دردا که نوبهار جوانی چنان گذشت
(افسانهی عمر)
دردا که نوبهار جوانی چنان گذشت
کز آن مرا به گلشن هستی نشانه نیست
با من مگو حکایت پیری که پیش من
جانکاه تر ز قصهی پیری فسانه نیست
پیری رسید و موی سیاهم سپید گشت
بر چهرهام ز فرّ جوانی اثر نماند
نیرو ز جسم و جان شد و از دل توان برفت
در دیدهام فروغ امیدی دگر نماند
من صید خسته جانم و صیاد از جفا
بندم به پا نهاده و بالم شکسته است
با پای بسته رخصت پرواز میدهد
صياد من که خود به کمینم نشسته است
دوران عمر، خواب و خیال است لاجرم
این خواب و این خیال بسی زود بگذرد
چونان که عهد خردی و گاه شباب رفت
این رنج و درد پیری موجود بگذرد
طاقت نماند و صبر نماند و توان نماند
باری شکست پشت مرا بار زندگی
غم بود و رنج و حسرت و اندوه جانگزا
هر فصل و باب دفتر و طومار زندگی
دیدی گذشت عمر تو و من، دریغ و درد
کز عمر رفته حاصل ما غير غم نشد
در زندگی اگرچه فزودیم جد و جهد
رنج حیات و محنت ایام کم نشد
شاخ امید ما ز چه در باغ زندگی
جای گل و سمن خس و خاشاک میدهد
گر جان بود عزیز (سهیلی) چرا اجل
آن را ز ما گرفته بها خاک میدهد
"شادروان احمد سهیلی"