(گناه نگاه)

بعد ازین دست من و دامن ماه دگری
من و سودای سر زلف سیاه دگری

چون تو پیمان وفا بشکنم و بنشینم
به امید نگهی بر سر راه دگری

"چشم خود فرش کنم ، زیر کف پای دگر" ۱
خرمن خویش بسوزم ، به نگاه دگری

گر گناه است ، نظر بر رخ خوبان کردن
بعد از این پشت من و بار گناه دگری

آن‌قدَر آه کشیدم به فراقت شب و روز
که نمانده است مرا طاقت آه دگری

بجز از اشک كه گیرد همه شب دامن من
بر من و زاری من نیست گواه دگری .

علی اشتری (فرهاد)

۱. وحشی بافقی

گرچه از کوی توام بی دل و جان باید رفت

(باید رفت)

گرچه از کوی توام بی دل و جان باید رفت
ليک با سوز دل و اشک روان باید رفت

همچو مرغی که بَرندش ز گلستان به قفس
از سر کوی تو ، فریادزنان باید رفت

من نه آنم که توانم شدن از کوی حبیب
به گمانم که به دنبال گمان باید رفت

امشب از کوی تو، ما دردکشان می‌دانیم
که از این در، به درِ دُردکشان باید رفت

می‌روم از بَرت، ای یار و ندانم زین‌جا
به كجا؟ با چه قدم؟ با چه نشان؟ باید رفت

همه آلوده و، از بخت سیه، ما را بین
که به میخانه درین شهر نهان باید رفت

خلقت بیهده را بین، که مرا با همه جهد
بی‌خبر از همه اسرار جهان باید رفت .

علی اشتری (فرهاد)

دوید بر رخ زردم، ز بی‌قراری اشک

(آبیاری اشک)

دوید بر رخ زردم، ز بی‌قراری اشک
گل خزان‌زده را ، کرد آبیاری اشک

خزان عمر به زردی رساند، رنگ رُخم
ببار بر سرم ای ابر نوبهاری اشک

کسی غبار غم از چهره‌ام نخواهد شست
اگر ز دیده نباید برون به یاری اشک

رخم ببوسد و بنوازد و به عذر قصور
به خاک پيش من افتد ز شرمساری اشک

بیار بر لبم ای سینه هرچه خواهی آه
بریز بر رخم ای دیده هرچه داری اشک

علی اشتری (فرهاد)

کاش! بودی روزگارم بر کنار از هرچه هست

(کاش)

کاش! بودی روزگارم بر کنار از هرچه هست
تا به پای دل نرفتی نیش خار از هرچه هست

جاه و مال و ناز و نعمت بود و گنج سیم و زر
من به حكم دل گزیدم مهر یار از هر چه هست

راحت دل خواستم در زندگی از آنچه نیست
رنج خود جستم به‌ جان در روزگار از هرچه هست

نیک و بد ، هر یک به جای خویش دارد اعتبار
پیش چشم ما فتاد این اعتبار از هرچه هست

از سر مستی خروشیم و که از رنج حمار
خاطر ما بین که باشد بی‌قرار از هرچه هست

گر شراب و شهد دارد یا شرنگ جانگداز
کاش خالی بود جام روزگار از هرچه هست

راستی ناید به کار مردمان کج‌مدار
راه را کج کن که گردی کامکار از هرچه هست

علی اشتری (فرهاد)

گمراه عقل و دین شدم، ساقی ره میخانه کو

(گمراه عقل ودین)

گمراه عقل و دین شدم، ساقی ره میخانه کو
جامی که در آن بنگرم رخساره‌ی جانانه کو؟

بانگ نماز زاهدم ، آزرده دارد دم به دم
مستان شهرآشوب را، یک نعره‌ی مستانه كو؟

شیخ است و آن فرزانگی، حور بهشتی بایدش
ماییم و این دیوانگی، ساقی لب پیمانه کو؟

گیج است زین گردش سرم، تا خُرد سازد پیکرم
این آسیای چرخ را ، در چرخ‌ها دندانه کو؟

ما در میان داستان، وز خمر خیرت سرگران
ای قصه پرداز جهان! آغاز این افسانه کو؟...

علی اشتری (فرهاد)

ما ننگ و نام، بر در میخانه داده‌ایم

(ننگ و نام)

ما ننگ و نام، بر در میخانه داده‌ایم
گشت فلک، به گردش پیمانه داده‌ایم

هر شانه را که طرّه‌ی ساقی به خویش بست
ما نقد عقل، بر سر دندانه داده‌ایم

دیوانه‌وار، دست کشیدیم از آنچه هست
دنیا به دست مردم فرزانه داده‌ایم

گل، برگ عمر خویش، به طفل صبا سپرد
ما نیز جان به بازی جانانه داده‌ایم

دیگر دلم ، ز سینه به بامی نمی‌پّرد
کاین مرغ را ز خرمن غم دانه داده‌ایم.

علی اشتری (فرهاد)

بس‌که در خلوت، دوچشمم خون به دامان می‌کند

(خلوت چشم)

بس‌که در خلوت، دوچشمم خون به دامان می‌کند
از صفای دیدنم ، کم کم پشیمان می‌کند

با گلی دلخوش، چه حاصل؟ در بهاری کاین‌چنین
برق حاصل‌سوز، تاراج گلستان می‌کند

نشکفد در غنچه آن گل، چون دل خونین من
کز حیا روی از نسیم صبح پنهان می‌کند

پنجه‌ی بگشاده‌ی سخت هوس باید بکار
شانه هر زلفی که می‌باید پریشان می‌کند

بعد ازین از خلق و تزویرش گذارم سر به کوه
با دل ما کی کند دیو آنچه انسان می‌کند؟

گر مرا نازی درین وحشت‌سرا باید کشید
از اجل باید که هر دشواری آسان می‌کند‌.

علی اشتری (فرهاد)

ای باد صبحدم! خبری ز آن حبیب نیست؟

(حبیب)

ای باد صبحدم! خبری زآن حبیب نیست؟
يا نكهتش نصيب من بی نصیب نیست ؟

از کوی دوست، رانده مرا دست روزگار
آنجا که درد عشق و جنون را طبیب نیست

با داغ سینه سوز، در این پنج روز عمر
بی جام باده‌ام چو شقایق شکیب نیست

منعم مکن ز ناله که سعدی به ناله گفت:
"گر دردمند عشق بنالد غریب نیست"

(فرهاد) دل مبند به عهد پری‌وشان
زیرا که در سراب وفا جز فریب نیست.

علی اشتری (فرهاد)

تا چند در این غمکده بیمار نشینم ؟

(در حسرت سحر)

تا چند در این غمکده بیمار نشینم ؟
دور از می گلرنگ و لب یار نشینم؟

مستی نگاه تو ، شبی دیر نپایید
تا چند خمار شب دیدار نشینم؟

چندی‌است که دور از لب جام و رخ ساقی
شب گردد و صبح آید و بیدار نشینم

در حسرت لبخند سحرگاه صبوحی
چون شمع سحر، با تن تب‌دار نشینم

سرمستی ما ديد فلک، خواست که یک چند
با دُردکشان باشم و هشیار نشینم

یا رب چه شود؟ کز در این خانه شبی رخت
بر بندم و در خانه‌ی خمار نشینم

ساقی تو کجائی که درین کنج غم آلود
جامی برسانی که سبکبار نشینم .

علی اشتری (فرهاد)

با سرو هم‌طرازی و با مه برابری

(شیرین‌تر از تو)

با سرو هم‌طرازی و با مه برابری
نی نی ز سرو برتر و از ماه بهتری

هرگز گدای کوی تو، ای آفتاب روی
سلطان شهر را به تمنا نزد دری

گفتم: چرا به دیده‌ی من پا نمی نهد
دیدم که نیست لایق پای تو ای پری

گفتم که: بنده‌ی سر و روی دگر شوم
دیدم بر آستان تو افتاده هر سری

گفتی به ناز: کز عقب من نیا دگر
من خود به اختیار نیایم، تو می‌بری

شیرین‌تر از تو ، در همه عالم ندیده‌ام
(فرهاد) از آن شدم که تو کامم برآوری

علی اشتری (فرهاد)

مه با جمال یار ، برابر نمی‌کنم

(باور نمی‌کنم)

مه با جمال یار ، برابر نمی‌کنم
صد بار کرده‌ام من و دیگر نمی‌کنم

شب نیست کز فراق تو ای سرو سیم‌تن
دامن ز اشک، پر دُر و گوهر نمی‌کنم

آن بلبلم که در پر و بالم خلیده خار
با این حدیث عشق گل از سر نمی‌کنم

ما را به ترک عشق نوید بهشت چیست؟
زاهد! مگو که قول تو باور نمی‌کنم

تا باد فرودین وزد از طرف کوهسار
ترک سماع و ساقی و ساغر نمی‌کنم

(فرهاد) بیدلم من و شیرینم آرزوست
من ترک آن لبان چو شکّر نمی‌کنم

علی اشتری (فرهاد)

ماییم و همین کنجِ خرابات و دَمی خوش

(دمی خوش)

ماییم و همین کنجِ خرابات و دَمی خوش
گاهی بِه وفایی خوش و گَه با ستمی خوش

یک روز به ویرانه‌ی غَم ، شاد بِه یادی
یک روز به دامانِ چمن با صنمی خوش

شادیم ، که آزاد زِ هر بود و نبودیم
مستیم، که هستیم زِ هر بیش و کمی خوش

سرمست بِه هر شادی و دلشاد به هر رنج
با مهر و وفایی خوش و با درد و غَمی خوش

چون راه تو می‌پویم و چشمم بِه ره توست
در هر نظری مستم و در هر قدمی خوش

گر چشمِ دِل از نیک و بدِ خلق ببندی
بینی که شود دوزخِ سوزان ارمی خوش

علی اشتری (فرهاد)

بیوگرافی و اشعار علی اشتری (فرهاد)

https://uploadkon.ir/uploads/ba4a17_25علی-اشتری-فرهاد.jpg

(بیوگرافی)

شادروان علی اشتری _ متخلص به (فرهاد) به سال 1301 خورشیدی به دنیا آمد. پدرش احمدخان اشتری که در شعر تخلص «یکتا» داشت شاعر، نقاش و برای مدتی نیز عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود. وی در نزد پدر برخی از فنون ادب را آموخت و تحصیلات خود را در مدرسهٔ شرف به پایان رساند.

وی از نوجوانی به سرودن پرداخت و تخلص فرهاد را برای خود برگزید. وی نخستین مجموعه سروده‌هایش را در سال 1324 در کتابی تحت عنوان «ستارهٔ سحری» در تهران منتشر نمود. با موسیقی‌دانان و شاعران همنشینی می‌کرد و در «انجمن ادبی ایران» که در منزل محمدعلی ناصح تشکیل می‌شد، حاضر می‌شد و با شاعران پیش‌کسوت همچون رهی معیری، ابوالحسن ورزی، امیری فیروزکوهی و برخی از هم‌نسلانش همچون مهرداد اوستا، مشفق کاشانی، گلشن کردستانی، بیژن ترقی، نیاز کرمانی و بهادر یگانه دوستی و مراوده داشت.

علی اشتری در هنگام تحصیل جوانی ورزیده و شاداب و پرشور بود و گل سرسبد ورزشکاران مدرسه به حساب می آمد او عاشق ستاره صبح بود و در 13 سالگی قطعه‌ای زیبا به نام »ستاره سحری» سرود که بسیار مورد توجه محافل ادبی قرار گرفت و در سال 1324 خورشیدی زمانی که بیش از 18 سال نداشت مجموعه‌ای از اشعار خود را به همین نام منتشر کرد.

علی اشتری، دو بار ازدواج کرد که هر دو بار با شکست مواجه شد و کم کم به همه چیز و همه کس بدبین شد. على اشتری می‌سوخت و می‌ساخت و آرامش خود را در باده‌گساری می‌جست و در این حال و هوا بود که با عشق یار آن همه غزل‌های پرشور و پرسوز و گداز را سرود و اشعارش زبانزد خاص و عام گردید.

‌سبک :

علی اشتری شاعر نوآوری نیست، آنچه به عنوان حال و هوای شعر نیمایی می­‌شناسیم، در غزل­‌های او راهی ندارد، آنچه از آن به عنوان غزل یاد می­‌کنیم، غالباً محصول برانگیختگی، حس و نیز زبان مناسب ارائه‌ی این عاطفه است. معروف‌ترین غزل­‌های علی اشتری، بی‌آنکه نشانه‌­ای از ملال تقلید و یا تکرارهای خسته‌ کننده داشته باشد، بخشی از سنت غزل فارسی محسوب می‌­شود که در زمزمه­‌ها و تغنی‌­ها و ثبت لحظه‌­های ما نقش‌آفرین بوده است.

در کلام علی اشتری نوعی حزن و اندوه سراغ داریم که این حزن و اندوه هیچ‌گاه از شعر او جدا نیست. بیشتر غزل­‌های وی غزل‌­هایی کوتاه‌اند؛ به کوتاهی عمر او شاید. در دیوان کم‌حجم او، به جز دو سه استثنا، غزل مادر هفت‌بیت یا حتی کمتر است. این کوتاهی به معنای قصور و ناتوانی شاعر نیست، بلکه او خود را موظف می­بیند هرکجا سخنش به پایان رسید و دیگر حرفی برای گفتن نداشت، شعر را به آخر برساند. این را می­توان نشانه‌ی پایبندی صادقانه‌ی شاعر به حس و انگیزه­ای باشد که جرقه‌ی آغازین شعر است. یكی از علل پایبندی علی اشتری در شعر به سنت‌های پیشین، وابستگی و دلبستگی به موسیقی ایرانی بوده است.

علی اشتری (فرهاد) با وجود دیوان كم‌حجم خود شاعری است كه توانسته در مسیر حركت كند، پیچ و خم‌های جاده شعر را بشناسد و با وجود جوانی به ظرایف سخنوری و معماری كلام در زبان فارسی آشنا شود و آنچه ویژگی اصلی شعر اوست،‌ شور و حال و حس و عاطفه پررنگ روح شاعری جوان است كه در كلماتش جریان یافته است.

علی اشتری غزل‌های عارفانه و زیبا بسیار سروده‌ است. غزل‌های وی جزو غزل‌های مشهور و تحسین‌شده‌ی روزگار ماست. «سفینه‌ی غزل» به انتخاب ابوالقاسم انجوی شیرازی یکی از بهترین گزیده‌های غزل فارسی است.

از جمله برنامه‌هایی که در گنجینه‌ی فاخر گل‌ها از اشعار این شاعر استفاده شده‌ است می‌توان برنامه‌ی گل‌های رنگارنگ با شماره‌های ۵۱۳-۵۴۰-۵۴۲ و ۵۷۶ را نام برد. مطلع یکی از غزلیات شیرینش این بیت است:

گرچه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک شب ای آرام جان بنشین بدامانم چو اشک

علی اشتری، از آنجا که در ماجراجویی عاشقانه گرفتار آمد، «فرهاد» را برای تخلص برگزید. وی در عرصه‌ی غزل‌سرایی در زمان خود کمابیش اسم و رسمی داشت و دو سه مجموعه شعر با عنوان ستاره‌ی سحری ـ پروانه در مشت و دیوان اشتری به یادگار مانده است.

وفات :

علی اشتری (فرهاد)، سرانجام در روز 11 دی 1340 خورشیدی، پیش از تولد 40 سالگی‌اش چشم از جهان فانی فروبست و به دیار جاودانگی پیوست..

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(رباعی)

ماییم چو تشنگان و دنیا چو سراب

در قلزم آرزو به مانند حباب

هشدار که عمر می‌رود از کف ما

نیمی به خیال و نیمی دیگر در خواب

علی اشتری (فرهاد)

صدگونه بلا دیده ، این دیده که می‌گرید

(می‌گرید)

از ناز چه می‌خندی بر دیده كه می‌گرید؟
این دیده زمانی نیز خندیده که می‌گرید

چون دیده تو را سرمست از باده ی اغیاری
در خون خود از غیرت غلتیده که می‌گرید

تنها نه ازین مردم صد روی و ریا دیده ست
از مردمک خود هم ، بد دیده که می‌گرید

لب نیک و بد دنیا ناخوانده که می‌خندد
چشم آخر هر کاری ، پاییده که می‌گرید

صد داغ نهان دارد این سینه که می‌سوزد
صدگونه بلا دیده ، این دیده که می‌گرید

علی اشتری (فرهاد)

چند در پیچ و خم مو بشکنی جان مرا

(سوز پنهان)

چند در پیچ و خم مو بشکنی جان مرا
باز کن زین حلقه ها جان پریشان مرا

زین شرر خاکستری بیشم نماند ای باد صبح
عشق گر آزاد بگذارد گریبان مرا

شعله‌ی دل در حباب سینه دارم چون چراغ
کی ز رنگ رخ شناسی سوز پنهان مرا

همچو شمع آتشینم فارغ از هر مِنتی
شعله‌ی جان روشنی بخشد شبستان مرا

در بهار عمر، مویم از چه میخواهی سپید
مهلتی... تا بنگری برف زمستان مرا

بحر آرامم مشورانم به قهر تند باد
گر نمیخواهی بجان آسیب طوفان مرا

جز تو ای امّید غافل مانده‌ی آینده‌ام
هر کسی داند از این آغاز، پایان مرا

علی اشتری (فرهاد)

عمری‌ست تا به پای خم از پا نشسته ایم

(نشئه‌ی صهبا)

عمری‌ست تا به پای خم از پا نشسته‌ایم
در کوی می فروش ، چو مینا نشسته‌ایم

ما را ، ز کوی باده فروشان گریز نیست
تا باده در خم است همین جا نشسته‌ایم

تا موج حادثات چه بازی کند که ما
با زورق شکسته به دریا نشسته‌ایم

ما آن شقایقیم که با داغ سینه سوز
جامی گرفته‌ایم و به صحرا نشسته‌ایم

طفل زمان فشرد چو پروانه‌ام به مشت
جرم دمی که بر سر گل‌ها نشسته‌ایم

عمری دویده‌ایم به هر سوی و عاقبت
دست از طلب بشسته و از پا نشسته‌ایم

(فرهاد) ! با ترانه‌ی مستانه‌‌ی غزل...
در هر سری چو نشئه‌ی صهبا نشسته‌ایم.

علی اشتری (فرهاد)

همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست؟

(آرام کجاست؟)

همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست؟
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست؟

حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم 
لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست؟

باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست؟

طمع صبح ندارم ز شب تیره ی هجر 
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟

گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج 
بحر را پیش مه چارده ، آرام کجاست؟

کام خسرو نشدی همچو تو شیرین (فرهاد)
در ره عشق نگر پخته کجا ، خام کجاست؟

علی اشتری (فرهاد)

گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک

(اشک)

گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک دم ای آرام جان بنشین به دامانم چو اشک

تا به خاک تیره غلتم ، یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک

مردم چشم مرا مانند مردم ، لاجرم
من هم از این تیره دل مردم ، گریزانم چو اشک

گر به چشمی بوسه دادم یا به رخساری چه سود
کاین زمان با حسرتی در خاک غلتانم چو اشک

بر دلی گر می‌نشینم ، بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم ، باز لغزانم چو اشک

سوز پنهان درون است این که پیدا می‌شود
گه به لب‌هایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک

علی اشتری (فرهاد)

درون سینه نگنجد ، غمی که من دارم

(غمی که من دارم)

درون سینه نگنجد ، غمی که من دارم
خوش است با غم دل عالمی که من دارم

سرشک دیده بیان کرد ماجرای دلم
چه اعتماد بر این محرمی که من دارم؟

از آن گلی که برآید ز خاک من پیداست
ز هجر لاله رخان ماتمی که من دارم

بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم
عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم

بیا و بر دل من رحم کن که از تنگی
در او قرار نگیرد غمی که من دارم

علی اشتری (فرهاد)

به کدام دل توانم که رخ تو باز بینم ؟

(التفات ساقی)

به کدام دل توانم که رخ تو باز بینم ؟
که به دست غیر دستت به هزار ناز بینم

لب تلخ جام خوشتر ز دهان نوشخندی
که به کام دیگرانش پی بوسه باز بینم

من و کوی می فروشان که ز التفات ساقی
لب بوسه خواه خود را ز تو بی نیاز بینم

به کدام در نهم سر؟ که بر آستان این در
به صفای دل جهانی ، همه در نماز بینم

دل پاکباز ما را به پریوشی چه حاجت؟
که به کار دیگرانش ، دل کارساز بینم

علی اشتری (فرهاد)

رفتی ز پیش دیده و بر جان نشسته ای

(پیمان)

رفتی ز پیش دیده و بر جان نشسته‌ای
در خاطرم چو اشک به دامان نشسته‌ای

از ما چه دیده‌ای که به صد سوز همچو شمع
خندان میان بزم حریفان نشسته‌ای ؟

بر چشم غیر اگر بنشستی به دلبری
اندیشه کن چو اشک که لرزان نشسته‌ای

ای غم اگرچه عهد تو بشکسته‌ام به می
نازم تو را که بر سر پیمان نشسته‌ای

ای اشک هرچه ریزمت از دیده زیر پا
بینم که باز بر سر مژگان نشسته‌ای

علی اشتری (فرهاد)