(غربت)

بر سر حرف، گرآن چشم فسون‌ساز آید
با نفس سوختگی ، سُرمه به آواز آید

از غریبی به وطن می‌روم و می‌گویم :
وقت آن خوش که ز غربت، به وطن باز آید

ذوق کاوش اگر این است که من یافته‌ام
سینه‌ی کبک ، به عذر قدمِ باز آید

ساده‌دل را نبوَد بند خموشی به زبان
پَرده پوشی ،کی از آیینه‌ی غمّاز آید؟

رگِ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید .

«صائب تبریزی»