ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گِلت
(دعوی عاشقی)
ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گِلت
تا نرهی از این خطر، وا نرهد غم از دلت
دعوی عاشقی تو، باور دوست کی فتد
نالهی زار تا چو نی، نشنود از مفاصلت
روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری
چون من تیرهبخت اگر تار نگشته محفلت
ای که به محمل اندری از پس زلف همچو شب
مَطلع آفتاب را، دیدم و بود محملت
من بشر و پری بسی، دیدهام و نیافتم
هیچ پری مشابه و هیچ بشر مماثلت
عارض آفتاب را ماه چو خود کلف نهد
روز طرب در انجمن بیند اگر شمایلت
ای مه سروقامتم! چیست و کیست تا شود،
سرو چمن برابر و ماه فلک مقابلت؟
«افسر کرمانی»
+ نوشته شده در جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 16:40 توسط شمس (ساقی)
|
به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب