گر که این ملک پریشان ‌شده، تقصیر تو نیست

(تقصیر تو نیست)

گر که این مُلک، پریشان ‌شده، تقصیر تو نیست
مملکت، بی‌سر و سامان شده، تقصیر تو نیست

از جوانمردی و درویشی امثال من است
که فلان مَردکی اعیان شده! تقصیر تو نیست

آن جنایت‌گر بدسابقه‌ی دیروزی
صاحب منصب و عنوان شده، تقصیر تو نیست

پیشه‌ی مردم این مملکت بی‌صاحب
بله قربان، بله قربان شده، تقصیر تو نیست

گر که ملت ز تبهکاری مشتی مزدور
همدم غصه و حرمان شده، تقصیر تو نیست

سید ۱ البته رخ خویش نگه کرده در آب
که کنون حامی دهقان شده، تقصیر تو نیست.

“اسماعیل نواب ‌صفا”

۱. سیدضیاءالدین طباطبایی

اوضاع این کشور، نکو، شاید بشه شاید نشه

(شاید بشه، شاید نشه)

اوضاع این کشور، نکو، شاید بشه شاید نشه
کاخ جنایت زیر و رو، شاید بشه شاید نشه

بیگانه از این مملکت، شاید بره شاید نره
ملت رها زین های‌وهو، شاید بشه شاید نشه

معشوقه، بوسی بر لبم، شاید بده شاید نده
آغوش عاشق جای او، شاید بشه شاید نشه

رمز محبت را به ما، شاید بگه شاید نگه
دل فارغ از این گفتگو، شاید بشه شاید نشه

سیمای زردَنبوی من، اندام کوچولوی من
گرد و قلمبه همچو گو، شاید بشه شاید نشه

این مردمان بی‌دغل، این ملت کور و کچل
آسوده از جور عدو، شاید بشه شاید نشه

آبی که رفته توی جو، شاید بیاد شاید نیاد
سیدضیا با آبرو، شاید بشه شاید نشه!

“اسماعیل نواب ‌صفا”

از غضب زیباتر آن رخسار زیبا می‌شود

(رخسار زیبا)

از غضب زیباتر آن رخسار زیبا می‌شود
بحر، طوفان‌زا چو گردد، خوش تماشا می‌شود

گفت: دیشب گریه‌ها کردم به یادت، گفتمش:
چشمه گاهی از درون سنگ، پیدا می‌شود

عاشق از دیوانگی طرفی نمی‌بندد که موج
با همه دیوانگی­‌ها ، محو دریا می‌شود

قصه‌ها از عشق آتشناک من گویند خلق
شمع از آتش به جانی، مجلس آرا می‌شود

سوختم تا با دل غم‌پرور خود ساختم
کینه‌ی دشمن فزون‌تر از مدارا می‌شد

درد پنهان (صفا) را گرچه تسکینی نبود
شعر اشک‌آلوده‌اش تسکین دل‌ها می‌شود

"اسماعیل نواب صفا"

بس‌که من با درد هجرانت مدارا کرده‌ام

(روزن امید)

بس‌که من با درد هجرانت مدارا کرده‌ام
خویش را در حلقه‌ی عشاق، رسوا کرده‌ام

درد را بی گفتگو باید به اهل درد گفت
در غمت با شمع، زین‌رو گفتگوها کرده‌ام

اشک را گفتم چرا می‌ریزی ای دیوانه! گفت:
روزن امیدی از این گوشه پیدا کرده‌ام

مستم از صهبای عشقت مستی است و راستی
همچو چشمت کی شدم سرمست و حاشا کرده‌ام

تلخکامم کرد دست هجر و از پایم فکند
بوسه‌ای تا زآن لب شیرین، تمنا کرده‌ام

من که امروزم چو مویت در پریشانی گذشت
خویش را سرگشته‌ی امّید فردا کرده‌ام

با (صفا) گفتم که غوغا کرده‌ای در شعر، گفت:
دیده‌ام غوغای چشمی را و غوغا کرده‌ام .

"اسماعیل نواب صفا"
۱۳۲۴ - تهران

به عشق هر که دل بستم، از اول خصم جانم شد

(نامهربان)

به عشق هر که دل بستم، از اول خصم جانم شد
به هر کس مهر کردم ، عاقبت نامهربانم شد

کسی از راه دلسوزی، نزد بر آتشم آبی
وفای شمع را نازم، که عمری همزبانم شد

رهایی نیست مقدورم، ز بند عشقش ای ناصح
من آن صیدم کز اول دام صیاد آشیانم شد

به دستش تا سپردم دل ، چو لاله داغدارم کرد
به پایش تا فشاندم جان، چو نرگس سرگرانم شد

هزاران خون دل خوردم که بینم بی رقیب او را
چه سود از خلوت وصلش که شرمم پاسبانم شد

(صفا) می‌سوخت چون پروانه و می‌گفت دلشادم
که همچون شمع ، روشن در جهان راز نهانم شد

"اسماعیل نواب صفا"

مرغی كه هراسی ز قفس داشته باشد

(غره ی ایام)

مرغی كه هراسی ز قفس داشته باشد
خاموش از آن به كه نفس داشته باشد

بيدار شو، ای غرّه ی ايّام كه هر صبح
شام سيهی نيز ز پس داشته باشد

چابک نرود قافله سالار جوانی
گر گوش به فرياد جَرَس داشته باشد

آن نغمه گر عشق كه دمساز مسيحاست
حيف است كه آهنگ هوس داشته باشد

ای عشق بلاخيز، به غير از تو (صفا) نيز
اميد محبت به چه كس داشته باشد

"اسماعیل نواب صفا"

دلی كز آتش عشقی نسوزد سوختن دارد

(گنج عشق)

دلی كز آتش عشقی نسوزد سوختن دارد
لبی كز عاشقی حرفی نداند دوختن دارد

از آن در آتش عشق تو گريانم كه می‌دانم
ميان آب و آتش شمع محفل سوختن دارد

نياموزی چو من ای لاله رخ، درس وفا هرگز
كه با خون جگر درس وفا آموختن دارد

منوّر كرده ام با شمع جانم راه جانان را
به پيش پای جانان شمع جان افروختن دارد

(صفا) در دل به غير از مِهر مهرويان نيندوزد
كه در ويرانه ی دل گنج عشق اندوختن دارد

"اسماعیل نواب صفا"

زندگینامه و اشعار اسماعیل نواب صفا

https://uploadkon.ir/uploads/469413_25اسماعیل-نواب-صفا.jpg

(زندگی نامه)

شادروان استاد سید اسماعیل نواب صفوی _ متخلص به (صفا)، نویسنده، محقق، شاعر و ترانه‌سرای معروف ایرانی _ در 29 اسفند ماه 1303 خورشیدی در کرمانشاه دیده به جهان گشود. پدرش، سیدمرتضی، اصالتاً اصفهانی بود و از صاحب‌ منصبان گمرک بود که در کرمانشاه مأموریت داشت. مادرش از پیشگامان نهضت زنان کرمانشاه و بنیان‌گذار نخستین مدرسه‌ی دخترانه «بصیرت» باختران به‌شمار می‌آمد. دایی پدرش میرزا عبدالوهاب معتمدالدوله ملقب به (نشاط ‌اصفهانی)، از شاعران مطرح عصر قاجار بود.

خاطرات تلخ و شیرین، و روزگار خوش کودکی این شاعر در کرمانشاه سپری شد. در 6 سالگی پدرش را از دست داد و سپس در مقطعی کوتاه همراه خانواده عازم گرگان و پس از آن در سال 1323 راهی تهران شد.

نواب ‌صفا، از همان دوران مدرسه وارد عالم شعر و شاعری شد و سرانجام در سال 1322 به دنیای پر زرق‌ و‌ برق مطبوعات و روزنامه‌نگاری پا نهاد. او نخست عضو تحریریه‌ی «روزنامه‌ی رستاخیز» و سپس عضو تحریریه‌ی دوره‌ی دوم «روزنامه فکاهی توفیق» در زمان سردبیری پرویز خطیبی و سپس ابوالقاسم حالت شد و اشعار طنز و انتقادی‌اش را مرتباً در آن منتشر می‌کرد. همچنین، در مقاطعی با روزنامه‌های فکاهی «علی‌بابا» و «حاجی‌بابا» نیز همکاری کرد.

نواب صفا در خاطراتش می‌نویسد: «روزی در سال 1323 مهمان جلسه‌ی نویسندگان توفیق بودم. بر مبنای موضوعی کاریکاتوری که داوری برای جلد کشیده شده بود و ساعد (نخست‌وزیر وقت) را متحیر در پای دستگاه الاکلنگ نشان می‌داد. نخست‌وزیر در تردید بود که از نظر سیاسی کدام طرف سوار شود. دوستان پرسیدند: زیر کاریکاتور چه بنویسیم؟ من بلافاصله گفتم: بنویسید «خیرالامور اوسطها»، که همگی بسیار پسندیدند و بر قدرم افزودند. از آن پس، در شورای نویسندگان توفیق (که روزهای شنبه، عصرها برگزار می‌شد) به‌طور مرتب شرکت می‌کردم. تصور می‌کنم نوروز سال 1324 بود که نخستین دشت (حق‌التحریر) را از راه قلم کسب کردم.

نواب ‌صفا، از اعضای ثابت انجمن ادبی توفیق بود که چهارشنبه‌ شب‌ها در دفتر روزنامه (خیابان شاپور سابق، بازارچه کربلایی عباسعلی) برگزار می‌شد. جلسه‌ای که بزرگانی همچون مهدی سهیلی، عباس فرات، محمدصادق تفکری، محمدعلی افراشته، اسداله شهریاری، کریم فکور، غلامرضا روحانی، ابراهیم صهبا، رهی‌ معیری، محمد پورثانی و… در آن شرکت می‌کردند.

روزنامه‌ی توفیق (1323) نواب‌ صفا را چنین معرفی می‌کند: «صفا از شعرای خوش‌قریحه‌ی توفیق، جوانی است متوسط‌القامه، سبزه، بانمک، خوش‌لهجه، خوش‌لباس و از سادات ‌صفوی است… سیگار خوب می‌کشد و دود سیگار را با مهارت هوا می‌فرستد. «آهنگ‌های آخر شبی» و «نواهای زورخانه» را می‌سازد ولی کسی تا به‌حال او را «آخر شب» در خیابان‌ها یا عصرها در زورخانه ندیده است. او هر کاری دارد همان «اول شب» انجام می‌دهد. صفا جوانی است فوق‌العاده نجیب و خون‌گرم، ویلن خوب می‌زند و زمزمه‌ای شیرین دارد. از حرف زدنش «جسته‌ گریخته» نشان سوختگی می‌آید. مدتی در اصفهان و گرگان به‌سر برده، از این جهت مشکل است که حدس زد «محبوبش» اهل کجاست و دلش کجا جا مانده! صفا در دبیرستان دارایی تحصیل می‌کند. لابد می‌خواهد وزیر دارایی شود، ولی تصدیق بفرمایید «وزیر دلسوخته» غیر از «لایحه‌ی دلسوختگی» و «بودجه‌ی دارایی» چیزی به مجلس تقدیم نخواهد کرد. از اشعار او یکی این است» :

می‌شود آشفته زلف تابدارت زآن‌که گاهی
شانه‌ی عاقل، گذارش بر دل دیوانه افتد

نواب ‌صفا مدتی در اداره‌ی انتشارات و تبلیغات وزارت فرهنگ‌وهنر، دبیرخانه بنادر و کشتی‌رانی، روابط‌عمومی شهرداری تهران و… فعالیت داشته و عضو شورای نویسندگان رادیو هم محسوب می‌شد. عضو انجمن «جامعه‌ی باربد» در رادیو بود و اشعارش بارها در قالب تصنیف توسط خوانندگان و پیش‌پرده‌هایش در تماشاخانه‌های مطرح تهران اجرا شد. مدتی نماینده‌ی مردم اصفهان در مجلس شورای ملی نیز بود. از دوستان صمیمی و نزدیک ابوالحسن ورزی و البته یکی از اعضای شرکت‌کننده در نخستین کنگره‌ی نویسندگان ایران (تیرماه 1325) بود.

در «تهران‌مصور» اشعار سیاسی‌اش را با امضای «مولانا صفا» منتشر می‌کرد. اوج سال‌های فعالیت فکاهی و طنز صفا، دهه‌ی 20/30 بود که از طرف روزنامه‌ی توفیق «خبرنگار پارلمانی» نیز شد که بارها در اشعار طنزش نسبت به اقدامات نخست‌وزیر وقت (سیدضیاءالدین طباطبایی) واکنش انتقادی و طنز نشان می‌داد. نواب ‌صفا در توفیق به ابتکار خودش، ستونی مخصوص با امضای «مرشدصفا» ساخت که اشعارش شامل سه قسمت می‌شد و این ستون را از شیوه‌ی کار مرحوم «شیرخدا» که هرصبح به‌طور زنده همراه ضرب زورخانه، برنامه‌ی ورزشی اجرا می‌کرد، اقتباس کرده بود. آرم آن هم مرشد زورخانه را نشان می‌داد به‌همراه ضرب و زنگ. در سفرش به کرمانشاه (1324)، در زمانی که حزب‌بازی در کشور امر رایجی بود، با عده‌ای از مردم باذوق برخورد کرد که حزبی به نام «حزب خران» با شعار «ما بار می‌بریم ولی سواری نمی‌دهیم!» ساخته بودند. نواب ‌صفا معتقد بود که او اولین‌بار این سوژه را با خود به توفیق آورد و زیر عنوان «حزب خران» منتشر کرد (اگرچه مرحوم حسین توفیق، از سردبیران دوره‌ی دوم و سوم توفیق، این ادعا را بعدها رد کرده بود). با توقیف روزنامه در سال 1332 همکاری او با روزنامه به اتمام رسید و با آغاز دوره‌ی سوم (اسفند 1336)، به‌علت برخی اختلافات، از همکاری با برادران توفیق منصرف شد و حتی پادرمیانی ابوالقاسم حالت و ابوتراب جلی نیز اثری نبخشید.

پس از انقلاب، نواب ‌صفا به انزوایی خودخواسته رفت و بیشتر به پژوهش و تألیف خاطرات هنری‌اش در قالب کتاب «قصه‌ی شمع» و انتشار مجموعه اشعار و ترانه‌اش «از یاد رفته» و… پرداخت.

نواب صفا در سال 1331 با خانم "اورانوس نادری" فرزند احمد نادری، از وکلای سرشناس شیراز که مدتی رئیس کانون وکلای فارس بود، ازدواج کرد. مجدداً در سال 1342 با خانم زهرا توسلی ازدواج کرد. از وی سه فرزند (دو پسر و یک دختر) به نام‌های: "سامان، فرزان و هستی" به یادگار است که در خارج از ایران زندگی می‌کنند.

نواب صفا دهه‌ی پایان زندگی‌اش با قامتی خمیده در گوشه‌ای از تهران بزرگ و پرهیاهو، در کلبه‌ی محقر به انزوا نشست و دوستان و دوستدارانش با دیدار وی مسرور می‌گشتند؛ پیرمرد مهربان و مهمان‌نوازی که خوش محضر و خوش‌کلام بود.

وفات :

نواب صفا، سرانجام به تاریخ 19 فروردین ماه سال 1384 خورشیدی آفتاب عمرش به خاموشی گرایید و پیکرش در قطعه‌ی هنرمندان بهشت زهرا آرام گرفت. او شعری را برای سنگ مزارش سروده بود که بیت مطلع آن چنین است:

«این که در سینه‌ی خاکش مأواست
خاک پای همه ، نواب صفاست».

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(وضع کشور)

خدایا هرکسی از وضع این کشور خبر دارد
تو گویی پیش ما بیچارگان ارث پدر دارد

نمی‌دانم چرا این نفت لاکردار بوگندی
برای دیگران زر، بهر ایرانی ضرر دارد

الهی کور باد آن‌کس که دارد آرزو روزی
ز نو کاخ جنایت را در ایران مستقر دارد

شبی طفل یتیمی گفت با قلبی پر از ماتم
که: مادرجان، چرا طفل فلانی سیم و زر دارد؟

چرا من چایی خود را خورم با کشمش و خرما
ولی طفل حمارالسلطنه، قند و شکر دارد؟

چرا کس اعتنایی نیستش بر ناله‌های من
ولی فرزند همسایه، هزاران نازخر دارد؟

بگفتا: جان مادر، خانه و سرمایه و ماشین
برای سینه‌ی ما مردم مفلس ضرر دارد

"اسماعیل نواب صفا"