یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

(آغوش)

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گرَم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست
کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم

ببند یک نفس ای آسمان! دریچه‌ی صبح
بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره‌ی روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سَحرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی‌ بینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

چو می‌ندیدمت از شوق، بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببَرم

میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدَرم

مگوی (سعدی) ازین درد جان نخواهد بُرد
بگو کجا بَرم آن جان که از غمت ببرم .

"حضرت سعدی"

کاروانی شکر از مصر به شیراز آید

(یار سفرکرده)

کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده‌ی ما بازآید

گو تو بازآی که گر خون مَن‌ات درخورد است
پیش‌ات آیم چو کبوتر که به پرواز آید

نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جانباز آید

من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر
کاین قفس بشکند و، مرغ به پرواز آید

اگر این داغ جگرسوز که بر جان من است
بر دل کوه نهی، سنگ به آواز آید

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم :
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید

هرچه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید

گر تو بازآیی و بر ناظر (سعدی) بروی
هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید

«حضرت سعدی»

در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن

(آرزوی وصل)

در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن
این‌است که دور از لب و دندان من است آن

عارض نتوان گفت که دور قمر است این
بالا نتوان خواند که سرو چمن است آن

در سرو، رسیده‌‌است ولیکن به حقیقت
از سرو گذشته‌‌است که سیمین‌بدن است آن

هرگز نبوَد جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روح است که در پیرهن است آن

خال است برآن صفحه‌ی سیمین بناگوش
یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمن است آن ؟

فی‌الجمله قیامت تویی امروز در آفاق
در چشم تو پیداست که باب فتن است آن

گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نرهانم که شکن بر شکن است آن

هرکس که به‌جان آرزوی وصل تو دارد
دشوار برآید که محقّر ثمن است آن

مَردی که ز شمشیر جفا روی بتابد
در کوی وفا مَرد مخوانش که زن است آن

گر خسته‌دلی نعره زند بر سر کویی
عیبش نتوان گفت که بی‌خویشتن است آن

نزدیک من آن است که هر جُرم و خطایی
کز صاحب وجه حَسن آید حَسن است آن

(سعدی) سر سودای تو دارد نه سر خویش
هر جامه که عیّار بپوشد کفن است آن .

«حضرت سعدی»

آخر ای سنگدلِ سیم‌زنخدان تا چند؟

(تا چند؟)

آخر ای سنگدلِ سیم‌زنخدان تا چند؟
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند؟

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه‌ی حیوان تا چند؟

گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی؟
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند؟

بیم آن ‌است دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگرخوردن پنهان تا چند؟

تو سرِ ناز برآری ز گریبان هر روز
ما ز جورت سرِ فکرت به گریبان تا چند؟

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند؟

(سعدی) از دست تو از پای درآید روزی
طاقتِ بار ستم تا کی و هجران تا چند؟!

«حضرت سعدی»

سه کس را شنیدم که غیبت رواست

(هرچه دانی بگوی)

سه کس را شنیدم که غیبت رواست
وز این درگذشتی چهارم خطاست

یکی پادشاهی ملامت پسند
کز او بر دل خلق بینی گزند

حلال است از او نقل کردن خبر
مگر خلق باشند از او بر حذر

دوم پرده بر بی‌حیایی متن
که خود می‌درد پرده بر خویشتن

ز حوضش مدار ای برادر نگاه
که او می‌درافتد به گردن به چاه

سوم کژ ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه دانی بگوی

"حضرت سعدی"

ماهرویا! روی خوب از من متاب

(روی خوب)

ماهرویا! روی خوب از من متاب
بی‌خطا کُشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هرکه باز آید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌بَرد
و او نمک می‌ریزد و مَردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

(سعدیا) گر در بَرش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب .

"حضرت سعدی"

خلاف شرط محبت، چه مصلحت دیدی؟

(شرط محبت)

خلاف شرط محبت، چه مصلحت دیدی؟
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی؟

گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم
که بی‌گنه بکشی، از خدا نترسیدی؟

بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی؟

هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد، جان به لب رسانیدی

مَحلّ و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی

هزار بار بگفتیم و هیچ در نگرفت
که گِرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی

تو را ملامت رندان و عاشقان (سعدی)
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی

به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست
که ترک عشق نگفتی، سزای خود دیدی .

"حضرت سعدی"

ماه فرو ماند از جمال محمد

(السلام علیک یا رسول الله)

(عشق محمد)

ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد

وعده‌ی دیدار هر کسی به قیامت
لیله‌ی اسریٰ شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه‌ی گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد

وآن‌همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمی‌گیرد از خیال محمد

(سعدی) اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد

"حضرت سعدی"

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

(دین عاشقان)

دلی که عاشق و صابر بوَد مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری، هزار فرسنگ است

برادران طریقت! نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق، آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیکنامی، در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

به یادگارِ کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است

به خشم رفته‌ی ما را که می‌بَرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است

ملامت از دل (سعدی) فرو نشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رَوَد که خودرنگ است.

"حضرت سعدی"

دست با سروِ روان چون نرسد در گردن

(شرط عشق)

دست با سروِ روان چون نرسد در گردن
چاره‌ای نیست به‌جز دیدن و حسرت خوردن

آدمی را که طلب هست و، توانایی نیست
صبر اگر هست و اگر نیست بباید کردن

بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشق است بلا دیدن و پای افشردن

روی، در خاک درِ دوست بباید مالید
چون مُیسّر نشود روی، به روی آوردن

نیم‌جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان، دلِ جانان نتوان آزردن

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین‌دهنان تلخ نباشد بُردن

هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن

روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز
پیشِ بالای تو باری چو بباید مردن

(سعدیا) دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنان است که دل دادن و جان پروردن

"حضرت سعدی"