بلندی یافت کوه از پای در دامن کشیدن‌ها

(ناکس)

بلندی یافت کوه از پای در دامن کشیدن‌ها

به سنگ آمد سر سیلاب، از بی‌جا دویدن‌ها

من از بی‌قدری خار سر دیوار دانستم...

که ناکس، کس نمی‌گردد ازین بالا گُزیدن‌ها

«افسر کرمانی»

مرغ دل ما ، در قفس‌ات دانه ندارد

(سودازده‌ی غم)

مرغ دل ما ، در قفس‌ات دانه ندارد
ور زآنکه رها می‌کنی‌اش خانه ندارد

دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم
ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد

ناصح! مکن افسوس و مزن راه من از عشق
سودازده‌ی غم ، سر افسانه ندارد

عشاق تو در غم همه یارند و موافق
بزمی بوَد این بزم، که بیگانه ندارد

سر در خم می برده فرو ساقی مستان
این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد

گر چنگ زند مطرب و گر عود که بی عشق،
سازش همه یک نغمه‌ی مستانه ندارد

با طایر آزاد بگویید که (افسر)،
در دامگه عشق بتان، دانه ندارد.

«افسر کرمانی»

ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گِلت

(دعوی عاشقی)

ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گِلت
تا نرهی از این خطر، وا نرهد غم از دلت

دعوی عاشقی تو، باور دوست کی فتد
ناله‌ی زار تا چو نی، نشنود از مفاصلت

روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری
چون من تیره‌بخت اگر تار نگشته محفلت

ای که به محمل اندری از پس زلف همچو شب
مَطلع آفتاب را، دیدم و بود محملت

من بشر و پری بسی، دیده‌ام و نیافتم
هیچ پری مشابه و هیچ بشر مماثلت

عارض آفتاب را ماه چو خود کلف نهد
روز طرب در انجمن بیند اگر شمایلت

ای مه سروقامتم! چیست و کیست تا شود،
سرو چمن برابر و ماه فلک مقابلت؟

«افسر کرمانی»

هر آن مرغی که می‌بندند در گلزار بالش را

(عرصه‌گاه عشق)

هر آن مرغی که می‌بندند در گلزار بالش را
چه می‌دانند مرغانی که آزادند حالش را

من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به‌صد حسرت،
کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را

به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
که سوزد هر سحرگه، سوزش هجران، نهالش را

به بیداری شود بی‌شبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را

بنازم عرصه‌گاه عشق، کآنجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفلِ خُردسالش را

زلال زندگانی در لبِ ساقی بوَد، یا رب!
خوش آن خضر مبارک‌پی که می‌نوشد زلالش را

تو (افسر)! ذرّه‌ی ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را

«افسر کرمانی»

هیچ می‌دانی مرا در بوته‌ی دل، تاب نیست؟

(خاطر احباب)

هیچ می‌دانی مرا در بوته‌ی دل، تاب نیست؟
کمتر آتش زن که جانم، کمتر از سیماب نیست

هرشب از هجر تو می‌میریم و در بالین خاک،
مردگان را خود نشاید کس بگوید خواب نیست

مردم چشمم شود منزلگه عکس رخت،
تا نگویی خانه‌ی کس در ره سیلاب نیست

گر نباشد زلف و رویت، کفر و ایمان، گو، چرا
فارغ از این ماجرا یک لحظه شیخ و شاب نیست؟

خون اگر گریم، مکن عیبم، که بی لعل لبت،
بس‌که کردم گریه در دریای چشمم آب نیست

تا معنبر زلف را آشفته کردی از نسیم،
نیست، کان آشفتگی،‌ در خاطر احباب نیست

همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،
همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست

همچو نظم (افسر) و آن گوهرین دندان دوست
خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست .

«افسر کرمانی»

جز ماه من که هشته به تارک کلاه را

(کمند زلف)

جز ماه من که هشته به تارک کلاه را
باور مکن که بوده کله فرق ماه را

گرد از عذار خویشتن ای ماه من بگیر
بزدای، ز آینه، اثر دود آه را

با خاطر حزین مکن ای دل خیال دوست
اندر وثاق تنگ مبر پادشاه را

هرچند نیست غیر نگاهی،‌ گناه من
شویم به آب دیده حروف گناه را

گرد آورد به عمری اگر دل گیاه چند
سوزد به یک نفس تف عشق آن گیاه را

عمری است فرش راه طلب، دیده کرده‌ام
شاید قدم نهی دگر این فرش راه را

شب‌ها ز بس‌که اشک ز چشم ترم چکد،
سِیلی شود چنان که بَرد خوابگاه را

(افسر)، کمند زلف تو نازد که هر خمش،
هم شاه را اسیر کند ، هم سپاه را .

«افسر کرمانی»

بیوگرافی و اشعار افسر کرمانی

https://uploadkon.ir/uploads/874002_25افسر-کرمانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان میرزا مهدی‌قلی‌خان کرمانی ـ ملقب به (افسر کرمانی) از شاعران و خوشنویسان ایرانی سده‌ی سیزدهم هجری قمری است. پدرش ابوالقاسم كرباسی كه از بازرگانان خراسان بود، در سفری به كرمان دختری از آن دیار را به همسری برگزید و افسر، یگانه فرزندشان به سال 1249 قمری در کرمان متولد شد.

افسر در زادگاه خود کرمان، نشو و نما یافت و نزد بزرگان آنجا علوم دینی، حكمت، منطق و كلام آموخت. دیری نپایید كه وی به تهران رفت و به سبب آوازه‌ی شعر و ادب خویش به دربار ناصرالدین‌شاه راه یافت و پس از خواندن قصیده‌ای در حضور شاه، از وی لقب «افسر الشعراء» گرفت. اما افسر شاعر دربار و مداح ناصرالدین‌شاه نشد و به كرمان بازگشت و گاه به انتقاد از سلطان نیز پرداخت. او حتى در قصیده‌ای كه در ستایش از ناصرالدین‌شاه سروده، از نابسامانی اجتماعی و تنگدستی مردم انتقاد كرده است.

افسر نخستین انجمن ادبی كرمان را كه ایمن، جیحون و میرزا آقاخان كرمانی بدان پیوستند، بنیاد نهاد، اما این انجمن پس از چندی به سبب مخالفت‌های دولتمردان منحل شد و افسر نیز به بم تبعید شد. تبعید، شاعر را از پای درآورد و پس از بازگشت به كرمان درگذشت.

‌آثار :

آقا بزرگ، افسر را دارای دو دیوان دانسته، و حجم سروده‌های او را هفت هزار بیت برآورد کرده است. بخشی از سروده‌های افسر با عنوان دیوان افسر كرمانی به كوشش نوادۀ او، عبدالرضا افسری كرمانی، در تهران در سال ۱۳۶۶ هجری شمسی به چاپ رسیده است. نمونه‌هایی از خط نسخ، شكسته و نستعلیق افسر همراه با نثر مسجع وی كه به شیوه‌ی قائم مقام فراهانی است، در آغاز این چاپ آمده است.

افسر كرمانی دارای ديوان اشعاری متجاوز از پانزده هزار بيت از انواع قصايد، مثنويات، رباعيات و غزليات بوده كه به همت يكی از نتايج وی به نام عبدالرضا افسری كرمانی فرزند مرحوم عباس افسری كه از وكلای خوشنام دادگستری كرمان می‌باشد چاپ و منتشر شده است. نثر او با اسلوب مقامه‌نگاری و نثری پرآرایه است. او زمین‌لرزه بزرگ و ویرانگری را در کرمان تجربه کرد که شعری نیز در وصف آن دارد که این‌گونه می‌آغازد:

پیش از اینم بود سامان و سری در این دیار
هان به من نگذاشته نه سر نه سامان زلزله

خانه و کاشانه‌ام بنمود او زیر و زبر
بلعجب بر خرمنم افروخت نیران زلزله

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

‌وفات :

افسر کرمانی، سرانجام پس از بازگشت از تبعید به کرمان در سال 1300 هجری قمری در 51 سالگی درگذشت. و پیکرش جنب مشتاقیه‌ی کرمان به خاک سپرده شد و بعدها پس از انتقال، در کربلا دفن شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(بیداد)

در دام گرفتند و شکستند پرم را
وآنگاه به بازیچه بریدند سرم را

ای‌کاش سرم را که به بازیچه بریدند،
بریان ننمودند بر آتش جگرم را

عالم همه طوفان شود، ای وای به مَردم
خشک ار نکند آتش دل، چشم ترم را

هر لحظه ز بیداد دگر زیر و زبر کرد،
دست غمت این خانه‌ی زیر و زبرم را

جانم به لب و سوی توام راه نباشد
ای وای، صبا گر نرساند خبرم را

در کوی تو آسوده توانم که بیایم
گر اشک روانم نکند گِل، گذرم را

(افسر) نبوَد در همه‌ی کشور خوبی،
دادی که بوَد دلبر بیدادگرم را

«افسر کرمانی»