(دامن دل)

سخن، کی به جان‌های غافل نشنید؟
ز دل هرچه برخاست، در دل نشیند

غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق، در جان کامل نشیند

اگر صید، غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند

مرا می‌کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند

به دنیا نگردد مقیُد، سبک‌رو
به ویرانه، سیلاب مشکل نشیند

تو کز اهل جسمی سبک ساز خود را
که دل، کشتیی نیست در گل نشیند

چو دریا نگردد تهی‌دست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند

شود محو در یک دم از جلوه‌ی حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند

مرا خاک گشتن درین راه از آن به
که گردم ، به دامان منزل نشیند

به افشاندن دست (صائب) نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند .

«صائب تبریزی»