با سرو هم‌طرازی و با مه برابری

(شیرین‌تر از تو)

با سرو هم‌طرازی و با مه برابری
نی نی ز سرو برتر و از ماه بهتری

هرگز گدای کوی تو، ای آفتاب روی
سلطان شهر را به تمنا نزد دری

گفتم: چرا به دیده‌ی من پا نمی نهد
دیدم که نیست لایق پای تو ای پری

گفتم که: بنده‌ی سر و روی دگر شوم
دیدم بر آستان تو افتاده هر سری

گفتی به ناز: کز عقب من نیا دگر
من خود به اختیار نیایم، تو می‌بری

شیرین‌تر از تو ، در همه عالم ندیده‌ام
(فرهاد) از آن شدم که تو کامم برآوری

علی اشتری (فرهاد)

مه با جمال یار ، برابر نمی‌کنم

(باور نمی‌کنم)

مه با جمال یار ، برابر نمی‌کنم
صد بار کرده‌ام من و دیگر نمی‌کنم

شب نیست کز فراق تو ای سرو سیم‌تن
دامن ز اشک، پر دُر و گوهر نمی‌کنم

آن بلبلم که در پر و بالم خلیده خار
با این حدیث عشق گل از سر نمی‌کنم

ما را به ترک عشق نوید بهشت چیست؟
زاهد! مگو که قول تو باور نمی‌کنم

تا باد فرودین وزد از طرف کوهسار
ترک سماع و ساقی و ساغر نمی‌کنم

(فرهاد) بیدلم من و شیرینم آرزوست
من ترک آن لبان چو شکّر نمی‌کنم

علی اشتری (فرهاد)

ماییم و همین کنجِ خرابات و دَمی خوش

(دمی خوش)

ماییم و همین کنجِ خرابات و دَمی خوش
گاهی بِه وفایی خوش و گَه با ستمی خوش

یک روز به ویرانه‌ی غَم ، شاد بِه یادی
یک روز به دامانِ چمن با صنمی خوش

شادیم ، که آزاد زِ هر بود و نبودیم
مستیم، که هستیم زِ هر بیش و کمی خوش

سرمست بِه هر شادی و دلشاد به هر رنج
با مهر و وفایی خوش و با درد و غَمی خوش

چون راه تو می‌پویم و چشمم بِه ره توست
در هر نظری مستم و در هر قدمی خوش

گر چشمِ دِل از نیک و بدِ خلق ببندی
بینی که شود دوزخِ سوزان ارمی خوش

علی اشتری (فرهاد)

بیوگرافی و اشعار علی اشتری (فرهاد)

https://uploadkon.ir/uploads/68fa24_23علی-اشتری-فرهاد-.jpg

(بیوگرافی)

شادروان علی اشتری متخلص به (فرهاد) به سال 1301 خورشیدی به دنیا آمد. پدرش احمدخان اشتری که در شعر تخلص «یکتا» داشت شاعر، نقاش و برای مدتی نیز عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی بود. وی در نزد پدر برخی از فنون ادب را آموخت و تحصیلات خود را در مدرسهٔ شرف به پایان رساند.

وی از نوجوانی به سرودن پرداخت و تخلص فرهاد را برای خود برگزید. وی نخستین مجموعه سروده‌هایش را در سال 1324 در کتابی تحت عنوان «ستارهٔ سحری» در تهران منتشر نمود. با موسیقی‌دانان و شاعران همنشینی می‌کرد و در «انجمن ادبی ایران» که در منزل محمدعلی ناصح تشکیل می‌شد، حاضر می‌شد و با شاعران پیشکسوت همچون رهی معیری، ابوالحسن ورزی، امیری فیروزکوهی و برخی از هم‌نسلانش همچون مهرداد اوستا، مشفق کاشانی، گلشن کردستانی، بیژن ترقی، نیاز کرمانی و بهادر یگانه دوستی و مراوده داشت. وی در سرودن انواع شعر به اسلوب پیشینیان تواناست، اما با روحیه و عوالم حساس و عاطفی‌اش، غزل برایش جذبهٔ افزون‌تری دارد. سرانجام وی در روز 11 دی 1340 پیش از تولد چهل‌سالگی اش درگذشت. از علی اشتری کتاب‌های، ستارهٔ سحری، پروانه در مشت و دیوان شعری به یادگار مانده‌است.

علی اشتری غزلهای عارفانه و زیبا بسیار سروده‌است. غزل‌های وی جزو غزل‌های مشهور و تحسین‌شدهٔ روزگار ماست. «سفینهٔ غزل» به انتخاب ابوالقاسم انجوی شیرازی یکی از بهترین گزیده‌های غزل فارسی است. از جمله برنامه‌هایی که در گنجینه فاخر گلها از اشعار این شاعر استفاده شده‌است می‌توان برنامه گل‌های رنگارنگ با شماره‌های ۵۱۳-۵۴۰-۵۴۲ و ۵۷۶ را نام برد. مطلع یکی از غزلیات شیرینش این بیت است:

گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک شب ای آرام جان بنشین بدامانم چو اشک

اشتری در عرصه‌ی غزلسرایی در زمان خود کمابیش اسم و رسمی داشت و دو سه مجموعه شعر هم از او به چاپ رسیدسرانجام در روز 11 دی 1340 پیش از تولد 40 سالگی‌اش درگذشت. از علی اشتری کتاب‌های، ستارهٔ سحری ـ پروانه در مشت و دیوان شعری به یادگار مانده است.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(رباعی)

ماییم چو تشنگان و دنیا چو سراب
در قلزم آرزو به مانند حباب

هشدار که عمر می‌رود از کف ما
نیمی به خیال و نیمی دیگر در خواب

علی اشتری (فرهاد)

صدگونه بلا دیده ، این دیده که می‌گرید

(می‌گرید)

از ناز چه می‌خندی بر دیده كه می‌گرید؟
این دیده زمانی نیز خندیده که می‌گرید

چون دیده تو را سرمست از باده ی اغیاری
در خون خود از غیرت غلتیده که می‌گرید

تنها نه ازین مردم صد روی و ریا دیده ست
از مردمک خود هم ، بد دیده که می‌گرید

لب نیک و بد دنیا ناخوانده که می‌خندد
چشم آخر هر کاری ، پاییده که می‌گرید

صد داغ نهان دارد این سینه که می‌سوزد
صدگونه بلا دیده ، این دیده که می‌گرید

علی اشتری (فرهاد)

چند در پیچ و خم مو بشکنی جان مرا

(سوز پنهان)

چند در پیچ و خم مو بشکنی جان مرا
باز کن زین حلقه ها جان پریشان مرا

زین شرر خاکستری بیشم نماند ای باد صبح
عشق گر آزاد بگذارد گریبان مرا

شعله‌ی دل در حباب سینه دارم چون چراغ
کی ز رنگ رخ شناسی سوز پنهان مرا

همچو شمع آتشینم فارغ از هر مِنتی
شعله‌ی جان روشنی بخشد شبستان مرا

در بهار عمر، مویم از چه میخواهی سپید
مهلتی... تا بنگری برف زمستان مرا

بحر آرامم مشورانم به قهر تند باد
گر نمیخواهی بجان آسیب طوفان مرا

جز تو ای امّید غافل مانده‌ی آینده‌ام
هر کسی داند از این آغاز، پایان مرا

علی اشتری (فرهاد)

عمری‌ست تا به پای خم از پا نشسته ایم

(نشئه‌ی صهبا)

عمری‌ست تا به پای خم از پا نشسته‌ایم
در کوی می فروش ، چو مینا نشسته‌ایم

ما را ، ز کوی باده فروشان گریز نیست
تا باده در خم است همین جا نشسته‌ایم

تا موج حادثات چه بازی کند که ما
با زورق شکسته به دریا نشسته‌ایم

ما آن شقایقیم که با داغ سینه سوز
جامی گرفته‌ایم و به صحرا نشسته‌ایم

طفل زمان فشرد چو پروانه‌ام به مشت
جرم دمی که بر سر گل‌ها نشسته‌ایم

عمری دویده‌ایم به هر سوی و عاقبت
دست از طلب بشسته و از پا نشسته‌ایم

(فرهاد) ! با ترانه‌ی مستانه‌‌ی غزل...
در هر سری چو نشئه‌ی صهبا نشسته‌ایم.

علی اشتری (فرهاد)

همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست؟

(آرام کجاست؟)

همدمی تا دل ما را دهد آرام کجاست؟
محرمی تا ز من آرد به تو پیغام کجاست؟

حسرت بوسه زدن بر لب گرمی دارم 
لب یار ار ندهد دست ، لب جام کجاست؟

باده گلرنگ و چمن خرم و سبز و من و چنگ
هر دو در ناله که آن سرو گل اندام کجاست؟

طمع صبح ندارم ز شب تیره ی هجر 
ماهتابی که بر آید ز لب بام کجاست؟

گر به روی تو برآشفت دلم دوش مرنج 
بحر را پیش مه چارده ، آرام کجاست؟

کام خسرو نشدی همچو تو شیرین (فرهاد)
در ره عشق نگر پخته کجا ، خام کجاست؟

علی اشتری (فرهاد)

گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک

(اشک)

گر چه افکندی ز چشم خویش آسانم چو اشک
یک دم ای آرام جان بنشین به دامانم چو اشک

تا به خاک تیره غلتم ، یا به دامان گلی
بر خود از این بازی تقدیر لرزانم چو اشک

مردم چشم مرا مانند مردم ، لاجرم
من هم از این تیره دل مردم ، گریزانم چو اشک

گر به چشمی بوسه دادم یا به رخساری چه سود
کاین زمان با حسرتی در خاک غلتانم چو اشک

بر دلی گر می‌نشینم ، بی ثباتم همچو آه
ور به چشمی جای گیرم ، باز لغزانم چو اشک

سوز پنهان درون است این که پیدا می‌شود
گه به لب‌هایم چو شعر و گه به چشمانم چو اشک

علی اشتری (فرهاد)

درون سینه نگنجد ، غمی که من دارم

(غمی که من دارم)

درون سینه نگنجد ، غمی که من دارم
خوش است با غم دل عالمی که من دارم

سرشک دیده بیان کرد ماجرای دلم
چه اعتماد بر این محرمی که من دارم؟

از آن گلی که برآید ز خاک من پیداست
ز هجر لاله رخان ماتمی که من دارم

بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم
عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم

بیا و بر دل من رحم کن که از تنگی
در او قرار نگیرد غمی که من دارم

علی اشتری (فرهاد)