جامم تهی‌است ساقی! امشب بیا صفا کن

(آزادم از بلا کن)

جامم تهی‌است ساقی! امشب بیا صفا کن
جامی بریز و جانم ، جام جهان نما کن

ای من فدای دستت ، وآن چشم نیم مستت
امشب مرا به مستی ، از خویشتن جدا کن

زآن آب آتش‌آلود، آتش به هستی‌ام زن
وز قید و بند هستی، یک لحظه‌ام رها کن

ای ماه سرو بالا ، وی سرو ماه سیما
هجرت بلای من شد، آزادم از بلا کن

یکدم به مهربانی، بگشا گره ز ابرو
سر نِه به سینه‌ی من، گیسو به ناز وا کن

از آن دو چشم خون‌ریز، وآن قامت بلاخیز
شوری به جانم افکن، هنگامه‌ای به پا کن

عمر من و تو ای گل! چندان وفا ندارد
در این دو روز فرصت، ای بی‌وفا ، وفا کن

بیگانه‌ام کن از خویش، دیوانه‌ام کن از عشق
در خون بکش بسوزان، بیداد کن، جفا کن

روزی که لاله‌ی سرخ، روید ز تربت ما
زآن جا اگر گذشتی، آن روز یاد ما کن

خندان به بزم اغیار، پروانه سوز گشتی
بر روز تیره‌ی خود، ای شمع! گریه‌ها کن

جان (اطهری) ندارد، در راه دوست قدری
این جان بی بها را ، در پای او فدا کن .

"علی اطهری کرمانی"

رفتی ولی کجا؟ که به دل جا گرفته‌ای

(گردش پیمانه)

رفتی ولی کجا؟ که به دل جا گرفته‌ای
دل جای توست گرچه دل از ما گرفته‌ای

ای نخل من که برگ و برت شد ز دیگران
دانی کز آب دیده‌ی من پا گرفته‌ای؟!

ترسم به عهد خویش نپایی و بشکنی
آن دل که از منش به تمنا گرفته‌ای

ای روشنی دیده، ببین اشک روشنم
تصمیم اگر به دیدن دریا گرفته‌ای

بگذار تا ببینمش اکنون که می‌رود
ای اشک! از چه راه تماشا گرفته‌ای؟

خارم به دل فرو مکن ای گل به نیشخند
اکنون که روی سینه‌ی او جا گرفته‌ای

گفتی: صبور باش به هجرانم (اطهری)
آخر تو صبر ، زین دل شیدا گرفته‌ای .

"علی اطهری کرمانی"

به مهر تو ای ماه زیبا قسم

(قسم)

به مهر تو ای ماهِ زیبا قسم
به چهر تو ای مهر رخشا قسم

به آن سینه‌ی همچو صبح بهار
به آن زلف چون شام یلدا قسم

به آن شکّرین خنده‌ی نوشبار
به آن دیدگان فریبا قسم

به اشکی که از دیده‌ی عاشقی
به دامن چکد ژاله آسا قسم

به آهی که از سینه‌ای سوخته
کشد شعله تا عرش اعلی قسم

به آن دردمندی که نومیدوار
فرو بسته چشم از مداوا قسم

به گم‌کرده راهی که از کاروان
جدا مانده، افتاده از پا قسم

به خونین جگر لاله‌ی داغدار
که بنشسته تنها به صحرا قسم

به موجی که از دست ساحل، مدام
خورَد سیلی بی مُحابا قسم

به مهر و به ماه و به چرخ و فلک
به کوه و به دشت و به دریا قسم

به عمری که در آرزویت گذشت
به دیروز و امروز و فردا قسم

به هجران و حرمان و دیوانگی
به عشق و امید و تمنا قسم

به جان های از عاشقی بی‌قرار
به دل های عشاق شیدا قسم

به آن ناله هایی که پر می‌کشند
به سوی خدا، نیمه شب ها قسم

به دلدادگانی پریشان چو من
که در کوی یارند رسوا قسم

به آیین طنازی و دلبری
به شیرین و لیلی، به عذرا قسم

به پرهیز و تقوی و زهد و ورع
به ساغر، به مینا، به صهبا قسم

به حور و پریزاد و جنّ و ملک
به جنت، به آدم، به حوّا قسم

به میخانه و مسجد و خانقاه
به دیر و کنشت و کلیسا قسم

به آن آتشین پرتو ایزدی
که تابید بر طور سینا قسم

به هر دین و هر کیش و هر مذهبی
به یحیی، به موسی، به عیسی قسم

اگر می‌شناسی خداوند را
به ذات خداوند یکتا قسم

که عشقت ز دل رفتنی نیست، نیست
به پروردگار توانا قسم .

"علی اطهری کرمانی"

عاشقم سوخته‌ام وا بگذارید مرا

(به خود وا بگدازید مرا)

عاشقم سوخته‌ام وا بگذارید مرا
لحظه‌ای با دل شیدا بگذارید مرا

من بیفتاده‌ام از پا دگر ای همسفران
ببرید از من و تنها بگذارید مرا

سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود
به قضا و قدَر اینجا بگذارید مرا

عاقلان! راه سلامت به شما ارزانی...
من که مجنونم و رسوا بگذارید مرا

خسته و کوفته از شور و شَر زندگی‌ام
یک‌دم آسوده ز غوغا بگذارید مرا

تلخ‌کامم که به غمخواری من بنشینید
شاد از آنم که به غم‌ها بگذارید مرا

دل دیوانه‌ی عاشق، نشود پندپذیر
بهتر آن‌است به خود وابگذارید مرا

"علی اطهری کرمانی"

باز امشب جلوه‌بخش جمع مستانم چو شمع

(رقص مرگ)

باز امشب جلوه‌بخش جمع مستانم چو شمع
در میان سوز و ساز خویش خندانم چو شمع

رقص مرگ است این‌که می‌پیچم به خود از تاب درد
کس چه می‌داند که می‌سوزد تن و جانم چو شمع

با که گویم درد بی‌درمان خود را زآن که من
در میان جمع، تنها و پریشانم چو شمع

اشک گرم و، آه سرد و، روی زرد و، سوز دل
حاصل عشق‌اند و من این نکته می‌دانم چو شمع

با خیالش با نگاهش با فراقش با غمش
گاه گریان، گاه سوزان، گاه لرزانم چو شمع

بس‌که با شب زنده‌داری‌های خود خو کرده‌ام
از نسیم صبحگاهی هم گریزانم چو شمع

گفتمت از سوز و ساز عشق ننشینم ز پای
تا وجودی باشدم بر عهد و پیمانم چو شمع

"علی اطهری کرمانی"

نیست کاری به شما مردم فرزانه مرا

(گردش پیمانه)

نیست کاری به شما مردم فرزانه مرا
واگذارید دمی با دل دیوانه مرا

خودپرستی ز شما دوست‌پرستی از من
غم جان است شما را غم جانانه مرا

کاش در آتش حسرت نگدازد چون شمع
آنکه در آتش غم سوخت چو پروانه مرا

یاد از آن شب که به دیوانگی‌ام قهقهه زد
ریخت آن سلسله‌ی زلف چو بر شانه مرا

گر نگشتی به مراد دلم ای چرخ مگرد
بی نیاز از تو کند گردش پیمانه مرا

هرچه جز عشق همه قصه و افسانه بود
خسته شد جان و تن از این‌همه افسانه مرا

عاقلان! عیب من از باده پرستی مکنید
عالمی هست درین گوشه‌ی میخانه مرا

مستم ای رهرو هشیار، خدا را مددی
یا به میخانه رسان یا به در خانه مرا

(اطهری) نالم از آن چشم فسونگر؟! حاشا
دل من کرد به دیوانگی افسانه مرا .

"علی اطهری کرمانی"

بیوگرافی و اشعار علی اطهری کرمانی

https://uploadkon.ir/uploads/089525_25علی-اطهری-کرمانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد علی اطهری کرمانی _. فرزند احمد _ در مرداد ماه 1305 در کرمان چشم به جهان گشود و تحصیلات خود را در دبیرستان شهاب کرمان به پایان رسانید.

اطهری در حین تحصیل در دبیرستان شهاب با معلم ادبیات و ناظم آن دبیرستان شادروان حسن بقایی کرمانی که خود شاعری دردآشنا بود - آشنا شد و او بود که اطهری را به سرودن شعر تشویق کرد شادروان دکتر احمد ناظرزاده کرمانی نیز دیگر مشوق این سخن‌سرای شیدای کرمانی بود. او در سال 1345 از موطن خویش راهی غربت و ساکن تهران شد تا فرزندانش بتوانند به تحصیلات عالی خود ادامه دهند که خوشبختانه چنین نیز شد.

البته هر زمان که فرصتی دست می‌داد به دیدار دیار و دوستان خویش می‌آمد. در تداوم همین دیدارها در مهرماه 1375 که به کرمان آمده بود مراسم باشکوه بزرگداشت وی در هشتمین سمینار مرکز کرمان شناسی _ در تالار وحدت دانشگاه کرمان _ با حضور جناب آقای مرتضی بانک استاندار وقت کرمان و گروهی از بزرگان علم و ادب کرمان زمین و دانشجویان و شیفتگان ادب برگزار گردید و از سوی همه حضار مورد تشویق و تقدیر قرار گرفت.

اطهری می‌گفت بهترین خاطره‌ی عمرش در همان شب و در میان اشک‌های شوق جوانان و علاقه‌مندان شعرش رقم خورده است.‌

آثار :

مجموعه‌ی اشعار وی با عنوان "بی‌عشق هرگز" در سال 1376 ش، چاپ و منتشر گردیده است.‌

وفات :

اطهری کرمانی، سرانجام در هشتم مردادماه سال 1377 ش - در تهران - دیده از جهان هستی فروبست و به جوار قرب حق پیوست و در بهشت زهرا در قطعه ویژه اهل ادب و هنر به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(پریشانی)

بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش

غم بی هم‌نفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟

اندر این بحر بلا، ساحل امّیدی نیست
تا بدان‌سوی کشم کشتی طوفانی خویش

زنده‌ام باز، پس از این همه ناکامی‌ها
به‌خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش

گفتم: ای دل که چو من خانه‌خرابی دیدی؟
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش

جان چو پروانه به پای تو فشاندم که چو شمع
بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش

ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش

(اطهری) قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش .

"علی اطهری کرمانی"