به روی ساغر چشمش خطی مورّب داشت

(کتیبه‌ی لب)

به روی ساغر چشمش خطی مورّب داشت
دو جام جای دو چشم از نگه لبالب داشت

بدیع مثل ژکوند از دریچه‌ی لبخند
هزار موزه هنر ، بر کتیبه‌ی لب داشت

نه آن حریر‌ِ به دوشش نشسته زلف نبود
به روی شانه‌ی خود آبشاری از شب داشت

چنان ز ه‍ُرم تنش سوخت رنگ احساسم
که نبض واژه به هر بیت شعر من تب داشت

فدای آن صف مژگان که در سیه‌مستی
همیشه نوبت پیمانه را مرتب داشت

به این امید که خود را به نور بسپارد
همیشه آینه را بهترین مخاطب داشت

دلم هواییِ مرغی است در شبانه‌ی باغ
که تا سپیده به منقار درد یارب داشت

"شادروان غلامرضا شکوهی"

توان واژه کجا و مدیح گفتن او ؟

‌«السَّلاَمُ عَلَیْكِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ»

(تسبیحِ‌ گریه)

توان واژه کجا و مدیح گفتن او ؟
قلم قناری گنگی‌ست در سرودن او

چه دختری، که پدر پشت بوسه‌ها می‌دید
کلید گلشن فردوس را به گردن او

چه همسری، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او

چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسه‌ی کربلاست دامن او

بمیرم آن همه احساس بی‌تعلق را
که بار پیرهنی را نمی‌کشد تن او

دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام می‌چکد از چلچراغ شیون او

از آن ز دیده‌ی ما، در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتاب مدفن او

"شادروان غلامرضا شکوهی"

تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشته‌ست

میلاد حضرت پیامبر اکرم (ص) مبازک باد.

(امین)

تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشته‌ست
دستش بهار را به تماشا گذاشته‌ست

می‌بارد از طلوع نگاهش تبار صبح
خورشید را به سینه‌ی خود جا گذاشته‌ست

تا مثل کوه ریشه دَوانَد به عمق خاک
یک عمر سر به دامن صحرا گذاشته‌ست

دستی لطیف، ساغر سرشار عشق را
در هفت‌سین سفره‌ی دنیا گذاشته‌ست

نوری «امین» نشسته در آغوش «آمنه»
دریا قدم به دیده‌ی دریا گذاشته‌ست

نوری که از تبلور رخسار او دمید
مهتاب را به خانه‌ی دل‌ها گذاشته‌ست

"شادروان غلامرضا شکوهی"

در گوشه‌ای ز صحن تو قلبم نشسته است

(ابر عنایت)

در گوشه‌ای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل ، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است

چون دشت‌های تشنه درین آستان قدس
در انتظار ابر عنایت نشسته است

چون ذره بر ضریح خود ای روح آفتاب!
ما را قبول کن که دل ما شکسته است

فوج کبوتران تو آموخت عشق را
پرواز نور در حرمت دسته دسته است

دریاب روح خسته‌ی ما را که مثل اشک
دیگر امید ما ، ز دو عالم گسسته است

می‌آید از تراکم عالم به این دیار
قلبی که از تزاحم اندوه خسته است.

"شادروان غلامرضا شکوهی"

به تماشای قدت آینه ها کوتاهند

(موسیقی باران)

به تماشای قدت آینه ها کوتاهند
ماه‌ها پشت نگاه تو شبیه ماهند

هرچه نی روی تن دشت عطش میخواند
همه محزونِ دم گرم تو یعنی آهند

بس‌که در کوچه سرودیم خداحافظ را
سنگ ها از سفر ما دو نفر آگاهند

هرچه پیچید به اندام تو آخر نگرفت
بادها بیشتر از دیده ی من گمراهند

ابر را مات کن از صفحه ی شطرنجی روز
ذره های دل خورشید تو را می‌خواهند

روی اندام تو موسیقی باران لغزید
ابرها تشنه ی یک ضربه به این درگاهند

مثل ققنوس در آتشکده ی قاف بسوز
که همه آینه پوشند ولی ، روباهند

"زنده یاد غلامرضا شکوهی"

دل ز چشمم می‌چکد وقتی که چشمانی، تر است

(چشم شیشه ای)

گرچه روح زردم از هر روح زندانی تر است
دل ز چشمم می‌چکد وقتی که چشمانی، تر است

هر چه پیش قامتش کوتاه می آیم چرا
عمر درد من ز عمر آه ، طولانی تر است

کاش قیس دست من، لیلای آغوشت شود
سحر انگشتانم از مجنون بیابانی تر است

در عبور از کوچه های شیشه بی زنگار نیست
روح در آیینه ی اندوه ، طوفانی تر است

سست می‌گیرد گل سیراب را بازوی خاک
فسق بعد از مرگ زیر خاک پنهانی تر است

زیر ابر گیسوانت ای طلایی تر ز نور
طیف اندام تو از خورشید نورانی تر است

می‌چکد آن سوی مرز آرزوها نور گرم
قلب ها در آسمان ما زمستانی تر است

پیشت ای استاد ذوق آموز چشم شیشه‌ای
کودک نو پای چشم من دبستانی تر است

سیلی موی تو روی گونه هایت می‌نشست
چشم‌هایت پشت این زنجیر زندانی تر است

"زنده یاد غلامرضا شکوهی"

بوده ضلع اتاق را هر روز ، طی کنی بی‌شمار و برگردی 

(جغرافیای اتاق)

بوده ضلع اتاق را هر روز ، طی کنی بی‌شمار و برگردی 
با خیالات زرد و وهم انگیز بروی تا بهار و برگردی

شده بر صخره های شانه ی خود ، آبشاری ز شط شب باشی
بروی با نگاه خود چون آه ، تا دل آبشار و برگردی

می‌توانی ز مشرق دستت پر کشی با خیال خود تا اوج
بوسه بر انعکاس نور دهی ، مثل رقص غبار و برگردی

می‌شود کوچ کرد تا دنیا ، قصه‌ای از هبوط آدم دید
پرده‌ای از نمایشی غمگین ؛ بازی روزگار و برگردی

طول خانه، عبور طولی عمر، عرض خانه توقفی کوتاه
آمدن، ایستادنی پر مکث ، یک نفس انتظار و برگردی

شده در پیچ و تاب یک کابوس ، روز را در شبت مرور کنی
تا دم صبح هر نفس صد بار ،  بروی روی دار و برگردی

می‌توانی تمام مشتت را ، پر کنی با نواله‌ای از خشم
یک دهن نعره سر دهی ای وای! آی مردم هوار و برگردی

"زنده یاد غلامرضا شکوهی"

پا به پای ستاره‌ها بنشین، دست در دست آسمان بگذار

(طاق آسمان)

پا به پای ستاره‌ها بنشین، دست در دست آسمان بگذار
گاهگاهی هوایی خود باش، خاک را بهر خاكیان بگذار

دست بر طاق آسمان برسان، پنجه را در هلال ماه بپیچ
گاه بر سینهٔ گذشته خویش، تیر غیبی درین كمان بگذار

مثل فریاد رعد در دل كوه، صخره‌های ستبر را بشكن
آشنا با تبار طوفان باش، بادها را به این و آن بگذار

ابر باش و سرود باران را در فضای بهار جاری كن
گریه را جمع در نگاهت كن، خنده در ضرب ناودان بگذار

می‌رود ساعت از برابر ما، خسته از لحظه‌های اندوهیم
ایستگاهی برای یک لبخند، در سراشیبی زمان بگذار

در هجوم تفكری مسموم، یک دو لبخند قسمت ما بود
تا گل خنده را هرس نكنند، روی لب‌های خود نشان بگذار

همهٔ رنگ‌ها عوض شده‌اند ، تو ولی در اتاق بی‌رنگی
سفره‌ای ساده نذر مهمان كن، عشق را هم به‌جای نان بگذار

"زنده یاد غلامرضا شکوهی"

باد در موی تو رقصید گل افشانی را

(شهر زمستانی)

باد در موی تو رقصید گل افشانی را
ریخت بر شانه ی تو بذر پریشانی را

واژه در چشم تو آبی به تن شعر نشست
با نگاهی به لبم ریخت غزلخوانی را

دکمه از پیرهنت باز کن ای باغ انار
هدیه کن آنچه که می‌دانم و می‌دانی را

بنشین روی چمن های ترِ چشمانم
تا ببینم به تنت جامه ی عریانی را

باز کن غنچه ی لب را که گران میخندی
باز کن بر سر بازار گل ، ارزانی را

خم شدم بر ورق عمر و به خود میگویم
چه نوشته ست خدا صفحه ی پایانی را

شهر در رخوت مسموم فروخفت که کرد
محرم خانه ی ما ، غول بیابانی را

اسکلت های یخی ، سینه ی گرمی نزدند
رو به خورشید کن این شهر زمستانی را

"زنده یاد غلامرضا شکوهی"

زلف تو بلند شاعرانه

(آهوانه)

زلف تو بلند شاعرانه
انبوه نگاهت آهوانه

از گردش چشم تو نمانیم
ما را چه به گردش زمانه

در کوچه به جز من و تو کس نیست
دستی بکشم به موت یا نه ؟

دزدیده نگاه تو مرا کشت
آن لحظه که میروی به خانه

بر خنگ خیال من نشستی
ای ماه وش عزیز دانه

میریخت شلال گیسوانت
با شانه ی باد ، روی شانه

زنده یاد غلامرضا شکوهی