وای من که می‌روید دشنه دشنه خار اینجا

(آتشین دمان)

وای من که می‌روید دشنه دشنه خار اینجا
مثل این که می‌گیرند، ماتم بهار اینجا

جای جای این وادی، از سراب سیراب است
ریشه ریشه می‌سوزند، بوته‌های خار اینجا

در جهان بی‌دردی، از پی چه می‌گردی؟
وا نمیشود ای دل،عقده‌ای ز کار اینجا

ناله‌ای، خروشی نیست، آه شعله جوشی نیست
ما دلی نمی‌بینیم، گرم و شعله بار اینجا

از من و تو می‌گیرد فرصت تماشا را
بیعتی که آیینه، بسته با غبار اینجا

آتشین دمان رفتند سرفشان و پاکوبان
بعد ازین نمی‌رقصند با طناب دار اینجا

شور سر به‌داری نیست، شوق پایداری نیست
تا به کی ز دلتنگی، می‌کشی هوار اینجا؟

التهاب داغی کو؟ لاله‌ای، چراغی کو؟
تا تو را به رقص آرَد عشقِ شعله کار اینجا

تربت شهیدان را غرق لاله کن، یعنی :
پاره‌ی دلی بگذار روی هر مزار اینجا

کورسوی نوری نیست، روشنای طوری نیست
ای کلیم من برخیز! مژده‌ای بیار اینجا

ای زلال روحانی! چشمه چشمه جاری شو
وِی شکوه بارانی! نم نمی ببار اینجا.

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

گر او نبود، دست خدا را که می‌شناخت؟

«علی را که می‌شناخت؟!»

گر او نبود، دست خدا را که می‌شناخت؟
دست خدای عُقده‌گشا را که می‌شناخت؟

گر در حریم کعبه، علی پا نمی‌نهاد
رُکن و مقام و سعی و صفا را که می‌شناخت؟

در طلعتش جمال خدا گر عیان نبود
آیینه‌ی خدای‌نما را که می‌شناخت؟

گیرم که ناگزیر نمی‌شد ز ردّ شمس
آن شهریار حکم‌روا را که می‌شناخت؟

او را اگر خدای، به قرآن نمی‌ستود
مالک رقاب روز جزا را که می‌شناخت؟

عیسیٰ اگر ز لعل لبش بهره‌ای نداشت
«لوقا» و «یوحنا» و «متیٰ» را که می‌شناخت؟

«الاّ» اگر جنیبه، کش نام او نبود
آن شهسوار عرصه «لا» را که می‌شناخت؟

گر دست خضر دامن او را نمی‌گرفت
پیر طریق اهل ولا را که می‌شناخت؟

گر بوتراب بر گِل آدم نمی‌دمید
آن شهریار ملک بقا را که می‌شناخت؟

ور خود حدیث «بسمله» عنوان نکرده بود
آن نقطه‌ی مُکوِّنِ «با» را که می‌شناخت؟

توحید بی ولای علی، کفر اگر نبود
خورشید آسمان هُدیٰ را که می‌شناخت؟

هستی به زیر سایه‌ی لطف وی آرمید
ورنه هما و ظِلّ هما را که می‌شناخت؟

دشمن رهین لطف تو بوده‌ست یا علی!
ورنه تو را به لطف و مدارا که می‌شناخت؟

جبریل را، کلام تو «عبد ذلیل» کرد
غیر از تو ای جلیل! خدا را که می‌شناخت؟

می‌گفت جبرئیل که گر این سخن نبود
غیر از خدای، مرشد ما را که می‌شناخت؟

گر سایه‌ی ولای علی، بر سَرم نبود
این خسته‌جان بی‌سر و پا را که می‌شناخت؟

(پروانه‌) ی مراد مرا داد شاه دین
گر لطف او نبود گدا را که می‌شناخت؟

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

روشندلان که سیر صفای سحر کنند

(صفای سحر)

روشندلان که سیرِ صفای سحر کنند
آیینه‌وار، بر رخ جانان نظر کنند

در جستجوی دولت بیداری دل‌اند
جمعی که ترک خواب به وقت سحر کنند

از باده نیست مستی رندان که این گروه
از خویش رفته‌اند که کسب خبر کنند

فارغ ز رنج راه از آنند عارفان
کز عالمی بریده و در خود سفر کنند

دولت نگر که اهل نظر خاک راه را
از فیض کیمیا نظر خویش زر کنند

دستت اگر به دامن صاحبدلی رسد
کاری بکن که مردم صاحبنظر کنند

صد ره ز پادشاهی عالم نکوتر است
ما را غلامِ قنبرِ حیدر، اگر کنند

آنان که بهره‌ای ز ولایش نبرده‌اند
در روز رستخیز چه خاکی به سر کنند؟

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

گفتم به دیده : امشب اگر یار بگذرد

(فرصت دیدار)

گفتم به دیده : امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سَد کن و مگذار بگذرد

گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار ، بگذرد

بگذشت از کنار من آن‌سان که بوی گل
دامن‌کشان ز ساحت گلزار بگذرد

در باغ گل نمی‌نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم ، سبکبار بگذرد

گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد

غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه شو که فرصت دیدار بگذرد

دردا که بی فروغ دل‌آرای روی دوست
هر روزِ ما به رنگ شب تار بگذرد

سرشار از تجلّی یارند لحظه ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد

ترک دل است از نظر عارفان محال
کی جَم ز جام آینه کردار بگذرد؟

در طور دل به نور تجلّی نوشته‌اند:
زین جلوه زار ، کوکبه‌ی یار بگذرد

اینجا کسی به فیض تماشا نمی‌رسد
تا خود چه‌ها به طالب دیدار بگذرد

گر در ولای آل علی صرف می‌شود
از خیر عمر ، بگذر و بگذار بگذرد

ای‌کاش این دو روزه‌ی باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمه‌ی اطهار بگذرد

امشب بیا به پرسش (پروانه) ای عزیز
زان پیش‌تر که کار وی از کار بگذرد .

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

همیشه دامن من، رشک آسمان بوده است

(کوچه‌ی شوق)

همیشه دامن من، رشک آسمان بوده است
پر از ستاره، چو دامان کهکشان بوده است

شبی نبوده که بی غم دلم به روز آرد
همیشه خانه‌ی دل پر ز میهمان بوده است

از آتشی که به‌جا مانده در قفس، پیداست
که برق حادثه با ما هم آشیان بوده است

در آستانه‌ی پیری جنون دل، گل کرد
شکوفه‌باری ما بین که در خزان بوده است

شبی که ماه من آمد به جلوه، جلوه نداشت
سرشک من که عروس ستارگان بوده است

به شام هجر تو دیدم که ماند از رفتار
سوار عمر که با برق هم‌عنان بوده است

خراب عشق تو را از بلا، هراسی نیست
خرابه از خطر سيل، در امان بوده است

به هرکجا که روم صحبت از پریشانی است
مگر حکایت زلف تو در میان بوده است؟!

دوچشم منتظر من به کوچه کوچه‌ی شوق
مدام در طلب صاحب الزمان بوده است.

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

ای كوی تو، كعبه‌ی خلايق‏

«حضرت امام جعفرصادق علیه‌السلام»

(صبح صادق)

ای كوی تو، كعبه‌ی خلايق‏
طالع ز رخ تو، صبح صادق

ای پایه‌ی منبرت فراتر
از کرسی هفت چرخ اخضر

تا نام ز ماه و مهر بوده‌ست
خاک در تو، سپهر بوده‌‌‌ست

گفته‏‌ست خرد، بس آفرينت
صد‌ها چو «هشام»، خوشه‌چينت

گردش، ز فلک، اشاره از تو
استاد خرد، «زراره» از تو

چون «مؤمن طاق» از تو آموخت‏
لب بر لب هر چه مدعی دوخت

انديشه هر آنچه بود مُجمَل‏
بشنيد مفصل از «مُفَضّل»...

كی مكتب تو، نظير دارد؟
صدها چو «ابوبصير» دارد

تا مشعل علم، «جابر» افروخت‏
بس نكته، خِرد كه از وی آموخت‏

شد شهره به دهر، مذهب تو
«حمران» و «ابان» و مكتب تو

فانی نه، كه جاودانه‌‏ای تو
دريايی و بی‌كرانه‌‏ای تو...

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

دیده‌ام در کربلای دست تو

«السّلامُ عَلیكَ یا قمر بنی هاشم»

(دست تو)

دیده‌ام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو

کربلا این قدر شیدایی نداشت
بی تو و بی ماجرای دست تو

می‌کُشد این حسرتم آخر که کاش
بود دست من به جای دست تو

چشم من با گریه می‌بندد دخیل
بر ضریح با صفای دست تو

هر که با دست تو دارد عالمی
من که می‌میرم برای دست تو

تا همیشه دست تو مشکل‌گشاست
ای خدا مشکل‌گشای دست تو

اوفتاد از پا امام عاشقان
تا که خالی دید جای دست تو

خم شد و برداشت و با احترام
بوسه زد بر پاره های دست تو

سایه هم، همسایه‌ی نامحرمی ست
گرچه می‌افتد به پای دست تو

ای به سودای تو اسماعیل ها
سر نهاده در منای دست تو

کعبه در سوگ تو می‌پوشد سیاه
تا نشیند در عزای دست تو

آب پاکی روی دست آب ریخت
ای به قربان صفای دست تو

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

همره شدند قافله‌ای را که مانده بود

(سبکبال تا خدا)

همره شدند قافله‌ای را که مانده بود
تا طی کنند مرحله‌ای را که مانده بود

از خویش رفته‌اند سبکبار تا خدا
برداشتند فاصله‌ای را که مانده بود

با طرح یک سؤال به پاسخ رسیده‌اند
حل کرده‌اند مسأله‌ای را که مانده بود

با رکعتی نگاه، در آن آخرین پگاه
بدرود کرد نافله‌ای را که مانده بود

در فصل آفتاب و عطش از زبان حر
نوشید آخرین بله‌ای را که مانده بود

آمد برون ز خیمه‌ی غربت قفس به‌دست
آزاد کرد چلچله‌ای را که مانده بود

بی تاب و بی قرار در آن آخرین وداع
زینب گریست حوصله‌ای را که مانده بود

از حلقه‌ی محاصره تنها عبور کرد
از هم گسیخت سلسله‌ای را که مانده بود

در بند بند شامی کوفی فریب ریخت
پس لرزه‌های زلزله‌‎ای را که مانده بود

چون بحر پرخروش، به یک موج سهمگین
در هم شکست اِسکله‌ای را که مانده بود

از پیش پای قافله‌ی سینه سرخ‌ها
برداشت آخرین تله‌ای را که مانده بود

دل‌‎های پرخروش و جرس جوش و ناله نوش
هی می‎زدند قافله‌‎ای را که مانده بود.

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است

(خورشید هفتم)

امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است

آن فیض لایزال که مشتق ز نور او
خورشید آسمان رضا، نور هشتم است

آن پرتو جمال خدایی که طور او
آیینه‌زار حضرت معصومه در قم است

موسای طور قرب که در پیشگاه او
صدها کلیم بی «اَرِنی» در تکلم است

بگرفت دست عیسیِ مریم ولای او
کز پای دارِ فتنه، به چرخ چهارم است

هر صبحدم فریضه‌ی حق بر امین وحی
بر حضرتش ادای سلامٌ علیکم است

دلتنگی‌اش مباد که در غنچه‌ی لبش
لطف شکوفه‌باری باغ تبسم است...

نور خدا در آینه‌ی آفتاب تو
حیرت‌فزای دیده‌ی افلاک و انجم است

عدل مجسّمی تو و هر دادخواه را
در بارگاه لطف تو شوق تَظَلُّم است

یزدان نخواست تا غم روزی خورَد کسی
با لطف تو که قاسم الارزاق مَردم است

آن سر که نیست خاک درت در تنزّل است
وآن دل که نیست جای تو، جای تألُّم است

طاعات منکران تو در روز رستخیز
آتش‌بیار معرکه مانند هیزم است

در روز حشر، جز تو شفیعی مبادمان
جایی که آب هست چه جای تیمم است؟

با نعمت ولای تو (پروانه) را چه غم
عمری‌ست در بهشت که غرق تنعم است.

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

چشم من سیر جمالی را، که معلوم تو کرد؟

(که معلوم تو کرد؟)

چشم من سیر جمالی را، که معلوم تو کرد؟
کشف و اشراق جلالی را، که معلوم تو کرد؟

اشک من! ای در تو چشم آینه حیرت زده
عمق مفهوم زلالی را، که معلوم تو کرد؟

ای دل من! ای به پیش چشم تو دنیا قفس
وسعت آشفته حالی را، که معلوم تو کرد؟

ای مدینه! سرزمین خاطره ، شهر اذان
شور گلبانگ بلالی را، که معلوم تو کرد؟

شهر من ای کوفه! ای چاه عمق دردها
غربت مولی الموالی را، که معلوم تو کرد؟

ای وطن! ای فرش سرخ لاله ها و داغ ها
حسرت گل‌های قالی را که معلوم تو کرد؟

ای قیام ای گل خروش ماندگار مردمی!
معجز دستان خالی را که معلوم تو کرد؟

در قیاس حجم باران، حجم دریا، حجم رود
طول و عرض خشکسالی را، که معلوم تو کرد؟

می‌نشاند بر لبم نام امام نور را
هرکه پرسد این معالی را، که معلوم تو کرد؟

محمدعلی مجاهدی (پروانه)