود از مِهر تو مَمهور

"سید محمد سادات اخوی"