آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم

(دایره‌ی عشق)

آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب، همین گریه‌ی تلخی‌است به جویم

حاشا که پُر از می ، نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم

چون صفحه‌ی مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بی‌رحمی اخوان برِ رویم

از دایره‌ی عشق تو بیرون ننهم پای
گر مَه کند از هاله‌ی خود طوق گلویم

چون صبح گذشته‌است ازآن چاک دل من
کز رشته‌ی تدبیر توان کرد رفویم

آن سوخته‌جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم

(صائب) به دلم باد مرادی نوزیده‌است
چون غنچه ازآن روز که دلبسته‌ی اویم .

«صائب تبریزی»

دستی که به احسان نکند حلقه‌ به گوشم

(رهزن هوش)

دستی که به احسان نکند حلقه‌ به گوشم
چون پایه‌ی تابوت، گران است به دوشم

فریاد من از سوختگی‌هاست چو آتش
چون باده ز خامی نبوَد جوش و خروشم

نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف
هر چند ز رنگین‌سخنی رهزن هوشم

با شعله‌ی خورشید چه سازد نفس صبح؟
روشن‌تر از آنم که توان کرد خموشم

در دل شکند شیشه مرا خنده‌ی گل‌ها
آواز تو زآندم که رسیده‌است به گوشم

بر باده‌ی سرجوش، نباشد نظر من
کز درد، توان گَرد برآورد ز هوشم

در عالم ایجاد، من آن طفل یتیمم
کز شیر به دشنام کند دایه خموشم

چون کعبه، برازندگی‌ام در نظر خلق _
زآن است که من جامه‌ی پوشیده نپوشم

(صائب) منم آن نغمه‌سرا کز دل پُرجوش
موقوف بهاران نبوَد جوش و خروشم .

«صائب تبریزی»

یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست

(لایق دیدار)

یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر، عزیزی که خریدار تو نیست

می‌بَری دل ز کف شیرشکاران جهان
شیر را حوصله‌ی چشم جگردار تو نیست

لاله‌ای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته‌ی آتش رخسار تو نیست

هر کجا صاف‌ضمیری است تو را می‌جوید
آب و آیینه همین تشنه‌ی دیدار تو نیست

چون قضا، سلسله‌ی زلف تو عالمگیر است
گردنی نیست که در حلقه‌ی زنار تو نیست

چشمِ پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ، که بیمار تو نیست

گرچه از باغ تو یک گل نشکفته‌است هنوز
مژه‌ای نیست که خارِ سر دیوار تو نیست

نه همین بر گل رخسار تو شبنم محو است
دیده‌ی کیست که محو گل رخسار تو نیست؟

هر کسی را لب لعل‌ات به زبانی دارد
شیوه‌ای نیست که در لعل شکربار تو نیست

دامن حسن تو از دیده‌ی ما پاکتر است
گل شبنم‌زده در عرصه‌ی گلزار تو نیست

گرچه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه‌ی کیست که گنجینه‌ی اسرار تو نیست؟

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان‌نظری، لایق دیدار تو نیست

هرکه دست از تو کشیده‌است چه دارد در دست؟
چه طلب می‌کند آن کس که طلبکار تو نیست؟

پیش ارباب غرض، مُهر به لب زن (صائب)
گوش این بَدگهران درخور گفتار تو نیست .

«صائب تبریزی»

بر سر حرف، گرآن چشم فسون‌ساز آید

(غربت)

بر سر حرف، گرآن چشم فسون‌ساز آید
با نفس سوختگی ، سُرمه به آواز آید

از غریبی به وطن می‌روم و می‌گویم :
وقت آن خوش که ز غربت، به وطن باز آید

ذوق کاوش اگر این است که من یافته‌ام
سینه‌ی کبک ، به عذر قدمِ باز آید

ساده‌دل را نبوَد بند خموشی به زبان
پَرده پوشی ،کی از آیینه‌ی غمّاز آید؟

رگِ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید .

«صائب تبریزی»

دل عاشق به جور، از یار دیرین برنمی‌گردد

(یار دیرین)

دل عاشق به جور، از یار دیرین برنمی‌گردد
که در سُفتن ز آب و رنگ خود گوهر نمی‌گردد

مکن پهلو تهی از ما که خورشید بلنداختر
به ماه نو اگر پهلو دهد لاغر نمی‌گردد

چه پروا دارد آن مغرور از طوفان اشک ما؟
ز دریا دامن خورشید تابان تر نمی‌گردد

چه داند عاشق حیران، عیار حسن جانان را؟
نگاه از چشم قربانی به مژگان برنمی‌گردد

سپهر سنگدل آسوده است از دود آهِ ما
که آب از دود گرد دیده‌ی مجمر نمی‌گردد

قضای آسمانی می‌کند اجرای حکم خود
بَراتِ خط، به شمشیر تغافل برنمی‌گردد

رقیب از بزم وصل امر بیهوده می‌راند
سپند شوخ بار خاطر مجمر نمی‌گردد

ز فکر آن لب میگون نمی‌آیم برون (صائب)
به گرد خاطر مخمور جز ساغر نمی‌گردد .

"صائب تبریزی"

زلفت که همچو شام غریبان گرفته است

(صبح نشاط)

زلفت که همچو شام غریبان گرفته است
صبح نشاط ، در ته دامان گرفته است

از دست رستخیز حوادث کجا رویم؟
ما را میان بادیه، باران گرفته است

"این سهو بین که دیده‌ی حق ناشناس من
روی تو را برابر قرآن گرفته است"

از ابر نوبهار، چمن جان گرفته باز
گلزار، رنگ چهره‌ی مستان گرفته است

از بس که نوبهار به تعجیل می‌رود
شاخ از شکوفه دست به دندان گرفته است.

«صائب تبریزی»

کشتی دریاییی دیدم دلم آمد به یاد

(نشاط بی ثبات)

کشتی دریاییی دیدم دلم آمد به یاد
حال دور افتادگان ساحلم آمد به یاد

برق را دست و گریبان گیاهی یافتم
گرمخونی‌های تیغ قاتلم آمد به یاد

گوهری افتاده دیدم در میان خاک راه
حال جان در ورطه‌ی آب و گلم آمد به یاد

از نشاط بی ثبات غافلان روزگار
شوخی پرواز مرغ بسملم آمد به یاد

سرنگون دیدم در آن چاه زنخدان زلف را
قصه‌ی هاروت و چاه بابلم آمد به یاد

سر به‌هم آورده دیدم برگ‌های غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد

نیست (صائب) کمتر از منزل حضور راه عشق
کافرم در راه اگر از منزلم آمد به یاد .

«صائب تبریزی»

سخن کی به جان‌های غافل نشنید

(دامن دل)

سخن، کی به جان‌های غافل نشنید؟
ز دل هرچه برخاست، در دل نشیند

غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق، در جان کامل نشیند

اگر صید، غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند

مرا می‌کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند

به دنیا نگردد مقیُد، سبک‌رو
به ویرانه، سیلاب مشکل نشیند

تو کز اهل جسمی سبک ساز خود را
که دل، کشتیی نیست در گل نشیند

چو دریا نگردد تهی‌دست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند

شود محو در یک دم از جلوه‌ی حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند

مرا خاک گشتن درین راه از آن به
که گردم ، به دامان منزل نشیند

به افشاندن دست (صائب) نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند .

«صائب تبریزی»

گر ز ریحان خواب بی‌دردان به سامان می‌شود

(جامه‌ی فانوس)

گر ز ریحان خواب بی‌دردان به سامان می‌شود
خواب من آشفته زآن خطّ چو ریحان می‌شود؟

از اطاعت، عاقبت محمود می‌گردد ایاز
قامت خم، خاتم دست سلیمان می‌شود

حُسن چون بی شرم شد زنهار، گِرد او مگرد
بوی خون می‌آید از تیغی که عریان می‌شود

پرده‌داری می‌کند از سوختن، پروانه را
شمع اگر در جامه‌ی فانوس، پنهان می‌شود

در زمین پاک ریزد دانه‌ی دهقان امید
سینه‌ی بی آرزو آخر گلستان می‌شود

نیست چون گرداب بهر دانه گردیدن مرا
آسیای من به آب خشک، گردان می‌شود

سرو از شرم قدت در دود آه قمریان
چون الف در مدّ بسم الله، پنهان می‌شود

از دل بی مدّعا (صائب) فلک داغ من است
تخم چون سوزد غنی از ابر احسان می‌شود.

«صائب تبریزی»

هرکه اینجا ز جگر، آه ندامت نکشد

(سایه‌ی عشق)

هرکه اینجا ز جگر، آه ندامت نکشد
نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد

هرکه خواهد که گرانسنگ بوَد میزانش
به که امروز، سر از سنگ ملامت نکشد

تا از آن یار سفرکرده نگیرد خبری
اشک ما پای به دامان اقامت نکشد

نفس سوخته‌ی عشق، ز پا ننشیند
تا گلاب از گل خورشید قیامت نکشد

سایه‌ی عشق، گران است عجب نیست اگر
سرو در زیر پر فاخته، قامت نکشد

کرده‌ام خنده به ارباب ملامت (صائب)!
اَرّه چون بر سر من، سین سلامت نکشد؟

«صائب تبریزی»

سر آزاده‌ی ما منت افسر نکشد

(بال هما)

سر آزاده‌ی ما منت افسر نکشد
بیضه‌ی ما به ته بال هما سر نکشد

هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه‌ی کوثر نکشد

عشق سر بر خط فرمان خِرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد

طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد

می‌شود خرجِ بدن روح چو تن‌پرور شد
آتشِ مرده، سر از روزن مجمر نکشد

خوبی گل به نگاهی سپری می‌گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد

داده‌ی خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه‌ی گوهر نکشد

فارغ است از غم عالم دل آزاده‌ی ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد

باخبر باش کز آیینه تو را خودبینی
ساده‌لوحانه به زندان سکندر نکشد

شمع حاجت نبود خاک شهیدان تو را
ناز گلگونه‌ رخِ لاله‌ی احمر نکشد

آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد

ادب آموختگان حلقه‌ی بیرون درند
سرو را فاخته‌ی ما به ته پر نکشد

عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله‌ای را که در آغوش سمندر نکشد

هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد

گوهر از جوهریان قدر و بها می‌گیرد
از سخن‌سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟

دیده‌ی باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد

موج از چشمه‌ی تیغ تو نیفتد به کنار
رَخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد

در ترازو نبوَد سنگ تمامش (صائب)
کعبه و بتکده را هر که برابر نکشد .

«صائب تبریزی»

ازآن رخسار حیرت‌آفرین تا پرده واکردی

(چه‌ها کردی)

ازآن رخسار حیرت‌آفرین تا پرده واکردی

مرا چون دیده‌ی قربانیان بی مدعا کردی

به خون آغشته نتوان دید آن لب‌های نازک را

وگرنه با تو می‌گفتم چه‌ها گفتی، چه‌ها کردی

«صائب تبریزی»

در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا

(مشق جنون)

در بهشت افکند آن رخسار گندم‌گون مرا
شست یاد کوثر از دل آن لب میگون مرا

از تماشای رخَش چون چشم بردارم، که هست
چهره‌ی گلرنگ او گیرنده‌تر از خون، مرا

خطّ آزادی طمع زآن روی نوخط داشتم
سرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مرا

خشک می‌آید به چشم سرو، چون سوهان روح
ریشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا

یک سیه خانه است چشم لیلی از صحرای او
سر به صحرا داده است آن کس که چون مجنون مرا

شیشه گو گردنکشی کن، جام گو ناساز باش
کز خمار آورد بیرون آن لب میگون مرا

گرد کلفَت گر به خاطر این‌چنین زور آورَد
می‌دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرا

از جهان آب و گل عمری‌است بیرون رفته‌ام
خم نمی‌سازد حصاری همچو افلاطون مرا

تنگنای شهر نتواند مرا دلتنگ داشت
وسعت مَشرب بوَد پیشانی هامون مرا

نیست احسان، بنده کردن مَردم آزاده را
بخل مُنعم می‌کند بیش از کرم، ممنون مرا

سرمه‌دان، دریاکشان را برنیارد از خمار
شد خمار لیلی از چشم غزال، افزون مرا

صید وحشت دیده‌ام (صائب) به تنهایی خوشم
می توان کردن به رو گرداندنی ممنون مرا

«صائب تبریزی»

غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را

(آتش عنانی)

غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاکِ مرده می‌سازد گرانی آب را

زنگ بندد تیغ چون بسیار مانَد در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را

سرعت سیلاب می‌گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی‌گردد گرانی آب را

صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را

چرب‌نرمی پیشه‌ی خود کن که بر روی زمین
سبز می‌گردد سخن، از ترزبانی آب را

از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گَرد می‌خیزد به هر جا می‌فشانی آب را

تیره‌بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را

چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می‌نوشد نهانی آب را

خاکساران فیض بیش از آب رحمت می‌برند
در زمینِ پَست باشد خوش عنانی آب را

نشئه‌ی حسن این‌قدَر سرشار هم می بوده است؟
می‌شود صهبا، به لب تا می‌رسانی آب را

سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را

خامشان را می‌شود از غیب پیدا ترجمان
می‌شود ماهی زبان از بی زبانی آب را

می‌پرستی می‌رساند خانه‌ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می‌توانی آب را

می‌کند کثرت جهان در چشم روشندل سیاه
تیره می‌سازد هجوم کاروانی آب را

دست نتوان شست (صائب) زود از روشندلان
در گره، بندد گهر، از قدردانی آب را

«صائب تبریزی»

تا خط به دور ماه رخت هاله بسته است

(رمیده دلان)

تا خط به دور ماه رخت هاله بسته است
از هاله مه به حلقه‌ی ماتم نشسته است

راهی به حق ز هر دلِ در خون نشسته است
این در به روی گبر و مسلمان نبسته است

غافل مشو ز پاس دل بی‌قرار ما
کاین مرغ پرشکسته قفس‌ها شکسته است

گردون نظر به بی‌بَصران بیشتر کند
زنگی هلاک آینه‌ی زنگ بسته است

خطّ امان ز تیغ حوادث گرفته است
آزاده‌ای که بند علایق گسسته است

از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است
دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است

رگهای جان باده‌کشان در کشاکش است
امروز باز رشته‌ی سازی گسسته است

خواهد ثواب بت‌‌شکنان یافت روز حشر
سنگین‌دلی که توبه‌ی ما را شکسته است!

نتوان به ما رسید ز غمّازی نشان
نقش پی رمیده‌‌دلان جسته جسته است

خون گریه می‌کند در و دَیّار روزگار
تا شیشه‌ی دل که خدایا شکسته است

(صائب) گشوده‌اند به رویش درِ بهشت
هرکس زبان ز نیک و بدِ خلق بسته است.

«صائب تبریزی»

اگر نشسته سفر چون نظر توانی کرد

(صفای باطن)

اگر نشسته سفر چون نظر توانی کرد
ز هفت پرده‌ی نیلی گذر توانی کرد

عزیز مصر، اگر همتی کند همراه
چو بوی پیرهن از خود سفر توانی کرد

صفای باطن اگر چون صدف به دست آری
ز آب دیده‌ی نیسان گهر توانی کرد

چنان ز خویش برون آ که از اشاره‌ی موج
حباب وار، سبک ترک سر توانی کرد

ز قعر گلخن هستی برآ به اوج فنا
که خنده از ته دل چون شرر توانی کرد

به بلبلان چمن ای گل آنچنان سر کن
که در بهار سر از خاک، بر توانی کرد

چو بوی گل سبک از تنگنای غنچه برآی
که همرهی به نسیم سحر توانی کرد

ز چاه تیره‌ی هستی، که خاک بر سر آن
عزیز مصر شوی گر سفر توانی کرد

به خلوت لحد تنگ، خویش را برسان
که بی‌ملاحظه خاکی به سر توانی کرد

به پیچ و تاب حوادث بساز چون (صائب)
مگر چو رشته، شکار گهر توانی کرد .

«صائب تبریزی»

گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح

(اخلاص)

گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح
روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح

گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را
سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح

به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند
تا ازین قلزم پُرخون به کنار آیی صبح

بندگی کار جوانی‌است، به پیری مفکن
در شب تار، به ره رو که بیاسایی صبح

نخل آهی بنشان در دل شب‌های دراز
تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح

زنگ غفلت کنَدت پاک ز آیینه‌ی دل
کف دستی که ز افسوس، به هم سایی صبح

چون به گل رفت تو را پای، به دل دست گذار
این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح

صبر بر تلخی بیداری شب کن (صائب)!
تا چو خورشیدِ جهانتاب شکرخایی صبح

«صائب تبریزی»

جان مشتاقان ز کوی دلستان چون بگذرد؟

(چون بگذرد؟)

جان مشتاقان ز کوی دلستان چون بگذرد؟
کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟

نقطه‌ها طوطی شوند و حرف‌ها تنگ شکر
بر زبان خامه، نام آن دهان چون بگذرد؟

خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است
غیرت بلبل ز خون باغبان چون بگذرد؟

پر زند تا روز محشر در فضای لامکان
تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد

چون صدف تبخاله‌ای هر گوشه لب وا کرده است
از لب من گریه‌ی آتش عنان چون بگذرد؟

بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی
بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد

همرهان رفتند اما داغ‌شان از دل نرفت
آتشی بر جای مانَد کاروان چون بگذرد

چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل
(صائب) از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟

«صائب تبریزی»

باد بهار، مرهم دل‌های خسته است

(باد بهار)

باد بهار، مرهم دل‌های خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است

شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است

وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه‌ها
شیر شکوفه، زَهر هوا را شکسته است

این سبزه نیست بر لب جو رُسته نوبهار
بر زخم خاک، مَرهم زنگار بسته است

زنجیری است ابر که فریاد می‌کند
دیوانه‌ای‌است برق که از بند جَسته است

پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است

افسانه‌ی نسیم به خوابش نمی‌کند
از ناله‌ی که بوی گل از خواب جسته است؟

از جوش گل، ز رخنه‌ی دیوار بوستان
خورشید در کمین تماشا نشسته است

(صائب) به هوش باش که داروی بیهُشی
باد بهار... در گرهِ غنچه بسته است .

«صائب تبریزی»

زبان مار بوَد خار آشیان فراق

(فراق)

زبان مار بوَد خار آشیان فراق
که باد جلوه‌گه برق، خانمان فراق

چو آفتاب زبان‌های آتشین خواهم
که الامان زنم از تیغ بی امان فراق

هزار شق شود از درد همچو خامه موی
زبان خامه‌ی فولاد، از بیان فراق

چو برگ لاله شود داغدار پرده‌ی گوش
شود چو گرمِ سخن، آتشین زبان فراق

حبابش از سر نوح است و موجش از دم تیغ
برون میار سر از بحر بی‌کران فراق

نهشت با کمرش دست در میان آریم
که بشکند کمر دوری و میان فراق

نمی‌رسد به پریشانی‌ام، اگر (صائب)
ز تار زلف کنم مَدّ داستان فراق .

"صائب تبریزی"

لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ!

(حدیث زلف)

لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ!
گلی ز شاخ شکستی قدم ز خار مپیچ!

حریف خنده‌ی دریاکشان نخواهی شد
چو موج‌های شلاین به هر کنار مپیچ!

چه گوهری ز کف‌اش رفته است می‌داند
به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ!

مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است
میانه‌ی گل کاغذ ، زر شرار مپیچ!

اگر جراحت خود مُشک‌سود میخواهی
سر از اطاعت آن زلف مشک‌بار مپیچ!

سیاه‌کاسه چه داند که زرفشانی چیست
ز شوق داغ، به دامان لاله‌زار مپیچ!

حدیث زلف به پایان نمی‌رسد (صائب)
سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ! .

"صائب تبریزی"

سمندر کرد اشک گرم من، مرغان آبی را

(اشک گرم)

سمندر کرد اشک گرم من، مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پُر ساخت گردون حبابی را

بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس، دولت بیدار خوابی را

شقایق حقه‌ی تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را

غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خطّ سبز و رنگ آفتابی را

بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را

نگردد جمع با طول اَمل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را

مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را

زبان در مجلس روشندلان خاموش می‌باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را

غزل گویی به (صائب) ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلّم شد ز موزونان سحابی را

"صائب تبریزی"

خط از خون مانع آن غمزه‌ی کافر نمی‌گردد

(دل‌های روشن)

خط از خون مانع آن غمزه‌ی کافر نمی‌گردد
زبان، شمشیر را پیچیده از جوهر نمی‌گردد

بلایی نیست چون افسردگی دل‌های روشن را
نمی‌گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی‌گردد

از آن از گَرد عِصیان رو نمی‌تابم که آیینه
نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی‌گردد

شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را
دلِ مستان ملول از گردش ساغر نمی‌گردد

صدا از کوه برگردد، عجب کوهی‌است تمکینش
که از دلبستگی فریاد از آن جا برنمی‌گردد

عبث آن جنگجو بر آب و آتش می‌زند خود را
بَرات خط، چو حُکم آسمانی برنمی‌گردد

نمی‌سوزد چراغ هیچ‌کس تا صبحدم (صائب)
کدامین اخگر سوزنده، خاکستر نمی‌گردد؟

"صائب تبریزی"

ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره‌ای

(بیابان تمنا)

ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره‌ای
از بیابان تمنای تو خضر، آواره‌ای...

می‌تواند مهربان کرد آن دل بی‌رحم را
آنکه سازد آب و آتش جمع در هر خاره‌ای

بی‌قراری گر کند مَعذور، باید داشتن
هرکه دارد در گریبان چون دل آتش‌پاره‌ای

در شکست ماست حکمت‌ها که چون کشتی شکست
غرقه‌ای را دستگیری می‌کند هر پاره‌ای

در سخن پیچیده‌‌ام زآن‌رو که چون طفل یتیم
غیر اشک خود ندارم مُهره‌ی گهواره‌ای

قطع کن امّیدِ (صائب) یارب از اهل جهان!
چند جوید چاره‌ی خود را ز هر بیچاره‌ای؟

"صائب تبریزی"

ای شمع طور از آتش حسن‌ات زبانه‌ای

(نغمه‌ی عشرت)

ای شمع طور از آتش حسن‌ات زبانه‌ای
عالم به دور زلف تو، زنجیرخانه‌ای

شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رَخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه‌ای؟

از هر ستاره، چشمِ بَدی در کمین ماست
با صد هزار تیر، چه سازد نشانه‌ای؟

چون باد صبح، رزق من از بوی گل بوَد
مرغ قفس نی‌ام که بسازم به دانه‌ای

ناف مرا به نغمه‌ی عشرت بُریده‌اند
چون نی، نمی‌زنم نفس بی‌ترانه‌ای

(صائب) فسرده‌ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی، غزل عاشقانه‌ای...

"صائب تبریزی"

اگرچه بالش خورشید، تکیه‌گاه من است

(آستانه‌ی توفیق)

اگرچه بالش خورشید، تکیه‌گاه من است
شکستگی، گلی از گوشه‌ی کلاه من است

عجب نباشد اگر شعر من بود یکدست
که عمرهاست کف دست، تکیه‌گاه من است

ز شعرهای ترَم گرم این چنین مگذر
که آبِ خضر، نهان در شب سیاه من است

مباش منکر آب روان گفتارم
که سروِ مصرع برجسته، یک گواه من است

به چشم کم منگر در دوات تیره، دلم...
که چله‌خانه‌ی یوسف درون چاه من است

گذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگ
بلند همتی من، دلیل راه من است

غزال معنی من، رتبه‌ی دگر دارد
برون ز دایره‌ی چرخ، صیدگاه من است

ز نور جبهه‌ی خورشید می‌توان دانست
که خانه‌زاد دوات درون سیاه من است

چرا بلند نگردد حدیث من (صائب)؟!
که آستانه‌ی توفیق، بوسه‌گاه من است.

"صائب تبریزی"

حاصل عمرِ ز خود بی‌خبران آه بود

(آهِ سحرگاه)

حاصل عمرِ ز خود بی‌خبران، آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بوَد

نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پَرِ سیمرغ، در این راه، پَرِ کاه بوَد...

از وصول آنکه زند دم، خبر از راهش نیست
آن بُوَد واصل این راه که در راه بوَد

ای که کام دو جهان را ز خدا می‌طلبی!
هر دو موقوف به یک آهِ سحرگاه بوَد

غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذرّه به درگاه خدا راه بوَد

از وصال رخ او بی‌ادبان مَحروم‌اند
گل این باغ ز دستی‌‌است که کوتاه بوَد

می‌رسد جاذبه‌ی عشق به فریاد، مرا
یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بوَد

(صائب) از کشمکش ردّ و قبول آسوده‌ست
هرکه را روی دل از خلق، به اَلله بوَد.

"صائب تبریزی"

عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوست

(با اوست)

عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوست
عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست

هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ
روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست

عاصیی را که سر و کار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر دیده‌ی پُر نم با اوست

دل سودازده را وصل نیاورد به حال
چه کند عید به آن کس که مُحرّم با اوست؟

دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت
می‌توان گفت که سررشته‌ی عالم با اوست

هر که زد مُهر خموشی به لب چون و چرا
گرچه مور است درین دایره خاتم با اوست

نمک عشق به بی درد حرام است حرام
جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست

با غم عشق غم عالم فانی هیچ است
غم عالم نخورد هرکه همین غم با اوست

هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند
می‌توان یافت که سررشته‌ی عالم با اوست

صیقل آینه‌ی حسن، بوَد دیده‌ی پاک
روی گل تازه از آن است که شبنم با اوست

هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود
تخم دیو است اگر صورت آدم با اوست

هرکه (صائب) نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست.

"صائب تبریزی"

به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته

(موج سراب)

به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته

فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته

ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

کباب نازک دل آتش هموار می‌خواهد
برافکن از عِذار خود نقاب آهسته آهسته

مکن تعجیل تا از عشق، رنگی برکند کارَت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته

جدایی زَهر خود را اندک اندک می‌کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته

سرایی را که صاحب نیست ویرانی‌‌ست معمارش
دل بی عشق می‌گردد خراب آهسته آهسته

به نور سینه‌ی بی کینه دشمن را حوالت کن
که مِی ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته

مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته

به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری‌‌ها
که از دل می‌بَرد یاد شباب آهسته آهسته

خط او ریش شد آخر، که را می‌گشت در خاطر
که گردد آیه‌ی رحمت، عذاب آهسته آهسته؟

دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او (صائب)
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من (صائب)
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته

"صائب تبریزی"

خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را

(مهر خاموشی)

خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را
که سازد غنچه‌ی لب بسته کوته دست گلچین را

بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزون
که وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین را

بوَد چون کوهکن در عاشقی ثابت‌قدم هر کس
برون آرد به جانِ بی نفَس، از سنگ شیرین را

یَد بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوری
برآوردی تو تا از آستین دست بلورین را

خصومت با گرانقدران سبک‌مغزی بود، ورنه
به آهی می‌گذارم در فلاخن کوه تمکین را

حجاب نور می‌سوزد نگاه خیره چشمان را
نمی‌باید نقاب دیگر آن رخسار شرمین را

نیندیشند ز آه و ناله‌ی عاشق هوسناکان
که شور بلبلان کوته نسازد دست گلچین را

به زهد خشک، زاهد برنمی‌آید ز خودبینی
که نبوَد جوهر از خود بریدن تیغ چوبین را

سخن باید که باشد آن‌قدرها دلنشین (صائب)
که از مشکل‌پسندان واکشد بی‌خواست تحسین را

"صائب تبریزی"

چند دندان تأمل به جگر افشردن؟

(اهل سخن)

چند دندان تأمل به جگر افشردن؟
چون صدف اشک فروخوردن و گوهر کردن

چون قلم تا سر خود را ننهی بر کف دست
نتوان وادی خونخوار سخن سر کردن

تا قدم دایره‌سان بر سر خود نگذاری
معنی از عالم بالا نتوان آوردن

تا چو چوگان نشود قامتت از فکر سخن
از حریفان نتوان گوی فصاحت بردن

آن ازین کوچه بَرد سر به سلامت بیرون
که سرِ سخت ز هر سنگ تواند خوردن

هر که سر در سر معنی نکند همچو قلم
بهْ که ناموس تخلص نکشد بر گردن

سخنی کز سر اندیشه نباشد پوچ است
شعر، پُر مغز نگردد ز دهن پر کردن

سخن آن است که چون پرده ز رخسار کشد
رنگ از چهره‌ی یاقوت تواند بردن

ارج اهل سخن این بس، که به افلاک رسید
شعله‌ی شهرت این طایفه بعد از مردن

درگذر (صائب) ازین مرحله‌ی آتش‌خیز
بیش ازین پای در آتش نتوان افشردن

"صائب تبریزی"

سیرچشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم

(فارغم)

سیرچشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم

پیش پا دیدن نمی آید ز من چون گردباد
از خس و خاشاک این دامان صحرا فارغم

بی‌نیاز از خواب و خور کرده‌ست حیرانی مرا
بیخودی کرده‌‌ست از اندیشه‌ی جا فارغم

ذکر او دارد ز یاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده‌ست از سیر و تماشا فارغم

بی‌کسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم

چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گل‌های رعنا فارغم

با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاووسی نمی‌گرداند از پا فارغم

برده شیرین‌کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم

برنگردانم ورق چون دیده‌ی قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشا فارغم

می‌برد بی‌طاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم

مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
(صائب) از اندیشه‌ی عقبا ز دنیا فارغم

"صائب تبریزی"

کاسه‌ی زانوست جام جم، دل آگاه را

(ناله‌ی جانکاه)

کاسه‌ی زانوست جام جم، دل آگاه را
یوسف از روی زمین خوشتر شمارد چاه را

از غبار خطّ مشکین، حسن می‌بالد به خود
گرد لشکر توتیای چشم باشد شاه را

می‌نماید حسن در آغوش عاشق خویش را
در کنار هاله باشد حسن دیگر ماه را

اهل غیرت نیست ممکن بازی دنیا خورَد
شیر چون گردن گذارد حیله‌ی روباه را؟

هر که را همواری بد باطنان از راه بُرد
سیل بی زنهار داند آبِ زیر کاه را

راستی از کج نهادان گرد برمی‌آورد
از زدن مانع نگردد تیغ رهزن راه را

نیست در عقل متین دست تصرف باده را
می‌کند آگاه‌تر مستی، دلِ آگاه را

خواب می‌سوزد به چشم عارفان شکر وصول
نیست آرام از رسیدن طالبِ الله را

ابر نتواند گرفتن رخنه‌ی جستن به برق
مهر خاموشی نگیرد پیش، راه آه را

کوته‌اندیشی است شکوه کردن از بخت سیاه
روز رعنا در قفا باشد شب کوتاه را

آدمی را نقش کم ز آفت سپرداری کند
چشم بد بسیار باشد نقش خاطرخواه را

پاک خواهد کرد از اشک ندامت راه خویش
ابر، از بی آبرویی گر بپوشد ماه را

تشنه‌تر گردند از نعمت تهی چشمان حرص
آب هیهات است سازد سیر، چشم چاه را

صبر درد بی دوا را عاقبت درمان کند
ناامیدی خضر ره شد رهرو گمراه را

برنیاید شعله را از سر هوای سرکشی
نفس چون از دل برآرد ریشه حبّ جاه را؟

فربهی از خوان مردم رنج باریک آورَد
کرد نور عاریت آخر هلالی ماه را

ترک دعوی می‌نماید پایه‌ی معنی بلند
جامه‌ی کوتاه، رعنا می‌کند کوتاه را

شد جهان پرشور (صائب) از صریر کلک من
بلبل از من یاد دارد ناله‌ی جانکاه را

"صائب تبریزی"

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام

(سرگشتگی)

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام
چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده‌ام

دست رغبت کس نمی‌سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده‌ام

اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی
نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده‌ام

عقده‌ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده‌ام

نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه‌ام در زنگبار افتاده‌ام

همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست
دور از مژگان ابر نوبهار افتاده‌ام

من که (صائب) کار یکرو کرده‌ام با کاینات
در میان مردم عالم چه کار افتاده‌ام؟

"صائب تبریزی"

عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟

(چه باک؟)

عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک ؟

کشتی بی ناخدا را بادبان لطف خداست
موج از خود رفته را از بحر بی پایان چه باک ؟

سدّ راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار را از تنگی میدان چه باک ؟

نیست وحشت از غبار تن، دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه‌ی ویران چه باک ؟

نیست در کنعان ز یوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟

پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بی‌جرم را از تنگی زندان چه باک ؟

فارغ‌اند از خصمی اختر، ملایم طینتان
میوه‌ی فردوس را از تیزی دندان چه باک ؟

از محک پروا ندارد نقره‌ی کامل عیار
خود حسابان را ز روز محشر و دیوان چه باک ؟

می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را در حشر از میزان چه باک ؟

نیست گردون منفعل از تلخکامی‌های خلق
میزبان سفله را از شکوه‌ی مهمان چه باک ؟

رو نمی‌تابد ز حرص از نان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟

شمع می‌لرزد به جان خویش از بی‌مایگی
شعله‌ی پُرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟

سرو از بی‌مهری باد خزان آسوده است
(صائب) آزاده را از سردی دوران چه باک ؟

"صائب تبریزی"

نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی

(افتادگی)

نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی
قطره‌ی ناچیز گردد گوهر از افتادگی

خصم سرکش را به نرمی می‌توان خاموش کرد
پست سازد شعله را خاکستر از افتادگی

می‌تواند یک نفس آفاق را تسخیر کرد
هرکه چون پرتو کند بال و پر از افتادگی

از برای پرتو خود مِهر می‌کرد اختیار
رتبه‌ای می‌بود اگر بالاتر از افتادگی

رتبه‌ی افتادگی این بس که شاهان جا دهند
سایه‌ی بال هُما را بر سر از افتادگی

بر سر شاهان عالم می‌تواند پا گذاشت
هرکه چون خورشید سازد افسر از افتادگی

از تواضع افسر خورشید زرّین گشته است
کم نمی‌گردد فروغ گوهر از افتادگی

خصم بالا دست را خواهی اگر عاجز کنی
هیچ فنی نیست (صائب) بهتر از افتادگی

"صائب تبریزی"

هر خسی قیمت نداند ناله‌ی شبخیز را

(ناله‌ی شبخیز)

هر خسی قیمت نداند ناله‌ی شبخیز را
خسروی باید که داند قدر این شبدیز را

خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاکِ اوست
پاک‌ کن از خار و خس، این بحرِ گوهرخیز را

دفترِ گل را به آبِ چشم خواهد پاک شست
گر ببیند بلبل آن رخسارِ شبنم‌خیز را

تیزیِ مژگانِ او گفتم شود از خواب کم
خوابِ سنگین شد فسان آن دشنه‌ی خونریز را

عشقِ خونخوار از دلِ پرخون فزون گیرد خبر
بیش دارد پاس ساقی ساغرِ لبریز را

شوکت شاهی سبک‌سنگ است در میزانِ عدل
عشق می‌گیرد به خونِ کوهکن پرویز را

در قیامت کشته‌ی ناز تو می‌غلتد به خون
برنیاید زود خون از زخم، تیغِ تیز را

در بهارِ سرخ‌رویی همچو جنّت غوطه داد
فکرِ رنگینِ تو (صائب)! خطّه‌ی تبریز را

"صائب تبریزی"

چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟

(نعمت الوان)

چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
خون دل چندان نمی‌یابم که بس باشد مرا

مَدّ آهم، سرکشی با خویشتن آورده‌ام
نیستم آتش که رعنایی ز خس باشد مرا

از دل صدپاره، گر صدسال در این خاکدان
زنده مانم، پاره‌ای هر سال بس باشد مرا

تا نیاساید نفس، از رفتن و باز آمدن
رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا

ترک افغان می‌کنم، تا چند در این کاروان
چون جرس فریاد بی فریادرس باشد مرا؟

گرچه عمری شد ز مردم خویش را دزدیده‌ام
در سر هر کوچه‌ای چندین عسس باشد مرا

گر ز دل بیرون دهم خاری که دارم در جگر
آشیان آماده در کنج قفس باشد مرا

زنده می‌دارم به هر نوعی که باشد خویش را
گر چو آتش از جهان یک مشت خس باشد مرا

باد (صائب) دعوی آزادگی بر من حرام
گر بجز ترک هوس در دل هوس باشد مرا

"صائب تبریزی"

در کاروان ما جرس قال و قیل نیست

(محیط حوادث)

در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
در عالم مشاهده راه دلیل نیست

عیبی به عیب خود نرسیدن نمی‌رسد
گر ثقل خود ثقیل بداند ثقیل نیست

بگریز در خدا ز گرانان که کعبه را
اندیشه از تسلط اصحاب فیل نیست

چرخ کبود دشمن فرعونیان بود
ورنه کلیم را خطر از رود نیل نیست

گردون سیاه‌کاسه ز طبع خسیس توست
هر جا طمع وجود ندارد بخیل نیست

زاهد به آب رانده‌ی پندار باطل است
ورنه شراب تلخ کم از سلسبیل نیست

در گوش عارفی که بوَد هوش پرده‌دار
یک برگ بی صدای پر جبرئیل نیست

بازیچه‌ی محیط حوادث شود چو موج
در دست هر که لنگر صبر جمیل نیست

(صائب) خموش چون نشود پیش اهل حال؟
آن جا مجال دم زدن جبرئیل نیست.

"صائب تبریزی"

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

(مشکل است)

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هرچه جز معشوق باشد پرده‌ی بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون
بی‌نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد، کوه بیستون را سرمه داد
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی تو را با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه‌ی توفیق (صائب) دستگیر
از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است.

"صائب تبریزی"

دلفریبی چون به جولان آورد آن ماه را

(غزل)

دلفریبی چون به جولان آورد آن ماه را
مَرد می‌باید نگه دارد عنان آه را!

غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را

عشق مستغنی‌است از تدبیر عقل حیله‌گر
شیر، کی سازد عصای خود دم روباه را؟

چون شود هموار دشمن، احتیاط از کف مده
مکرها در پرده باشد آب زیر کاه را

خودنمایی پرده برمی‌دارد از بالای جهل
نیست عیبی در نشستن جامه‌ی کوتاه را

یوسف از مصر غریبی شکوه کافر نعمتی است
یادداری جامه‌ی خود کرده بودی چاه را!

بر تهی آغوشی خود گریه (صائب) می‌کنم
چون ببینم هاله در آغوش گیرد ماه را...

"صائب تبریزی"

غبار خطّ جانان لنگر آرام شد دل را

(دست سائل)

غبار خطّ جانان لنگر آرام شد دل را
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را

تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو
تو از هر در درآیی می‌کنی گلزار محفل را

نباشد خونبها آن را که شادی مرگ می‌گردد
نگیرد خون ما چون خون گل دامان قاتل را

سماع اهل دل را نغمه پردازی نمی‌باید
که باشد مطرب از بال و پر خود مرغ بسمل را

به چشم من که با درد طلب قانع ز مطلوبم
ره خوابیده دارد راحت و آرام منزل را

مجو از زاهدان خشک طینت گوهر عرفان
که از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل را

نباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسان
که بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل را

ندارد گریه کردن حاصلی در پیش بی دردان
میفشان در زمین شور (صائب) تخم قابل را

"صائب تبریزی"

حجت زنده‌دلی دیده‌ی گریان باشد

(تاج سر دیوان)

حجت زنده‌دلی دیده‌ی گریان باشد
شاهد مرده‌دلی‌ ها لب خندان باشد

مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سَر خود میخورد آن پسته که خندان باشد

بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفر است
شوری بخت، درین بزم نمکدان باشد

مستی از دایره‌ی عقل برون بُرد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد

می‌کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد

عشق بی صفحه‌ی رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد

همچو خورشید به ذرّات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد

برق شیرازه‌ی خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟

بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح از آن است که از خلق گریزان باشد

اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد

حیف خود می‌کشد آخر ز فلک ناله‌ی من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟

مرگ بیداردلان صحبت بی‌دردان است
شرر از دود سیه‌کار گریزان باشد

(صائب) این تازه‌غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد.

"صائب تبریزی"

هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می‌کنند

(دریادلان)

هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می‌کنند
شمع را پروانه، آتش را سمندر می‌کنند

عشق را با ناتوانان التفات دیگر است
فربه انصافان شکار صید لاغر می‌کنند

آه ازین خورشید رخساران که از تردامنی
از گریبان دگر هر صبح سر بر می‌کنند

غافلان را عمر در امروز و فردا می‌رود
عارفان امروز را فردای محشر می‌کنند

نامه پردازان در ایام فراق دوستان
با کدامین دست و دل یارب قلم سر می‌کنند

در زمین پاک خرسندی قناعت پیشگان
خاک می‌لیسند و استغنا به شکر می‌کنند

هوشیاران را غم ایام می سازد زبون
دردنوشان زود غم را خاک بر سر می‌کنند

پخته شو تا روز محشر ایمن از دوزخ شوی
ورنه عود خام را در کار مجمر می‌کنند

صحبت دریادلان (صائب) بهار رحمت است
موم را در یک نفس، این قوم، عنبر می‌کنند.

"صائب تبریزی"

هر رهروی که شوق تو سازد روانه‌اش

(غزل عاشقانه‌اش)

هر رهروی که شوق تو سازد روانه‌اش
از موج خود چو آب بوَد تازیانه‌اش

مرغی‌ست روح، قطره می آب و دانه‌اش
دل توسنی‌ست ناله‌ی نی تازیانه‌اش

هر دم هزار بوسه طلب را به گفتگو
وا می‌کند ز سر لب شیرین بهانه‌اش

در قلزمی که موجه‌ی من سیر می‌کند
خارو خسی‌ست هر دوجهان بر کرانه‌اش

مرغی که در بهار چکد خونش از فغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه‌اش

در وقت خویش هر که دهن باز می‌کند
از گوهر است همچو صدف آب و دانه‌اش

امّید هیچ‌کس به قیامت نمانده‌ست
از بس که روز می‌گذراند بهانه‌اش

نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه‌اش

هرکس کند ز پایه‌ی خود بیشتر بنا
فال نزول می‌زند از بهر خانه‌اش

از حسن اتفاق مگر بر هدف خورَد
تیر هوائیی که نباشد نشانه‌اش

کو روی سخت، تا چو کمان افکند به دور
چون تیر هر که سرزده آید به خانه‌اش

افسانه‌ای‌ست عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه بر فسانه‌اش

بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه‌اش

ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه‌اش

از قرب حسن اگر نه دماغش مشوّش است
چون حرف می‌زند به سر زلف، شانه‌اش

(صائب) اگر به یار سخن‌فهم می‌رسید
می‌شد جهان پر از غزل عاشقانه‌اش...

"صائب تبریزی"

دمی کز روی آگاهی بوَد تیغ دو دم باشد

(آب زندگانی)

دمی کز روی آگاهی بوَد تیغ دو دم باشد
به دنیا هر که پشت پا زند صاحب قدم باشد

بوَد مُلک جهان زیر نگین اقبال‌مندی را
که چترش مُهر خاموشی و تنهایی عَلَم باشد

مکن از ظلمت فقر و فنا چون بیدلان وحشت
که آب زندگانی در شبستان عدم باشد

مشو غافل ز پاس هیچ دل در عالم وحدت
که در مُلک سلیمان مور هم صید حرم باشد

نی‌ام غمگین اگر گردون نگردد بر مراد من
که بُرد پاکبازان بیشتر در نقش کم باشد

به قدر جستجو روزی به دست آید، ز پا منشین
که رزق مور با آن ناتوانی در قدم باشد

ز فریاد و فغان طبل تهی سیری نمی‌دارد
ندارد گوش امن آن کس که در بند شکم باشد

ز خط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که آن بیدادگر را اوّل مشق ستم باشد

ندارد گنج قارون اعتبار خاک در چشمش
دلی کز درد و داغ عشق (صائب) محتشم باشد

"صائب تبریزی"

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت

(آفتاب عشق)

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخ‌کامان کار خود را می‌کند
زلف پندارد مرا خاطر پریشان کرد و رفت

ذرّه‌ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت

وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغ‌های سینه‌ی ما را نمکدان کرد و رفت

هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت

پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت

روزگار خوش عنانی خوش که چون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت

هر که (صائب) از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت

"صائب تبریزی"

مشو چو موج شلاین به هر کنار و برو

(طول امل)

مشو چو موج شلاین به هر کنار و برو
کمند طول امل را ، فراهم آر و برو

جهان تیره، نه جای سپیدکاران است
سبک ز دل نفسی چون سَحر برآر و برو

بریز برگ تعلّق ز خود مسیحاوار
سر سپهر به زیر قدم درآر و برو

قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دوجهان را درین قمار و برو

نثار توست همه گنج های روی زمین
مشو مقید سیم و زر نثار و برو

مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هرجا سری بدار و برو

جهان، شکار و تو چون برق بر جناح سفر
بگیر ران کبابی ازین شکار و برو

چو پیش روی تو آید هر آنچه می‌کاری
مکن نگاه به دنبال خود، بکار و برو

چو رفتن از سر کوی وجود ناچار است
چو شمع، ماتم خود پیشتر بدار و برو

ز انتظار مکش طایران قدسی را
سری ز بیضه درین آشیان برآر و برو

به یک رفیق موافق بساز در عالم
منافقان جهان را به هم گذار و برو

ز لاله‌زار جهان نیست حاصلی جز داغ
مبند دل به تماشای لاله زار و برو

نسیم مصر طلبکار پاک چشمان است
سفید ساز نظر را ز انتظار و برو

مشو مقید ویرانه‌ی جهان چون سیل
سبک دو پای تعلق ز گِل برآر و برو

ز فیض بی‌ثمری سرو فارغ از سنگ است
به برگ سبز، قناعت کن از بهار و برو

زمین پاک درین روزگار اکسیر است
مریز دانه‌ی خود را به شوره زار و برو

به قدر سعی، صفا یافتند راهروان
به هر دو گام درین راه، سر مخار و برو

هزار زخم نمایان اگر خوری بر دل
به روی دشمن خونخوار خود میار و برو

مباد دولت بیدار را به خواب دهی
نمک به چشم گرانخواب خود فشار و برو

چو می‌بَرند بخواهی نخواهی از دستت
ببوس نقد دل و بر زمین گذار و برو

حریف راهزنان عدم نمی‌گردی
به زلف او دل و دین و خرد سپار و برو

میانجی می و مینا ، نه کار سنگ بوَد
دل مرا و غمش را به هم گذار و برو

جهان، کرایه‌ی دیدن نمی‌کند (صائب)!
چو غنچه سر ز گریبان برون میار و برو

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم:
«به هر زمین که رسی دانه‌ای بکار و برو»

"صائب تبریزی"

احوال دل ز دیده‌ی خونبار روشن است

(طریق عشق)

احوال دل ز دیده‌ی خونبار روشن است
حال درون خانه، نمایان ز روزن است

روشندلان همیشه سفر در وطن کنند
استاده است شمع و همان گرم رفتن است

در انتظام کار جهان، اهتمام خلق
مشق جنون به خامه‌ی فولاد کردن است

جوهر بس است بیضه‌ی فولاد را حصار
آن را که دل قوی‌ست چه حاجت به جوشن است؟

دست و دهن اگر چه نماید تنور رزق
نسبت به دست کوته ما چاه بیژن است

شستن به اشک، گرد کدورت ز روی دل
آیینه را به دامن ِ تر پاک کردن است

ظالم به مرگ، سیر نگردد ز خون خلق
در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است

دل چون کمال یافت نهد پای بر فلک
چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است

(صائب) ز خود برآی که شرط طریق عشق
گام نخست، از خودی خود گذشتن است

"صائب تبریزی"

با خاطر گرفته، کدورت چه می‌کند

(کدورت)

با خاطر گرفته، کدورت چه می‌کند
با کوه درد، سنگ ملامت چه می‌کند

در خشکسال آب، گهر کم نمی‌شود
بخل فلک به اهل قناعت چه می‌کند

باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه می‌کند

خال تو را به یاری خط احتیاج نیست
این دزد خیره پرده‌ی ظلمت چه می‌کند

سیلاب، صاف شد ز هم‌آغوشی محیط
با سینه‌ب گشاده کدورت چه می‌کند

وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رمیده گوشه‌ب عزلت چه می‌کند

تعمیر خانه، شاهد ویرانی دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه می‌کند

از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است
محو تو سیر گلشن جنت چه می‌کند

(صائب) مرا به درد دل خویش واگذار
بیمار، بی دماغ عیادت چه می‌کند.

"صائب تبریزی"