دل‌تنگِ توأم چگونه ابراز کنم ؟!

(اخوانیه)

دل‌تنگِ توأم چگونه ابراز کنم ؟!
ناسازی ساز خود چه‌سان ساز کنم

گوشم به نوای ساز تو خو کرده‌است
این گوش، به نغمه‌ی که دمساز کنم

بغض‌ام ره فریاد گرفته از من
افلاک شود کر، چو دهان باز کنم

دیگر نفسی نمانده بی‌تو "نفس‌ام"
تا از قفس‌ام، سوی تو پرواز کنم

وابسته‌ی مهر و، لطف تو‌ گردیدم
ماندم که چگونه فاش این راز کنم

دودِ دلِ (شیوا) به سنندج برسد
گر من، سخنی ز غصه آغاز کنم .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۸/۱۳ _ یزد

احرام بسته‌ام که به میخانه رو کنم 

(آسمان عشق)

احرام بسته‌ام که به میخانه رو کنم
با باده‌ی زلال، در آن جا وضو کنم

از خشک‌زاهدانِ ریا ، گشته‌ام ملول
غم‌های دل به باده‌ی تر شستشو کنم

آیین حج و ، بُعدِ سفر تا حجاز را
از سر برون و قبله‌ی خود را سبو کنم

دستم به دامنت، برسان باده‌ی زلال
مگذار ساقیا به غم و درد، خو کنم

رنگِ گلِ بهار، ز رخسار رفته است
جامی بریز تا که بدان سرخ، رو کنم

(شیوا) شنیدم این که بگوشم سروش گفت
باید خدای را ، ز خودم جستجو کنم .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۷/۱۸ _
یزد

گاهی دلم به شوق تو پرواز می‌کند

(آسمان عشق)

گاهی دلم به شوق تو پرواز می‌کند
تا عقده‌های بسته‌ی خود باز می‌کند

کنج قفس به عالم وهم و خیال خویش
در آسمان عشق تو پرواز می‌کند

پر می‌کشد به اوج‌ترین نقطه‌ی افق
آن جا ترانه‌های تو را ساز می‌کند

چون عشق پا نهد به میان، مرغ آرزو
از هر قفس پریده و اعجاز می‌کند

بس نکته‌های کورِ فروبسته در دلش
طرحی دگر چو شعبده آغاز می‌کند

شیوایی کلام ز (شیوا) شنیدنی‌است
آنگه که شعر، لب به سخن باز می‌کند .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۷/۲۳ _
یزد

اهل ایرانیم و پور شیرمردان غیور

(مَرد میدان)

اهل ایرانیم و پور شیرمردان غیور
پور آرش، پور رستم، نسل گیو باشعور

نسل مردان خِردوَرزیم و با اندیشه‌ایم
نسل مشهوران دانا ، نسل مردان فکور

پاکبازان و دلیرانی ز جان بگذشته‌ایم
مَرد میدان شهامت در عمل، کوهِ صبور

خشم ما را در میادین دیده تاریخِ جهان
قهر ما را تجربه کردند از نیرو و زور

خصم را گو، گر نظر دارد به خاک پاک ما
دیده‌اش گردد ز حکم تیر ما همواره کور

دشمن ما ناتوان باشد به میدان نبرد
تیغ ایمانِ جوانان وطن باشد غیور

گر جهانی متحد گردند با دشمن کنون
آهنین عزمیم و باشد لشکر آنان چو مور

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۴/۰۹ _
یزد

لات و هبل، شکوه خدا را شکسته‌اند

(دروازه‌ی سَحر)

لات و هبل، شکوه خدا را شکسته‌اند
تا با سلاح زهد، به جایش نشسته‌اند

فرعونیان که حاکم زورند بر زمین
قانونِ حقّ و حکمِ خدا را شکسته‌اند

باید که خون گریست به تنهایی خدا
این‌گونه که مهار بتان را گسسته‌اند

ای آفتاب و روحِ معانی! طلوع کن
مَردم ز ظلمتِ شبِ دیجور خسته‌اند

موسیٰ کجاست تا گذرد از مسیل رود
فرعونیان اگر چه ره نیل بسته‌اند

باید رهی گشود به دروازه‌ی سحر
چون فائزان ز دام شبِ تیره رسته‌اند.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۱/۱۰/۱۶ ـ یزد

کجاست تابش خورشید تا به هم ریزد 

(عیار سنج زمانه)

کجاست تابش خورشید تا به هم ریزد
صدای زنجره و رقص های شب‌پره را

عیارسنجِ زمانه کجاست در بازار
که امتیاز بگیرد ز ناسره، سره را

به جای همت و رزم‌آوری نادر شاه
عنان ما که سپرده عجوزه نادره را

چنین که بی‌خردی جان گرفت در این ملک
گرفت دور فلک جلوه‌گاهِ باصره را

درین حصار غم‌آور ز ماجراجویی
که بسته است به سختی نفوذ پنجره را ـ

که جان گرفت به ظلمت‌سرای ما (شیوا)؟!
ـ که جان گرفت ز ما و ، شکست پیکره را

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۶/۲۶ ـ یزد

من چه گویم که دلم گشته پریشان فراق

(فراق)

من چه گویم که دلم گشته پریشان فراق
ناله تا کی کنم ای دوست به زندان فراق

گر به دست من دلخسته بیفتد فرصت
می‌ستانم به خدایی خدا ، جان فراق

باز در ورطه‌ی غم کشتی جانم افتاد
کی رها می‌شوم از مِحنت طوفان فراق

فلک انداخت به میدان جدایی بختم...
تا خورَد بر تن و سر چوبه‌ی چوگان فراق

گر توانی به کف آید مدد از حق جویم
تا کَنم از دو جهان ریشه و بنیان فراق

گفت (شیوا) که به الطاف خدا واصل شو
همتی تا شوی آزاد ز دامان فراق .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۶/۱۹ ـ یزد

گر نژاد آریایی را نگهبان نیستند

(موج نادانی)

گر نژاد آریایی را نگهبان نیستند
نیست شک، واضح بگویم اهل ایران نیستند

هم کمر بسته به ویرانی ایران عزیز
هم برای مرز و بوم ما نگهبان نیستند

مردم آزاده در بندند با حکم شما
آخر اینان درخورِ تبعید و زندان نیستند

گشته تسخیر خِردوَرزی ایرانی، جهان
دانش‌اندوزان چرا اینک به میدان نیستند

شاعرانِ این زمان فکر رهایی زن‌اند
جان به کف دارند و در بند زنخدان نیستند

ناخدا بهرِ خدا اندیشه کن فردای خویش...
تو مسلمانی فقط، مردم مسلمان نیستند؟!

موج نادانی عیان در دولت منسوب بین
جاهل‌اند اینان ولی مردم که نادان نیستند

فهم مَردم ماورای فهم و ادراک شماست
آخر ای بزغاله‌ها، این خلق چوپان نیستند

حاکمان تازی ما فکرِ اعراب‌اند و بس
ورنه این ملت که داراتر ز لبنان نیستند

ای فلک تا کی بمانَد دست نامَحرم عنان؟!
گلبنان دیگر ازین ماتم گل افشان نیستند.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۶/۱۵ ـ یزد

(بیدادها)  روزگاری جلوه‌گاه آفتابی داشتیم

(بیدادها)

روزگاری جلوه‌گاهِ آفتابی داشتیم
شب درونِ خانه‌ی خود ماهتابی داشتیم
زندگانی بر مراد و خورد و خوابی داشتیم
کی ز بیمِ دار، در دل، اضطرابی داشتیم

حُزن و ماتم رفته بود از پیش چشم و یادها
بود عاری کشورِ کسریٰ از این بیدادها

ما به‌دستِ خویشتن کردیم ویران خانه را
داده دستِ اهرمن‌های زمان کاشانه را
تا بخشکانند باغِ پُر گل و پروانه را
جای آن خوش‌منظری، دیدیم این ویرانه را

اهل دانش جای در اقصای دنیا کرده‌اند
عده‌ای ناچار در این خاک مأوا کرده‌اند

این جماعت جهل در پندارِ ما انداختند
از خدا گفتند و طرحِ ناخدا انداختند
آتشی در خرمنِ ما و شما انداختند
بر درفشِ کاویان نقشِ کذا انداختند

راه اندیشیدنِ ما را چه راحت بسته‌اند
بر تفکرهای نابِ ما جراحت بسته‌اند

بس‌که شد آزرده دستِ حاکمان، نسلِ جوان
نیست بر آینده‌ی این قشر دیگر کس ضمان
دردِ دل‌های جوانان را نشاید ترجمان
من یقین دارم قضاوت می‌کنند آیندگان

حاکمان چون سیل بنیانِ بنی آدم کَنند
نیست قانونی و گر باشد همی بَرهم زنند

می‌دَرد گرگِ جهالت قلبِ هر اندیشه را
چون تبر گاهی زند شاخه گهی هم ریشه را
ما خموشیم و تماشا می‌کنیم این بیشه را
سنگ استبداد دَرهم بشکند این شیشه را

خیز و فریادی برآور تا خموشی بشکنیم
این سکوتِ سرد را با غرّشی بَر‌هم زنیم.

محمدحسین خدایی (شیوا)

نبوغِ شب‌شکنی در دَمِ سحر پیداست

(صبح بیداری)

نبوغِ شب‌شکنی در دَمِ سحر پیداست
سرودِ نور، در آیینه‌ی گذر پیداست

سکوتِ حاکمِ بر شب شکسته شد برخیز
غریوِ نعره‌ی شیران شرزه سر، پیداست

چه جای خواب که هنگامِ صبحِ بیداری است
چه جای ناله که فریاد در خبر پیداست

اسیرِ دامِ شبانگه! ز جای خود برخیز
فروغ طلعت خورشید در قمر پیداست

زمانِ این خفقانِ مهیب آخر شد
ز پشتِ پنجره، نورِ گلِ سحر پیداست

زمانِ سلطه‌ی ضحاک سر رسید و گذشت
طلوع صبح رهایی از این خطر پیداست

نهال کوچک آزادگی درختی شد
ثمر ز میوه‌ی شیرین این شجر پیداست

کجاست صورِ سرافیل تا دمد (شیوا)
که دورِ دادگری می‌رسد ظفر پیداست.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۲/۰۱/۹ ـ یزد

رمق بال زدن نیست که پر، باز کنیم 

(کو طبیبی؟)

رمق بال زدن نیست که پر، باز کنیم
چه امیدی به رهایی‌است که پرواز کنیم

بلبلی گفت که ذوق و رمقی نیست ز غم
تا که با دیدنِ گل، نغمه‌گری ساز کنیم

سازِ ناساز ، ز بختِ بدِ ما ساز نگشت
دلِ ناساز خدا را به چه دمساز کنیم

قمریان بر سرِ سَروی به اشارت گفتند
هیچ گوش شنوا نیست که آواز کنیم

به جز از تیر نبارد ز کمانخانه‌ی چرخ
ایمنی نیست، کجا مأمنی احراز کنیم

کو طبیبی که کند چاره‌ی دردِ دلِ ما؟
عشق کو تا که دوباره غزل آغاز کنیم

گفت (شیوا) که درین کشورِ بیگانه زده
مَحرمی نیست که غم‌های دل ابراز کنیم

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۲/۰۱/۲۴

در بوته‌ی جهالت، سربِ مذاب گشتم 

(بوته‌ی جهالت)

در بوته‌ی جهالت، سربِ مذاب گشتم
از دوزخِ هوس‌ها عینِ عذاب گشتم

شب بود و راه تاریک، من از خیال خامی
در ظلمت وجودم، دنبال آب گشتم

دریا به پیش بود و، من در کویرِ سوزان
بیهوده در بیابان، گِردِ سراب گشتم

پَرورده بود ذهنم صدها سؤال مجهول
در عالم تخیّل، غرقِ جواب گشتم

بر حیرتم بیفزود اسرارِ چرخ گردون
تا آمدم بفهمم، در بندِ خواب گشتم

تا دیده برگشودم رنگِ رخش ندیدم
من خود درین میانه گویا حجاب گشتم

در کاروان‌سرای دنیا چه سود منزل ؟
(شیوا) برو که من هم پا در رکاب گشتم .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۲/۰۸/۱۶ ـ یزد

گفتم سکوتِ شب، شکنم تا رها شوم

(جبر روزگار)

گفتم: سکوتِ شب، شکنم تا رها شوم
از خفتگان و خواب جهالت، جدا شوم

دیری‌ست بسته است لبم، جبرِ روزگار
خواهم ز پای تا به سرِ خود صدا شوم

همراهِ رهروانِ طریقِ سپیده‌دم
آیینه‌وار، مَحرم نور و ضیا شوم

از دامِ دیوِ شب بگریزم به‌سوی نور
تا با سپیده‌ی سحری، هم‌نوا شوم

این ناخدایِ کشتیِ بشکسته، بشکنم
سکانِ عشق گیرم و چندی خدا شوم

(شیوا) به دشتِ غم که غزالی نمی‌چمد
با هر غزل، به صید غزال آشنا شوم .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۱/۲۴ ـ یزد

ز های‌و‌هوی چه جویم، که شد زمان سکوت

(سکوت)

ز های‌و‌هوی چه جویم، که شد زمان سکوت
مرا که نیست جهانی، بهْ از جهان سکوت

سکوت، زمزم عشق است، در صحاری دل
که جاودان کنَدم ، روح جاودان سکوت

هزار حنجره فریاد، کی کند کاری
که می‌کند دو لب بسته از فغان سکوت ؟

به غصه قصه‌ی فریاد خوانده‌اند بسی
که نیست حرفی از آن، درخور بیان سکوت

سبق ربوده ز فریاد، در تمامی عمر
ترَسّل قلمِِ عشق و داستان سکوت

خوشم که بر هدف آرزوی، تیر دعا
بجای خورد چنین راست، از کمان سکوت

شکست پشت مرا گرچه بار غم (شیوا)
امیدهاست هنوزم به لطفِ جان سکوت

محمدحسین خدایی (شیوا)
۲۷ خرداد ۹۷

هر که با ما از سرِ احسان مدارا می‌کند

(خانقاه قلب)

هر که با ما از سرِ احسان مدارا می‌کند
خویش را در خانقاهِ قلبِ ما جا می‌کند

دولت پاینده‌ی عشق آورَد با خویشتن
در زمستان گلشنِ دل را شکوفا می‌کند

بال پروازی دهد اندیشه‌ی در خواب را
آسمانِ دیگری از نو مهیا می‌کند

گر شود جولانگه جان و خرد میدانِ عشق
مَردمِ در خواب را بیدار و دانا می‌کند

بوی آبادی نمی آید از این ویرانه‌ها
نامه‌ی آبادی‌اش را، عشق امضا می‌کند

گو به آن‌ها که خرافاتی و بی اندیشه‌اند
شعر (شیوا)، خانه‌ی دل را مصفا می‌کند.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۱۰/۱۷ ـ یزد

روز مرگ آدمیت گشت، خون باید گریست

(باید گریست)

روز مرگ آدمیت گشت، خون باید گریست
کس ازین ماتم نمی‌داند که چون باید گریست؟

حال ما این است در صحرای بی آب و علف
مثل مجنون اندرین دشتِ جنون باید گریست

در پی مالیم و دنیایی که بر ما گفته‌اند:
فانی است و زار بر دنیای دون باید گریست

حاکمان را عاری از علم و هنر دانند خلق
ما به‌چشم خویش دیدیم و کنون باید گریست

بر هنرمندان نه و، بر ناکسانِ بی هنر
فاش گویم بر درِ دارالفنون باید گریست

دین نمانده تا به حالِ دین دگر نالان شویم
بر خداوند غریب، از حدّ فزون باید گریست

سازها ناساز گشتند و ز کوک افتاده‌اند
بر نوای تار و نایِ ارغنون باید گریست

گفت (شیوا) این غزل بویی ز خون دارد به دل
با غزل‌هایی که دارد بوی خون باید گریست.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۵/۰۵ ـ یزد

تا خدا را در ضمیر خویشتن گم کرده‌ایم

(کوچه‌های جهل)

تا خدا را در ضمیر خویشتن گم کرده‌ایم
بت‌پرستی می‌کنیم و جانِ تن گم کرده‌ایم

اهرمن را چون خدا دانیم و حق را اهرمن
من نمی‌دانم خدا ، یا اهرمن گم کرده‌ایم ؟

روزها در پیچ و تاب کوچه‌های جهل خویش
قامت اندیشه را در پیرهن گم کرده‌ایم

زندگی را از مدار خویش بیرون بُرده‌ایم
مُردگانِ زنده را هم با کفن گم کرده‌ایم

کوچ کن از شهر جهل خویش (شیوا) و ببین
ما چه کس را در میان ما و من گم کرده‌ایم‌

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۸/۱۴ ـ یزد

تا زندگی گرفته به خود رنگ آز ها

(نقش ریا)

تا زندگی گرفته به خود رنگ آز ها
نقش ریا نشسته بر این، جا نماز ها

در آسمان عشق نمانده کبوتری
تا پر گشوده‌اند حریصانه باز ها

آوار شد کمال بشر ، مثلِ ارگِ بم
بر خاکِ تیره جای گرفته فراز ها

محمود رفت و شعله‌ی عشقش فرو نشست
دیگر گذشت دوره‌ی ناز ایاز ها

طبع سلیم و مرغ شبابم پرید و رفت
آری فلک گرفت ز ما امتیاز ها

(شیوا) مگوی درد دل خود به دیگران
بسپار در ضمیر دلت رمز و رازها...

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۷/۲۷

امشب به یاد روی تو خوابم نمی‌بَرد

(کتاب عمر)

امشب به یاد روی تو خوابم نمی‌بَرد
دریا شد آبِ دیده و آبم نمی‌برد

دارم به سر هوای شراب و جوانی‌ام
با آن که کس به شطّ شرابم نمی‌برد

ما را کتاب عمر به پایان رسیده است
این برگ مانده، ره به حسابم نمی‌برد

ختم کلام کرد و هزاران سؤال ماند
آموزگار ، سوی جوابم نمی‌برد

شمع حیات مُرد و فروغی نمانده است
عشقی مرا به باب کتابم نمی‌برد

(شیوا) چه چشم آز و طمع بر جهان پوچ
پیری رسید و ره به شبابم نمی‌برد .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۷/۱۲

روزی که چرخ قرعه‌یِ خود زد به نام عشق 

(یا حسین)

روزی که چرخ قرعه‌ی خود زد به نام عشق
با گردشی فکند جهان را به دامِ عشق

مرغ طرب که داشت مجالِ سخنوری
افتاد از سخن، چو شنید این پیام عشق

کوه آن زمان نداد به این بار شانه را
تا جرعه جرعه ریخت شرابی به جام عشق

در پیکر فلک که ضمانی ز جان نماند
تا کربلا گرفت به دستش قوام عشق

پیکارِ جهل و هیبت دانایی بشر
زد آن زمان به چرخه‌ی میدان لگام عشق*

می‌خواست تا ز گردش گردون جدا کند
از بیکران جهلِ بشر ، باز نام عشق

جان بر کفَش نهاد و به دستان خود گرفت
تا شهد عشق و نور بریزد به کام عشق

گر آن زمان نبود حسین و جهاد او
کی تیغ بر شدی ز بشر از نیام عشق

تا بر زند نقاب ز رخسار عدل و داد
بر جان خرید تیغ ستم را امام عشق

گر جان نداده بود در آن ظهرآتشین
دیگر گسسته بود زهم انسجام عشق

سر را به نیزه داد و به ذلت نداد تن
تا خون او شود سبب انسجام عشق

زد پشت پا به مسند شاهی هرآنکه دید
(شیوا) به چشم خویش مقام غلام عشق

محمدحسین خدایی (شیوا)

۱۴۰۴/۰۴/۰۵

می‌خواست گل که جلوه کند در بهار باز 

(گیسوی یار)

می‌خواست گل که جلوه کند در بهار باز
بلبل شود ز دیدن او بی‌قرار باز

باد صبا به رقص در آید سحرگهان
خندد به ناز غنچه ز صوت هزار باز

رنگین‌کمان ز بارش باران شود پدید
خورشید عشق بشکند آن انکسار باز

خشتی که بود بر سر خم بر کَند کنون
بر گِرد پیر جمع شود، باده‌خوار باز

آن نکهتی که بود نهان در ضمیر گل
با خود بَرد نسیم به دشت و گذار باز

پیک نشاط می‌رسد از ره امان دهید
تا آورَد خبر ز گل و گلعذار باز

(شیوا) اگر که دست دهد در بهار عمر
دستی رسان به خرمن گیسوی یار باز

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۱۱/۶ یزد

بیوگرافی و اشعار آقای محمدحسین خدایی (شیوا)

https://uploadkon.ir/uploads/237d10_25محمدحسین-خدایی-شیوا-.png

(بیوگرافی)

جناب آقای محمدحسین خدایی ـ متخلص به (شیوا) ـ فرزند محمد ـ از شاعران خوش‌قریحه‌ی دارالعباده‌ی یزد می‌باشد که به سال 1337 خورشیدی ـ در محله‌ی بسیار قدیمی فهادان یزد چشم به جهان هستی گشودند.

شیوا اتوبیوگرافی خود را چنین نوشتند.: «در دوران اول دبیرستان شروع به سرودن شعر کردم. پدر و مادرم کاملا بی‌سواد، اما زحمت‌کش بودند. در همان جوانی علاوه بر کتب درسی به کتاب‌های ادبیات و تاریخ روی آوردم و با مطالعه‌ی آن‌ها خویش را به دریای بیکران ادبیات فارسی پیوند دادم و جرعه‌ای از این اقیانوس بی‌کران نوشیدم.

اینک که در دوران کهن‌سالی به سر می‌برم هنوز ادعای شاعری ندارم و خود را شاگرد اساتید این فن می‌دانم.»

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(همای سوخته)

ناله‌ای دارم چو‌ نی، امشب ز نای سوخته
آتشی در سینه دارد این نوای سوخته

آشنا با درد ایام و قرین مِحنت است
مانده در آتش دل دردآشنای سوخته

نیست غیر از اشتیاقت بر دل و درد فراق
تا به کی سوزد در آتش این سرای سوخته

عندلیب از شوق گل دارد حیاتی در قفس
زنده‌ی عشق است این دستان‌سرای سوخته

صورتی مانده‌است بی‌معنا ز آدم این زمان
چهره ها گم‌گشته در آیینه های سوخته

از خطا پنداشتم (شیوا) کلاغی را هما
جز سیه‌روزی ندیدم زین همای سوخته

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۳۸۶/۱۱/۱۵ یزد