"شهر خیال"
از سر خاک ِ تو برمیگشتم:
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان مرثیهای نیلی بود
دشت، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشهی من چشمهی جوشان بودی
زیر آن قُبه که همچون سر سبز
رُسته بود از وسط گُردهی کوه
در کف آجری سرخ حیاط
که مدام از تب خورشید کویری میسوخت
آبی از کوزه ، تو گویی، به زمین ریخته بود
زیر آن لکهی نمناک، تو پنهان بودی
گور تو سنگ نداشت
تو به گمنامی گلهای بیابان بودی
آه سهراب! در آغاز برومندی تو
چه کسی میدانست
که جهان را ـ نفسی چند پس از فصل بهار ـ
با لب بسته وداعی ابدی خواهی گفت
چه کسی میدانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیرهی نسیان زمین ، خواهی خفت.
آه! شاید که تو خود آگه از این خواب پریشان بودی
از تو در خواب شبی طعنه زنان پرسیدم:
راستی، خانهی سهراب کجاست؟
تو سپیدار کهنسالی را
به سرانگشت نشان دادی و خندان گفتی:
نرسیده به درخت
کوچه باغیست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبیست
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در میآرد
در صمیمیت سیال فضا خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانهی نور
و از او میپرسی:
-راستی، خانهی سهراب کجاست؟!
او تو را خواهد گفت:
که من از روز الست،
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
وین اشارت، به یاد تو تواند آورد
که شبی هم ، ای دوست!
تو، درین خانهی نشناخته، مهمان بودی
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمدهای
زآنکه در دیدهی افلاکی تو:
عکس سیمای زمین تاریک است
نقش تأثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته، نه از آینده،
نه ز تاریخ سخن میگویی
بیسبب نیست که روی سخنت با من نیست.
نگهم کردی و پاسخ دادی
که تو با من، سخن از رفته و آینده مگوی
من ز تقسیم زمان ، بیخبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات:
من ز آفاق ازل آمدهام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همان روز که در نطفه سخندان بودی
راست میگفتی و میدانستم
که درین قرن شگفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمدهایم
من ز بی رحمی تقدیر، پریشانحالم
تو ز بدعهدی ایام ، گریزان بودی
تو، ازین سوی بدان سوی زمان میرفتی
هستی خاکی تو
وقفهای بود میان دو سفر
زینسبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژهی مرگ در اندیشهی تو نقطه نداشت
زینسبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطهی فرجام نمیدانستی
زینسبب بود که در لحظهی بدرود پدر
چشم خوشباور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر میدید
شاعران را به شکیبایی آب،
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند ، مجاور میدید
چشم تو بینش کیهانی داشت
زآنکه در مذهب عشق
تو پیامآور عرفان بودی
صبح در دیدهی تو:
خندهی خوشهی انگور به تاریکی تاکستان بود
زندگی: نوبر انجیر سیاه
در دهان گس تابستان بود
وآن قطاری که ز اقلیم سحر میآمد
تخم نیلوفر و آواز قناریها را
تا کران ابدیت میبرد
موج، گلبرگ پریشان اقاقیها را
از لب رود به غارت میبرد
تو، به خنیاگری چلچلهها در دل سقف
گوش میدادی و میخندیدی
میوهی کال خدا را به سر انگشت هوس
از درختان جوان میچیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان میدیدی
ناگهان یک نفر از دور صدا زد : - سهراب!
تو، ز جا جستی و فریاد زدی: - کفشم کو؟
وآنگه از خانه برون رفتی و با سرعت باد
زیر باران بودی
خواب آشفتهی من پایان یافت
وندر آن ظهر زلال
از سر خاک تو برمیگشتم:
خاک پاکی که تورا در برداشت.
آسمان مرثیهای نیلی بود
دشت، رنگ غم و خاکستر داشت
لحظهای چند در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی.
"نادر نادرپور"