امان از دست وجدانم که مىبندد دهانم را
(راز)
به یاد آن کسى که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مفاتیح الجنانم را
من آن آموزگارم که سؤال از عشق میپرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را
کمى از درد ها را با بُتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمیفهمد زبانم را
به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم
که شادى لحظه اى حتى نمىگیرد نشانم را
تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه
که هى بازیچه میگیرى غرورم ، بادبانم را
شبیه قاصدکهاى رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را
دلم مىخواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که مىبندد دهانم را
"سید تقی سیدی"
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت 17:57 توسط شمس (ساقی)
|