برآر از آستین معرفت دست دعا اینجا

"اَلسَّلامُ عَلَیكِ یٰا فاطِمَةَ المَعصومَه"

برآر از آستین معرفت دست دعا اینجا
به آیین دگر بر آستان کبریا، اینجا

به چشم دل نظر کن بر حریم دختر موسی
که جان را می‌دهد آیینه‌ی لطفش جلا، اینجا

مجو از خیل بی‌دردان دوای درد بی‌درمان
«اگر درمان درد خویش می‌خواهی، بیا اینجا» ۱

صدای قدسیان بشنو که می‌آید به گوش جان
که دردت را دوا اینجا، که رنجت را شفا اینجا

بریز اشک نیازی در نمازستان بی‌خویشی
برآر آهی ز سوز سینه‌ی دردآشنا اینجا

حریم یثرب و بطحاست گویی مرقد پاکش
که نور آذین بُوَد چون ساحت اُمُّ القُرا اینجا

فضای قدس، معراج حقیقت، بزم «اَو اَدنی»
شب اَسری، فروغ جاودان مصطفی اینجا

به نام او که خاک پاک او بوی نجف دارد
که از او می‌تراود عطرِ جانِ مرتضی اینجا

تو را پرواز خواهد داد تا اوج خداجویی
ز بام آشنایی، زاده ی خیرالنّسا اینجا

اگر مرد رهی پای ارادت نِه در این وادی
که با دست طلب جمع‌اند مردان خدا اینجا

برآی از ظلمت هستی، که خضر آمد به سرمستی
به بوی چشمه‌سار زندگی‌بخشِ بقا اینجا

منم (مشفق) غباری دامن‌افشان در هوای او
که می‌جویم رضای او به تسلیم و رضا اینجا

"عباس مشفق کاشانی"

۱ـ استاد مجاهدی

دل را به نور عشق صفا می‌دهد نماز

(سجده‌ی اخلاص)

دل را به نور عشق صفا می‌دهد نماز
جان را به یاد دوست جلا می‌دهد نماز

از خار زار شرک اگر بگذری به صدق
باغ تو را ز جلوه صفا می‌دهد نماز

تا بنگری جمال حقیقت ز معرفت
سرچشمه‌ات ز آب بقا می‌دهد نماز

پای تو را ز قید تعلق رها کند
دست تو را به دست دعا می‌دهد نماز

هر دم که سر به سجده‌ی اخلاص می‌نهی
روشندلی ز یاد خدا می دهد نماز

چون بشنوی صلای مؤذن، شتاب کن
کز بارگاه قدس ، ندا می دهد نماز

"عباس مشفق کاشانی"

شبی که مَطلع مِهر از طلوع زینب بود

(یاحضرت زینب سلام‌الله علیها)

شبی که مَطلع مِهر از طلوع زینب بود
فروغِ روز ، نشسته به دامن شب بود

هزار رود ِ نواگر ، ز کوثر و تسنیم
روان به خانه‌ی زهرا به بوی زینب بود

هزار چشمه‌ی خورشید از کرانه‌ی شب
دمیده از دل مهتاب و چشم کوکب بود

شکوفه‌بار ، لب مرتضی به باغ دعا
ستاره‌ریز ، دَم مصطفی به یارب بود

شرابِ نور ز خُمخانه‌ی سحر جوشید
که جام سرخ شقایق ز می لبالب بود

اگر چه زین ِ اَب او را نهاد نام، رسول
خدای داند کاو زینت ِ اُم و اَب بود

زنی به همّت و مردی، به مردمی سوگند
پس از حسین ، سپهدار عشق، زینب بود

"عباس مشفق کاشانی"

گر ز ویرانْ آشیانی یاد می‌شد بد نمی‌شد

(بد نمی‌شد)

گر ز ویرانْ آشیانی یاد می‌شد بد نمی‌شد
یا دلِ بی خانمانی شاد می‌شد بد نمی‌شد

رفته ایم از یاد یاران با گذشت روزگاران
گر ز ما وآن روزگاران یاد می‌شد بد نمی‌شد

گر به شادی خاطر آزرده ی آزاد مردان
از غم دنیای دون آزاد می‌شد بد نمی‌شد

گنج در ویرانه پنهان داشتن سودی نبخشد
گر از آن ویرانه‌ای آباد می‌شد بد نمی‌شد

هر کسی را خسروآسا شور شیرینی ست بر سر
گر به جانبازی یکی فرهاد می‌شد بد نمی‌شد

گَردِ اندوهی که بنشسته ست بر آیینهٔ دل
از نسیمِ شوق اگر بر باد می‌شد بد نمی‌شد

تا که داد خویشتن گیرد ز صیّاد ستمگر
صید هم روزی اگر صیّاد می‌شد بد نمی‌شد

گونهٔ طفلِ سخن در مکتب اندیشه (مشفق)
سرخ اگر از سیلی استاد می‌شد بد نمی‌شد

"عباس مشفق کاشانی"

به پایت سر نهادم تا سر و سامان من باشی

(روح سرگردان...)

به پایت سر نهادم تا سر و سامان من باشی
به راهت جان فدا کردم مگر جانان من باشی

به سوز من نمی‌سازی که با من همنوا گردی
ز دردم نیستی آگاه ، تا درمان من باشی

به دریای محبت پا نهادم بر سر هستی
بدین سودا که دریای من و طوفان من باشی

مرا شد طاق ابروی تو محراب دعا ز آن رو
که همچون اشک بالای صف مژگان من باشی

تو را آلوده دامن دیگران خواهند و من خواهم
چو شبنم پاک و چون گل تازه در دامان من باشی

شد از شیرین و تلخ زندگی عشقت مرا حاصل
نشد از شوربختی گوهر غلتان من باشی

درین وادی که با من سایهٔ من سر گران دارد
چه سازم تا دلیل روح سرگردان من باشی؟

به رویت چهرهٔ جان بیند از روشندلی (مشفق)
گر ای خورشیدوش آیینه ی تابان من باشی

"عباس مشفق کاشانی"

تا نسیم نوبهاری دامن صحرا گرفت

(السّلامُ عَلَیكِ یا فاطمةَ الزهراء)

(گوشوار عرش)

تا نسیم نوبهاری دامن صحرا گرفت
صحن گیتی را فروغ گل ز سر تا پا گرفت

پهنه‌ی هستی گلستان گشت و دامان چمن
بس زمرّدگون گهر، از ابر گوهرزا گرفت

غنچه شد گلشن‌فریب و لاله شد بستان‌فروز
شد نواگر بلبل از شور و، ره آوا گرفت

زردی از رخسار هستی شد رها در نیستی
چهره‌ی بستان نشان از لاله‌ی حمرا گرفت

فرودین امسال زیباتر شد از پیرار و پار
پرتو رحمت مگر از عالم بالا گرفت

مژده‌ی میلاد دخت مصطفی را چرخ داد
کز فروغش جلوه‌ها مِهر جهان آرا گرفت

آفتابی در زمین تابید کاندر آسمان
پرتو از فیض وجودش زهره‌ی زهرا گرفت

پرتوی کز جانفزایی جلوه بر هستی فزود
لؤلوی کز تابناکی پهنه‌ی دریا گرفت

دختر پاک پیمبر، پای در دنیا نهاد
همسر حیدر به فرّ مردمی دنیا گرفت

آنکه نامش قدسیان را فیض «علّمنا» فزود
آنکه نورش عرشیان را بانگ «کرّمنا» گرفت

گوشوار عرش اعظم بود و زیب گوش جان
جای در دامان پاک سید بطحا گرفت

چون گریبان افق شد سینه‌اش مرآت حق
همچو موسی روشنی از سینه‌ی سینا گرفت

با کلام ایزدی شد گوش و دستش آشنا
آیت الکرسی شنید و عروة الوثقی گرفت

در دل او چشمه‌ها از زمزم و کوثر گشود
بر سر او سایه‌ها از سدره و طوبی گرفت

تا بسوزد تن در اندوه و بسازد ملک جان
صبرِ ایوب و دم جانبخش از عیسی گرفت

آری آری برتر آمد از زنان روزگار
حضرت زهرا که نام از علّم‌الاسما گرفت

کشور آزادگی را مولد و منشا نهاد
شهر بند مردمی را مبدٱ و مبنا گرفت

مرحبا دلداده‌ای کاندر گلستان حیات
نکهت از گلدسته‌ی جنت به صد سودا گرفت

حبّذا تا بنده‌ای کاندر شبستان وجود
پرتو از گویای «سبحان الذی اسری» گرفت

منزل آرای کمالی کش کسی همپایه نیست
آفرینش را به لطف صورت و معنا گرفت

از زنی نیکوخصال احمد بهشتت هدیه کرد
تا نهال هستی از جانبازی تو پا گرفت

دامنت آرام‌بخش انبیا و اولیاست
زآن تو را آوازه هم دنیا و هم عقبا گرفت

هرکه زهرا را به گیتی مقتدای خویش ساخت
بی‌گمان بیت الامان در جنّت المأوا گرفت

عفت و عصمت فروغی از هزاران مهر اوست
در دل گردون از آن این پاک‌سیرت جا گرفت

(گلشن) و (مشفق) ستایند از بن دندان ورا
چونکه گوش جان‌شان را بانگ یا زهرا گرفت.

"گلشن کردستانی"

خزان عمر مرا ، نوبهار باید و نیست

(باید و نیست)

خزان عمر مرا ، نوبهار باید و نیست
بهار عاطفه را برگ و بار باید و نیست

به جز دو دیده ی اخترفشان که من دارم
نشان ز اختر شب زنده دار باید و نیست

غزاله های غزل در کمند بی هنری ست
دلی به داغ غزل ، داغدار باید و نیست

چراغ صاعقه ، فانوس آفتاب شکست
شهاب بارقه در شام تار باید و نیست

نفیر زاغ و زغن ، در چمن نباید و هست
صفیر مرغ غزلخوان ، هزار باید و نیست

کبوتران سحر را نشان چه می‌جویی؟
که روزنی به شب انتظار باید و نیست

مرا به غربت آیینه ها چه می‌خوانی؟
که دل چو آینه ی بی‌غبار باید و نیست

به روزگار ، که عمرم تباه گشت و هنوز
فراغ خاطری از روزگار باید و نیست

مشفق کاشانی

در موج‌خیز اشک ، کناری نیافتم

(غزال غزل)

گر چون حباب آه ، قراری نیافتم
در موج‌خیز اشک ، کناری نیافتم

در گردباد معرکه ی مرگ و زندگی
بنشست تا غبار ، سواری نیافتم

جز نقش لحظه‌های شفق‌گونِ تاب‌سوز
در لوح سینه، روزشماری، نیافتم

این باغ کاغذین گُلِ آلوده‌رنگ را
دیدم هزار بار و ، بهاری نیافتم

از لاله‌های سوخته، کز خاک بر دمید
شب سوزتر چراغ مزاری ، نیافتم

در جویبار صاعقه، جاری شدم چو برق
توفان‌نهیب ، شورِ شراری ، نیافتم

تا مردمان دیده، بشویم به آب عشق
در آستان دوست ، غباری نیافتم

زین غم که خار حادثه شد خانه‌زاد گل
بی جوش خون ، گلوی هزاری نیافتم

جز لطف حق که سایه فکنده‌ست بر سرم
در این کویر سوخته ، یاری نیافتم

ای دل مگر به اوج رسانم سر تو را
بر قامت بلند تو ، داری نیافتم

(مشفق) به جز غزال غزل‌های مشک‌بیز
خوش‌تر به دشت شعر ، شکاری نیافتم

"مشفق کاشانی"

بهار آمد بهار من نیامد

(نیامد)

بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گل عذار من نیامد

برآوردند سر از شاخ، گل ها
گلی بر شاخسار من نیامد

چراغ لاله روشن شد به صحرا
چراغ شام تار من نیامد

جهان را انتظار آمد به پایان
به پایان ، انتظار من نیامد

همه یاران کنار از غم گرفتند
چرا شادی کنار من نیامد

چه پیش آمد درین صحرا که عمری
گذشت و شهسوار من نیامد

سر از خواب گران برداشت عالم
سبک رفتار ، یار من نیامد

به کار دوست طی شد روزگارم
دریغ از من ، به کار من نیامد

مشفق کاشانی

سحرگاهان که مشعل در شبستان سحر گیرد

(عروس آفتاب)

سحرگاهان که مشعل در شبستان سحر گیرد
عقاب آسمان پرواز زرین بال ، پر گیرد

برآرد سر عروس آفتاب از حجله ی خاور
عجوز شب ، رهی در چاهسار باختر گیرد

درفش قله ی تابندگی در اهتزاز آید
ترنج آسمانی گنبدِ نه تو به زر گیرد

نسیم بامدادی سینه خیز از پای ننشیند
مگر از بلبل و گل، سهره و سنبل خبر گیرد

به تلخی گر چه سوسن باخت لطف ده زبانی را
چه غم، تا مرغ حق با یک زبان، نی در شکر گیرد

به شاخ سرو قمری سرخوش از مستی سخن گوید
تذرو از ساحل دریا غزل‌خوانی ز سر گیرد

پی رامشگری در بزم بستان «باربد» خیزد
«نکیسا» تا نوای زیر و بم از پرده بر گیرد

زمین گسترد فرش از سبزه و گل چون نگارستان
زمان از خامه ی رنگین کمان نقشی دگر گیرد

درخت پر شکوفه از جوانه بارور گردد
و از باران رحمت نحله‌های تازه‌تر گیرد

مشفق کاشانی