مادر از بهر غم و رنجِ جهان، زاد مرا

(درس غم)

مادر از بهر غم و رنجِ جهان، زاد مرا
درس غم داد درین مدرسه استاد مرا

دل من پیر شد از بس‌که جفا دید و جفا
ندهد سود دگر، قامت شمشاد مرا

آنچه میخواست دلم چرخ جفاپیشه نداد
وآنچه بیزار از آن بود دلم، داد مرا

غم مگر بیشتر از اهل جهان بود که چرخ
دید و سنجید و پسندید و فرستاد مرا

در دلم ریخت بسی بر سر هم غم سر غم
دل مخوانید، خدا داده غم آباد مرا

زندگی یک نفس‌ام مایه‌ی شادی نشده‌است
آه اگر مرگ نخواهد که کند شاد مرا

ترسم از ضعف، پریدن ز قفس نتوانم
گر که صیاد، زمانی کند آزاد مرا

آرزوی چمنم کم کمک از خاطر رفت
بس درین کنج قفس، بال و پر افتاد مرا

یک دل و این همه آشوب و غم و درد (عماد)
کاشکی مادر ایّام ، نمی‌زاد مرا .

"عماد خراسانی"

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت

(مهلت دیدار)

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت

آفتابی زد و ویرانه‌ی دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت

خیره شد چشم دل از جلوه‌ی مستانه‌ی او
تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت

برو ای ناصح مجنون ز پی کار دگر
نقش بر آب مزن کار من از کار گذشت

بگشا دفترِ هذیانِ تبِ عشقِ مرا
تا بدانی که چه‌ها، بر دل بیمار گذشت

هرچه غم هست خدایا به دل من بفرست
که بلای دل ما از کم و بسیار گذشت

شدم آن روز ز درمانِ دلِ خود نومید
که مُداوای وی از معجزِ خمّار گذشت

اعتقادم ز تو هم سلب شد ای باده‌فروش!
وآن کرامات که دیدیم ز تو پار گذشت

یاد آن صبح درخشنده که می‌گفت (عماد)
عافبت مهر درخشید و، شب تار گذشت .

"عماد خراسانی"

پیدا شد و پیدا شد گمگشته‌ی ما امشب

(گمگشته‌ی ما)

پیدا شد و پیدا شد گمگشته‌ی ما امشب
می‌چرخم و می‌رقصم با باد صبا امشب

در کلبه‌ی ما خورشید مهمان شده باز امروز
در محفل ما مهتاب، افشانده صفا امشب

یک روز نشد با ما این چرخ و فلک همراه
گویی من و دل هستیم مهمان خدا امشب

بر زانوی من دلدار، بنهاده سرِ زیبا
گر سر دهمش در پای، كاری‌است به‌جا امشب

پروانه مرا عمری، اسباب شگفتی بود
كار تو ولی دارم، خود حال تو را امشب

دیوانه دل مسكین باور نكند این بخت
حق دارد اگر دارد صد چون و چرا امشب

وه وه كه چه سرمستم دل می‌رود از دستم
هر تار دلم دارد صد شور و نوا امشب .

"عماد خراسانی"

اشک‌ها آهسته می‌لغزند بر رخسار زردم

(اشک‌ها)

اشک‌ها آهسته می‌لغزند بر رخسار زردم
آرزو دارم روَم جایی که دیگر برنگردم

شاه مرغان چمن بودم ولی چون بوم بیدل
ناله‌ای گر داشتم در گوشه‌ی ویرانه کردم

روز و شب‌ها رهسپر گشتند و افزودند دایم
شام‌ها داغی به داغم، روزها دردی به دردم

عهد کردم این پریشانی دگر با کس نگویم
گفت آخر با تو دردم، اشک گرم و آه سردم

این شکست ای جان و دل بشکست پشت طاقتم
گرچه عمری شد که با بختِ بَد خود در نبردم

می‌رویّ و می‌روم پیمانه گیرم تا ندانم
من که بودم یا چه بودم یا چه هستم یا چه کردم!

این‌همه درد و غم و یک مشت گل آوخ (عمادا)!
هیچ ننشستی به دامان جهان، ای کاش گردم.

"عماد خراسانی"

ای کاش دلت از دل تنگم خبری داشت

(ای کاش)

ای کاش دلت از دل تنگم خبری داشت
یا ناله‌ی من در دل سنگت اثری داشت
یا شام فراقت ز پی خود سحری داشت
یا نرگس مخمور تو بر من نظری داشت

ترسم نشوی با خبر از حال دل من
تا سوسن و سنبل به درآید ز گِل من

هرکس که تور را دید ز خود کرد فراموش
هر کس که لبت دید شد از غیر تو خاموش
ای کاش شبی بینمت از می شده مدهوش
رندانه کشم تا سحرت تنگ در آغوش

ای زلف طلایی! تو کجایی؟ تو کجایی؟
کز کار فروبسته‌ی دل عقده گشایی!

ای گل! به‌خدا زندگی از بوی تو دارم
دل معتکف گوشه‌ی ابروی تو دارم
روز از همه عالم هوس کوی تو دارم
شب با دل خود قصه‌ی گیسوی تو دارم

ای کاش شبی تنگ در آغوش تو باشم
می از کف تو گیرم و مدهوش تو باشم

ای کاش سرم بر سر زانوی تو باشد
یا پنجه‌ی من شانه‌ی گیسوی تو باشد
امشب لب من بر لب خوشگوی تو باشد
شب تا به سحر چشم من و روی تو باشد

ای کاش بیایی و نهی لب به لب من
تا خوش گذرد با سر زلف تو شب من

ای بُرده سر زلف تو آرام و قرارم
تا چند برای تو غم دل بشمارم
تا چند به جای تو بوَد اشک کنارم
از مرغ سحر پرس که هر شب به چه کارم

کاش ای سحر از بهر خدا زودتر آیی
یا ای مه تابان! تو به جای سحر آیی

ای کاش نمی‌دیدمت ای ماهِ دل افروز
تا کس نشنیدی ز من این ناله‌ی جانسوز
ای گونه‌ی تو سرخ تر از لاله به نوروز
نیکی کن و مشنو ز رقیبان بدآموز

ای کاش دلت از دل تنگم خبری داشت
یا ناله‌ی من در دل سنگت اثری داشت.

"عماد خراسانی"

امشب چو لاله، داغ تو بر جان نهاده‌ایم

(کوی می فروش)

امشب چو لاله، داغ تو بر جان نهاده‌ایم
دیوانه وار سر به بیابان نهاده‌ایم

عشق تو زندگانی ما را خراب کرد
چون جغد، آشیانه به ویران نهاده‌ایم

از ما ندیده خنده دندان نما کسی
زآن شب که لب برآن لب و دندان نهاده‌ایم

گفتی (عماد) دین و دل و دانش‌ات چه شد؟
در کوی می فروش، گروگان نهاده‌ایم.

"عماد خراسانی"

اهلْ گردم ، دل ديوانه اگر بگذارد

(اگر بگذارد)

اهلْ گردم ، دل ديوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد

گوشه‌ای گيرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشه‌ی ميخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پيمان شکنان
هوس گردش پيمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حيرت برهم
حيرت اين همه افسانه اگر بگذارد

شمع می‌خواست نسوزد کسی از آتش او
ليک پروانه‌ی ديوانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت (عماد)
چند گويی دل ديوانه اگر بگذارد.

"عماد خراسانی"

امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی

(بت زیبا)

امشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی
ما بی تو خون خوریم ، تو بی ما چه میکنی؟

گویی که همچو مایی و بی ما به سر بری
برگو که عاشقی و شکیبا چه میکنی؟

یک آسمان ستاره شبم زیر دامن است
ای ماه من بگو که تو شبها چه میکنی؟

خون ریختن به ناحق و با غیر ساختن
امروز می‌توانی ، فردا چه میکنی؟

گل را برای صحبت خار آفریده اند
بیچاره بلبل این همه غوغا چه میکنی؟

گیرم جفا کنی و نهانی خطا کنی
با آن دو مست نرگس گویا ، چه میکنی؟

گیرم که آه و ناله نهان میکنی (عماد)!
با اشک‌های دیده ی رسوا چه میکنی؟

"عماد خراسانی"

باز آهنگ جنون می‌زنی ای تار امشب

(آهنگ جنون)

باز آهنگ جنون می‌زنی ای تار امشب
گويمت رازی، در پرده نگه دار امشب

آنچه زآن تار سر زلف كشيدم شب و روز
مو به مو جمله كنم پيش تو اظهار امشب

عشق ، همسايه ی ديوار به ديوار جنون
جلوه گر كرده رخش از در و ديوار امشب

هر كجا می‌نگرم جلوه كند نقش نگار
كاش یک بوسه دهد زين‌همه رخسار امشب

از فضا ، بوی دل سوخته ای می آيد
تا كه شد باز در آن حلقه گرفتار امشب

سوزی و ناله ی بی‌جا نكنی ای دل زار
خوب با شمع شدی همدل و همكار امشب

ای بسا شب كه به روز تو نشستيم ای شمع
كاش سوزيم چو پروانه به يكبار امشب

آتش است اين نه سخن بس كن ازين قصه (عماد)
ورنه سوزد قلمت ، دفتر اشعار امشب .

"عماد خراسانی"

گر چه مستيم و خرابيم چو شب‌های دگر

(مینای دگر)

گر چه مستيم و خرابيم چو شب‌های دگر
باز کن ساقی مجلس سر ِ مينای دگر

امشبی را که در آنيم غنيمت شمريم
شايد ای جان نرسيديم به فردای دگر

مست مستم ، مشکن قدر خود ای پنجهٔ غم
من به ميخانه‌ام امشب ، تو برو جای دگر

چه به ميخانه چه محراب حرامم باشد
گر به‌ جز عشق توام هست تمنای دگر

تا روم از پی يار دگری ، می‌بايد
جز دل من دلی وجز تو دلارای دگر

نشينده ست گلی بوی تو ای غنچه ی ناز
بوده ام ورنه بسی همدم گل های دگر

تو سيه چشم چو آیی به تماشای چمن
نگذاری به ‌کسی ، چشم تماشای دگر

باده پيش آر که رفتند ازین مکتب راز
اوستادان و فزودند ، معمای دگر

اين قفس را نبود روزنی ای مرغ پريش
آرزو ساخته بستان طرب زای دگر

گر بهشتی ست رخ توست نگارا که در آن
می‌توان کرد به هر لحظه تماشای دگر

از تو زيبا صنم اين‌قدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به ‌زيبای دگر

می فروشان همه دانند (عمادا) که بوَد
عاشقان را حرم و دير و کليسای دگر

"عماد خراسانی"

سرم بر سينه ی يار است ، از عالم چه میخواهم ؟

(حسب حال)

سرم بر سينه ی يار است ، از عالم چه میخواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه ميخواهم ؟

تو را می‌خواستم ، افتاده ای چون گل به بالينم
فراغم از گل و خار است از عالم چه ميخواهم ؟

تو بودی آنکه من می‌خواستم روزی مرا خواهد
دگر کی با کس‌ام کار است از عالم چه ميخواهم ؟

مرا پيمانه عمری بود خالی از می عشرت
کنون اين جام سرشار است از عالم چه ميخواهم؟

بيا بر چشم بی‌خوابم نشين ، گل گوی و گل بشنو
تو يارم شو ، خدا يار است از عالم چه ميخواهم ؟

اگر ناليده بودم ، حاليا از بخت می‌بالم
وز آنم شکر بسيار است از عالم چه ميخواهم ؟

دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران
طبيب اکنون پرستار است از عالم چه ميخواهم ؟

نميکردم گمان روزی شود بيدار بخت من
کنون اين خفته بيدار است از عالم چه ميخواهم ؟

مرا طبعی‌ست چون دريا و دريایی‌ست گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است از عالم چه ميخواهم؟

نگارم می‌نويسد ، مستم و تب کرده ی شوقم
سرم بر سينه‌ی يار است ، از عالم چه ميخواهم ؟

"عماد خراسانی"

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

(ورد زبانم)

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده‌ام دوست ندانم

غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دم‌ به‌ دم حلقه‌ی این دام شود تنگ‌تر و من
دست و پایی نزنم، خود ز کمندت نرهانم

سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه‌ی ساز دلم و، سوز نهانم

ساز بشکسته‌ام و طایر پربسته نگارا
عجبی نیست که این‌گونه غم‌افزاست فغانم

نکته‌ی عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان! مست کنم گرچه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم

گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم‌شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم

که؟ تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم

بار دِه بار دگر، ای شه خوبان! که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم

مرغکان چمنی راست بهاریّ و خزانی
من که در دام، اسیرم چه بهارم، چه خزانم

گریه از مردم هشیار، خلایق نپسندند
شده‌ام مست که تا قطره‌ی اشکی بفشانم

ترسم اندر بر اغیار بَرم نام عزیزت
چه کنم بی‌تو چه سازم شده‌ای ورد زبانم

آید آن روز (عمادا) که ببینم که تو گویی:
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم .

"عماد خراسانی"

چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است ؟

(درد جگرسوز)

چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است ؟
چيست اين درد جگرسوز كه درمان من است ؟

از دل ، ای آفت جان! صبر توقع داري ؟
مگر اين كافر ديوانه به فرمان من است

آنچه گفتند ز مجنون و پريشانی او
در غمت شمه‌ای از حال پريشان من است

ماه را گفتم و خورشيد بخنديد به ناز
كاين دو خود پرتوی از چاک گريبان من است

عالمی خوشتر از آن نيست كه من باشم و دوست
اين بهشتی ست كه در عالم امكان من است

آمد و رفت و دلم برد و كنون حاصل وصل
اشک گرمی‌ست كه بنشسته به دامان من است

كاش بی روی تو یک لحظه نمی‌رفت ز عمر
ورنه اين وصل كه باز اول هجران من است

اندر اين باغ بسی بلبل مست است (عماد)
داستانی‌ست كه او عاشق دستان من است

"عماد خراسانی"

دلم آشفته ی آن مایه ی ناز است هنوز

(بیگانه نواز)

دلم آشفته ی آن مایه ی ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل بجان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق  
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد می‌دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گرچه رفتی ، ز دلم حسرت روی تو نرفت
درِ این خانه به امّید تو باز است هنوز

این چه سوداست (عمادا) که تو در سر داری
وین چه سوزی‌ست که در پردهٔ ساز است هنوز 

"عماد خراسانی"

بیوگرافی و اشعار استاد عماد خراسانی

https://uploadkon.ir/uploads/0b9224_23عماد-خراسانی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد سید عمادالدین حسنی برقعی (مبرقعی) ، معروف به (عماد خراسانی) ـ در بهار 1299 خورشیدی در مشهدـ روستای کاهو ـ چشم به عالم هستی گشود. پدرش «سید محمدتقی معین دفتر» (از صاحب منصبان آستان قدس رضوی) و مادرش «بی‌بی حرمت» نام داشتند. نسب عماد به احمد بن موسی مبرقع امام محمد تقی جواد می‌رسد و نام کاملش سید عمادالدین حسن برقعی است.

عماد در 3 سالگی مادرش را از دست داد و در 6 سالگی پدرش را و از آن پس تحت سرپرستی پدربزرگ و مادر بزرگ رشد کرد. عماد از 9 سالگی با تشویق دایی خود، شعرخوانی و سرودن شعر را آغاز کرد. او در جوانی با تخلص (شاهین) یا (شاخص) شعر می‌گفت و سپس تخلص (عماد) را برگزید. تخلص (عماد خراسانی) را فریدون مشیری برای او انتخاب کرد.

عماد خراسانی شاعر غزل‌سرا و قصیده‌سرای مشهور خراسانی است و از نام‌آوران شعر و غزل معاصر ایران به‌شمار می‌آید. عماد یک بار ازدواج کرد اما همسرش هشت ماه بعد درگذشت. او از سال 1321 به تهران رفت. عماد خراسانی فرزندی نداشت و تا آخر عمر تنها زندگی کرد.‌

وفات :

عماد خراسانی، سرانجام پس از یک دوره‌ بیماری در صبح روز شنبه 28 بهمن 1382 در تهران در 83 سالگی چشم از جهان فرو بست و به لقای معبود پیوست و پیکرش در مقبرة الشعراء آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(عیبم مکن ای دوست)

عیبم مکن ای دوست! اگر زار بگریم
بگذار بگریم من و بگذار بگریم

بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار که چون کودک بیمار بگریم

می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه ی اغیار بگریم

تنها نه به حال خود ازین مستی هر شب
بر حالت این مردم هشیار بگریم

بر هر که درین دام مصیبت شده پابند
بر شاه و گدا ، پیر و جوان ، زار بگریم

بر لاله ی نو سر زده از دامن هامون
بر غنچه ی نشکفته ی گلزار بگریم

زین عهد و وفایی که جهان‌راست هرآنکو
بگذاشته لب بر لب دلدار بگریم

این کاسه ی سرها همه خاک است به فردا
بگذار که با زمزمه ی تار بگریم

جا دارد اگر تا به صف حشر (عمادا)
پبوسته از این بخت نگونساز بگریم.

"عماد خراسانی"