گر نژاد آریایی را نگهبان نیستند

(موج نادانی)

گر نژاد آریایی را نگهبان نیستند
نیست شک، واضح بگویم اهل ایران نیستند

هم کمر بسته به ویرانی ایران عزیز
هم برای مرز و بوم ما نگهبان نیستند

مردم آزاده در بندند با حکم شما
آخر اینان درخورِ تبعید و زندان نیستند

گشته تسخیر خِردوَرزی ایرانی، جهان
دانش‌اندوزان چرا اینک به میدان نیستند

شاعرانِ این زمان فکر رهایی زن‌اند
جان به کف دارند و در بند زنخدان نیستند

ناخدا بهرِ خدا اندیشه کن فردای خویش...
تو مسلمانی فقط، مردم مسلمان نیستند؟!

موج نادانی عیان در دولت منسوب بین
جاهل‌اند اینان ولی مردم که نادان نیستند

فهم مَردم ماورای فهم و ادراک شماست
آخر ای بزغاله‌ها، این خلق چوپان نیستند

حاکمان تازی ما فکرِ اعراب‌اند و بس
ورنه این ملت که داراتر ز لبنان نیستند

ای فلک تا کی بمانَد دست نامَحرم عنان؟!
گلبنان دیگر ازین ماتم گل افشان نیستند.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۶/۱۵ ـ یزد

(بیدادها)  روزگاری جلوه‌گاه آفتابی داشتیم

(بیدادها)

روزگاری جلوه‌گاهِ آفتابی داشتیم
شب درونِ خانه‌ی خود ماهتابی داشتیم
زندگانی بر مراد و خورد و خوابی داشتیم
کی ز بیمِ دار، در دل، اضطرابی داشتیم

حُزن و ماتم رفته بود از پیش چشم و یادها
بود عاری کشورِ کسریٰ از این بیدادها

ما به‌دستِ خویشتن کردیم ویران خانه را
داده دستِ اهرمن‌های زمان کاشانه را
تا بخشکانند باغِ پُر گل و پروانه را
جای آن خوش‌منظری، دیدیم این ویرانه را

اهل دانش جای در اقصای دنیا کرده‌اند
عده‌ای ناچار در این خاک مأوا کرده‌اند

این جماعت جهل در پندارِ ما انداختند
از خدا گفتند و طرحِ ناخدا انداختند
آتشی در خرمنِ ما و شما انداختند
بر درفشِ کاویان نقشِ کذا انداختند

راه اندیشیدنِ ما را چه راحت بسته‌اند
بر تفکرهای نابِ ما جراحت بسته‌اند

بس‌که شد آزرده دستِ حاکمان، نسلِ جوان
نیست بر آینده‌ی این قشر دیگر کس ضمان
دردِ دل‌های جوانان را نشاید ترجمان
من یقین دارم قضاوت می‌کنند آیندگان

حاکمان چون سیل بنیانِ بنی آدم کَنند
نیست قانونی و گر باشد همی بَرهم زنند

می‌دَرد گرگِ جهالت قلبِ هر اندیشه را
چون تبر گاهی زند شاخه گهی هم ریشه را
ما خموشیم و تماشا می‌کنیم این بیشه را
سنگ استبداد دَرهم بشکند این شیشه را

خیز و فریادی برآور تا خموشی بشکنیم
این سکوتِ سرد را با غرّشی بَر‌هم زنیم.

محمدحسین خدایی (شیوا)

نبوغِ شب‌شکنی در دَمِ سحر پیداست

(صبح بیداری)

نبوغِ شب‌شکنی در دَمِ سحر پیداست
سرودِ نور، در آیینه‌ی گذر پیداست

سکوتِ حاکمِ بر شب شکسته شد برخیز
غریوِ نعره‌ی شیران شرزه سر، پیداست

چه جای خواب که هنگامِ صبحِ بیداری است
چه جای ناله که فریاد در خبر پیداست

اسیرِ دامِ شبانگه! ز جای خود برخیز
فروغ طلعت خورشید در قمر پیداست

زمانِ این خفقانِ مهیب آخر شد
ز پشتِ پنجره، نورِ گلِ سحر پیداست

زمانِ سلطه‌ی ضحاک سر رسید و گذشت
طلوع صبح رهایی از این خطر پیداست

نهال کوچک آزادگی درختی شد
ثمر ز میوه‌ی شیرین این شجر پیداست

کجاست صورِ سرافیل تا دمد (شیوا)
که دورِ دادگری می‌رسد ظفر پیداست.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۲/۰۱/۹ ـ یزد

رمق بال زدن نیست که پر، باز کنیم 

(کو طبیبی؟)

رمق بال زدن نیست که پر، باز کنیم
چه امیدی به رهایی‌است که پرواز کنیم

بلبلی گفت که ذوق و رمقی نیست ز غم
تا که با دیدنِ گل، نغمه‌گری ساز کنیم

سازِ ناساز ، ز بختِ بدِ ما ساز نگشت
دلِ ناساز خدا را به چه دمساز کنیم

قمریان بر سرِ سَروی به اشارت گفتند
هیچ گوش شنوا نیست که آواز کنیم

به جز از تیر نبارد ز کمانخانه‌ی چرخ
ایمنی نیست، کجا مأمنی احراز کنیم

کو طبیبی که کند چاره‌ی دردِ دلِ ما؟
عشق کو تا که دوباره غزل آغاز کنیم

گفت (شیوا) که درین کشورِ بیگانه زده
مَحرمی نیست که غم‌های دل ابراز کنیم

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۲/۰۱/۲۴

در بوته‌ی جهالت، سربِ مذاب گشتم 

(بوته‌ی جهالت)

در بوته‌ی جهالت، سربِ مذاب گشتم
از دوزخِ هوس‌ها عینِ عذاب گشتم

شب بود و راه تاریک، من از خیال خامی
در ظلمت وجودم، دنبال آب گشتم

دریا به پیش بود و، من در کویرِ سوزان
بیهوده در بیابان، گِردِ سراب گشتم

پَرورده بود ذهنم صدها سؤال مجهول
در عالم تخیّل، غرقِ جواب گشتم

بر حیرتم بیفزود اسرارِ چرخ گردون
تا آمدم بفهمم، در بندِ خواب گشتم

تا دیده برگشودم رنگِ رخش ندیدم
من خود درین میانه گویا حجاب گشتم

در کاروان‌سرای دنیا چه سود منزل ؟
(شیوا) برو که من هم پا در رکاب گشتم .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۲/۰۸/۱۶ ـ یزد

گفتم سکوتِ شب، شکنم تا رها شوم

(جبر روزگار)

گفتم: سکوتِ شب، شکنم تا رها شوم
از خفتگان و خواب جهالت، جدا شوم

دیری‌ست بسته است لبم، جبرِ روزگار
خواهم ز پای تا به سرِ خود صدا شوم

همراهِ رهروانِ طریقِ سپیده‌دم
آیینه‌وار، مَحرم نور و ضیا شوم

از دامِ دیوِ شب بگریزم به‌سوی نور
تا با سپیده‌ی سحری، هم‌نوا شوم

این ناخدایِ کشتیِ بشکسته، بشکنم
سکانِ عشق گیرم و چندی خدا شوم

(شیوا) به دشتِ غم که غزالی نمی‌چمد
با هر غزل، به صید غزال آشنا شوم .

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۱/۲۴ ـ یزد

ز های‌و‌هوی چه جویم، که شد زمان سکوت

(سکوت)

ز های‌و‌هوی چه جویم، که شد زمان سکوت
مرا که نیست جهانی، بهْ از جهان سکوت

سکوت، زمزم عشق است، در صحاری دل
که جاودان کنَدم ، روح جاودان سکوت

هزار حنجره فریاد، کی کند کاری
که می‌کند دو لب بسته از فغان سکوت ؟

به غصه قصه‌ی فریاد خوانده‌اند بسی
که نیست حرفی از آن، درخور بیان سکوت

سبق ربوده ز فریاد، در تمامی عمر
ترَسّل قلمِِ عشق و داستان سکوت

خوشم که بر هدف آرزوی، تیر دعا
بجای خورد چنین راست، از کمان سکوت

شکست پشت مرا گرچه بار غم (شیوا)
امیدهاست هنوزم به لطفِ جان سکوت

محمدحسین خدایی (شیوا)
۲۷ خرداد ۹۷

هر که با ما از سرِ احسان مدارا می‌کند

(خانقاه قلب)

هر که با ما از سرِ احسان مدارا می‌کند
خویش را در خانقاهِ قلبِ ما جا می‌کند

دولت پاینده‌ی عشق آورَد با خویشتن
در زمستان گلشنِ دل را شکوفا می‌کند

بال پروازی دهد اندیشه‌ی در خواب را
آسمانِ دیگری از نو مهیا می‌کند

گر شود جولانگه جان و خرد میدانِ عشق
مَردمِ در خواب را بیدار و دانا می‌کند

بوی آبادی نمی آید از این ویرانه‌ها
نامه‌ی آبادی‌اش را، عشق امضا می‌کند

گو به آن‌ها که خرافاتی و بی اندیشه‌اند
شعر (شیوا)، خانه‌ی دل را مصفا می‌کند.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۱۰/۱۷ ـ یزد

روز مرگ آدمیت گشت، خون باید گریست

(باید گریست)

روز مرگ آدمیت گشت، خون باید گریست
کس ازین ماتم نمی‌داند که چون باید گریست؟

حال ما این است در صحرای بی آب و علف
مثل مجنون اندرین دشتِ جنون باید گریست

در پی مالیم و دنیایی که بر ما گفته‌اند:
فانی است و زار بر دنیای دون باید گریست

حاکمان را عاری از علم و هنر دانند خلق
ما به‌چشم خویش دیدیم و کنون باید گریست

بر هنرمندان نه و، بر ناکسانِ بی هنر
فاش گویم بر درِ دارالفنون باید گریست

دین نمانده تا به حالِ دین دگر نالان شویم
بر خداوند غریب، از حدّ فزون باید گریست

سازها ناساز گشتند و ز کوک افتاده‌اند
بر نوای تار و نایِ ارغنون باید گریست

گفت (شیوا) این غزل بویی ز خون دارد به دل
با غزل‌هایی که دارد بوی خون باید گریست.

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۴/۰۵/۰۵ ـ یزد

تا خدا را در ضمیر خویشتن گم کرده‌ایم

(کوچه‌های جهل)

تا خدا را در ضمیر خویشتن گم کرده‌ایم
بت‌پرستی می‌کنیم و جانِ تن گم کرده‌ایم

اهرمن را چون خدا دانیم و حق را اهرمن
من نمی‌دانم خدا ، یا اهرمن گم کرده‌ایم ؟

روزها در پیچ و تاب کوچه‌های جهل خویش
قامت اندیشه را در پیرهن گم کرده‌ایم

زندگی را از مدار خویش بیرون بُرده‌ایم
مُردگانِ زنده را هم با کفن گم کرده‌ایم

کوچ کن از شهر جهل خویش (شیوا) و ببین
ما چه کس را در میان ما و من گم کرده‌ایم‌

محمدحسین خدایی (شیوا)
۱۴۰۳/۰۸/۱۴ ـ یزد