برآمد تشت آتشناک از آب

(غم هجران)

برآمد تشت آتشناک از آب
بزن آبی به رخسار ای گران خواب

چه تأثیری‌ست در اشک ندامت
که با یک قطره کوهی را کند آب

علاج دردها بود و تو خفتی
تباشیری که در می ریخت مهتاب

توان در زمره دردی کشان بود
فراهم گر نگردد باده‌ی ناب

بیفشان قطره‌ای از ابر مژگان
چرایی غافل از این درّ نایاب

نشسته آسمان در سوگ خورشید
رخ آفاق‌ها نیلی‌ست جلباب

مخوانیدم به صبر و بردباری
فراق یار برده از تنم تاب

غم هجران حدیثی گفتنی نیست
سخن (واصل) مگو دیگر درین باب

شادروان محمد آزادگان (واصل)

اگر داری سر دیدار دلدار

(طبیبان)

اگر داری سر دیدار دلدار
بکن خالی سرای دل ز اغیار

غرور و کبر و خودبینی رها کن
ز خودبینان ، خدابینی مپندار

حساب خویش را یک روز تا شب
نگه دار و گناه روز بشمار

به روز و ماه و سال و عمر بنگر
ببین عمرت گذشته بر چه معیار

بکن امروز فکر چاره‌ی دل
نمی‌باشد کس از فردا خبردار

به حرف و ادعا ، کاری نشاید
عمل می‌باشد آوردن به بازار

تو کز اول چنین بیهوده کاری
چه خواهی کرد جانا آخر کار

سپیده سر زد از موی سیاهت
نمی‌گردی چرا ای خفته! بیدار

شفای خود مخواه از این طبیبان
که می‌باشند اینان چون تو بیمار

طبیب جان ، اگر خواهی بگویم
رسول و حیدر است و آل اطهار

دواها را بگفتند و نوشتند
برای دردهای جان بیمار

نخوانده نسخه و دارو نخورده
چه‌سان بهبود خواهی ای گرفتار

زبان داری به غیبت شهر تا شهر
شده هفتاد گز این نیش زن مار

یکی منزلگه است این دار دنیا
سفر دور است زاد و توشه بردار

اگر دستم نگیرد یار ، (واصل)
از آن ترسم که گردد چاره ناچار

شادروان محمد آزادگان (واصل)

چو شامگاه برآید ز خاوران مهتاب

(درس عبرت)

چو شامگاه برآید ز خاوران مهتاب
کند چو سینه‌ی سیماب آسمان مهتاب

مگر که ماه شده اوستاد سیم اندود
که نقره‌‌فام کند چهر خاکدان مهتاب

به پاس مردم بیدار هر شب آورده
هزارها طبق نقره ، ارمغان مهتاب

و یا که ساخته معجون برای بیماران
ز شیر خشت و تباشير و زعفران مهتاب

به می هرآنچه تباشیر یا که شیر افزود
نکاست گرمی سودای عاشقان مهتاب

ز تلخی سخن زاهدان ، ترُش منشین
چو آیدت به تبسم شکرفشان مهتاب

از این کتاب کهن ، درس عبرتی (واصل)
که درج ساخته صدگونه داستان مهتاب

شادروان محمد آزادگان (واصل)

رواق بضعه ی خیرالوری و بانوی دین

(بارگاه جلال)

رواق بضعه ی خیرالوری و بانوی دین
که بارگاه جلالش بوَد چو خلد برین

شفیعه‌ای که همی سوده از طریق نیاز
به خاک درگه او، خسروان دهر، جبین

سمّی فاطمه بنت الحمیده‌ای که بود
ز جاه، اخت ولایت ز قرب، دختر دین

به قلب کشور ایران ، مزار وی چونان
که جا به خاتم حشمت نموده است نگین

سحرگهان بگشایند باب رحمت او
به شهپر ملک و بال جبرئیل امین

ز گرد زائر قبرش کنند استشفا
خدوم صحن و سرایش صفوف علّیین

برای آنکه نمایند کحل دیده ی حور
به ظرف نور کنند و برند خلد برین

صبا شمیمی از آن را سحر به دوش نسیم
برد به گلشن و گل‌ها شوند عطرآگین

خدای را چو بخوانیم از صفا آنجا
فرشتگان همه گویند : ربّنا ، آمین

بزرگوار خدایا به جدّ این دختر
بحقّ حضرت زهرا و حرمت یاسین

رجال علم و عمل را زیاده کن توفیق
بپای دار همه رهبران دین مبین

نگاه دار ز هر فتنه ملک و ملّت ما
به خادمین وطن ده مراتب تمکین

ثواب و اجر و عنایات خویش افزون کن
به خادمان رواق جلال خلد آیین

به (واصل) از ره احسان خود عنایت کن
مقام عالی عرفان و دیده ی حق بین

محمد آزادگان (واصل)

زهرا مگر عزیز رسول خدا نبود؟

(محرم حرم کبریا)

زهرا مگر عزیز رسول خدا نبود؟
یا آن ‌که مَحرم حرم کبریا نبود؟

از بس جفا و جور به سویش هجوم کرد
تا بود رنج و درد ز جانش جدا نبود

داوود، ارث بهر سلیمان به‌جا گذاشت
ارث پدر ، به فاطمه آیا روا نبود؟

سیلی کجا و صورت بانوی دین کجا؟
آیا میان کوچه یکی آشنا نبود؟

زهرا چرا حضور علی روی می‌گرفت؟!
مَحرم مگر به همسر خود مرتضی نبود؟

از پشت در به فضه خذینی گشود لب
جز فضه یاوری مگرش در سرا نبود؟

آیا چه شد که دست به دیوار می‌گرفت؟
زهرا که در جوانی ، قدش دوتا نبود!

زینب کجای خانه در آن گیر و دار بود؟
آیا حسین ، شاهد آن ماجرا نبود؟

گرداند رو به سوی علی گفت آنچه گفت
آری از آن دو تن که تو دانی ، رضا نبود

مخفی مزار دختر خیرالوری چرا؟!
معلوم قبر فاطمه ز اول چرا نبود؟

محمد آزادگان (واصل)

اى راهیان شهر نور، این جا بقیع است

.(شهر بقیع)

اى راهیان شهر نور ، این جا بقیع است
این خاک عنبر بوى مشک آسا بقیع است

این جا هزاران داستان نا گفته دارد
این جا دو صد سرّ نهان بنهفته دارد

سوز جگرها بس در این خاک بقیع است
بیرون ز حدّ عقل ، ادراک بقیع است

آیینه ی آیین حق را ، قبر این جاست
خاكش عجین با زهر تلخ و صبر این جاست

این خاک تا عرش خدا رهتوشه دارد
ركن و حطیم و كعبه در هر گوشه دارد

بیمار عشق سرمدى را تربت این جاست
یک شهر نى، یک دهر حزن و غربت این جاست

این جا به «كرّمنا بنى آدم» طراز است
از این زمین تا عرش رحمان راه، باز است

ایمان و عشق و سرِّ حق را جوهر این جاست
انهار نور و چشمه سار كوثر این جاست

روح عروج «اِرجعى» پویاست این جا
خاكش قرین با تربت زهراست این جا

عطرى ز بوى بقعهٔ زهرا در این جاست
حزنى ز اندوه شب مولا در این جاست

داناى اسرار نهانِ این جهان كو؟
فرزند زهرا، مهدى صاحب زمان كو؟

كو آن كه از هر بى نشان دارد نشانه؟
كو آن كه باشد آگه از دفن شبانه؟

كو آن كه ریزد اشک و از سیلى بگوید
با سوز دل ، از صورت نیلى بگوید

تا از مزار مخفى مادر بگوید
تا از جفاى خصم بد گوهر بگوید

اى دست حق، وى حجّت خلاّق دادار
زنجیر و غُل ، از گردن بیمار بردار

محمد آزادگان (واصل)

فکر تو واژگونه و پندار تو خطاست  

https://uploadkon.ir/uploads/c27524_23حاج-محمد-آزادگان-واصل-.png

(بیوگرافی)

شادروان حاج محمد آزادگان ـ متخلص به (واصل) در سال 1300 شمسی ـ در قم متولد شد؛ و پس از تحصیلات شش ساله ی ابتدایی ، به حرفه‌ی درودگرى اشتغال ورزید. در 38 سالگى قریحه‌‏ى شعر در او بیدار گشت.

وى در انواع شعر مهارت داشت. بیشتر اشعارش در مدایح و مراثى ائمه‏‌ى اطهار (علیهم السلام) است، و غزلیاتش جنبه‌‏ى اخلاقى و پندآمیز دارد.

مرحوم آزادگان از پیش‌کسوتان شعر آیینى معاصر و پدر "شهید علی آزادگان" از شهدای جنگ تحمیلی بود که در دی ماه 1390 شمسی ـ در 90 سالگی دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی رهسپار شد.

آثار :
"خون‌هایی که تا رستخیز می‌جوشد."

(مقصود شاه دین)

فکر تو واژگونه و پندار تو خطاست
کرده عبادت بت و پنداشتى خداست

تو بنده ی هوى و حسین عاشق خدا
آزادگى، عزیز من! از بندگى جداست

از نهضت حسین بخوان مقصد حسین
کان رادمرد را چه ازین کار مدّعاست

جان داد و تن نداد به ذلّت که تا ابد
این نکته را بداند هرکس به هر کجاست:

تن دادنِ به ذلت و تعظیم زور و زر
از دین ما جدا و به آیین ما خطاست

تکریم طاغیان و پرستش به غیر حق
معمول جاهلیّت و خود سیر قهقراست

در بندِ بندگى و کشى بارِ ظلم و زور
فریاد یا حسین کشى کاین حسین ماست!

خود مى‌کُشى مرام حسین و همى ‌زنى
زنجیر و طبل و بوق که مقتول اشقیاست

از آن بزرگ نهضت و از این مهین قیام
مقصود شاه دین نه همین ماتم و عزاست

آرى حسین ، زاده ی آزاده ی على‌ست
آرى حسین مقصد و منظور مصطفى است

در راه راحت بشر از یوغ بندگى
شاهنشهى که رأس شریفش به نیزه‌هاست

بگذشت زآن چه بود سِوى اللّه و زد علَم
آنجا که از مقام علا ، فوق ماسواست

(واصل)! بس‌ست اگرچه نمى‌خشکد این قلم
از شعله ی زبان تو هم آتشى به پاست

حاج محمد آزادگان (واصل)