اکبر بیا بیا که ز بس بی‌قرارمت

وداع با حضرت علی اکبر (ع)

اکبر بیا بیا که ز بس بی‌قرارمت
جای سرشک از مژگان خون ببارمت
اکنون مقدر است که تنها گذارمت

"ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به‌دل دوست دارمت"


در حسرت است دیده از آن روی تابناک
نقش جمال خوب تو از دل نگشته پاک
در راه عشق دوست مرا نیست هیچ باک

"تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت"


در شام تیره نیست تو را جز رخت مهی
ماهی و بهر گمشدگان هادی رهی
فَرقت شکاف یافت ز شمشیر گمرهی

"محراب ابروان بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت"


در این زمانه نیست مرا جز غمت نصیب
از دوری‌ات مرا نبوَد طاقت و شکیب
ای گل! بیا و مرحمتی کن به عندلیب

"خواهم که پیش میرمت ای بیوفا حبيب
بیمار باز پرس که در انتظارمت"


بازآ که دل به یاد رخت هست داغدار
بازآ که می‌شویم چو زینب شترسوار
چشم من است هر شب و روزت به انتظار

"صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت"


ما را به جرم عشق و محبت تقاص کن
من عاشقم بیا و به قتلم قصاص کن
جانا بیا و یاد ز یاران خاص کن

"خونم بریز و از غم هجرم خلاص کن
منت پذیر غمزه‌ی خنجر گذارمت"


ای عارض تو رشک مه و مهر و مشتری
جسم تو حجت است مرا روز داوری
در خون نموده پیکر پاکت شناوری

"گر دیده‌ی دلم کند آهنگ دیگری
آتش زنم برآن دل و بر دیده آرمت"


ای آنکه گل به پیش رٌخت هست پا به گِل
یوسف بوَد ز دیدن روی تو منفعل
هرچند دیده باشدم از دوری‌ات خجل

"بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای، دم‌ به‌ دم گهر از دیده بارمت"


در راه عشق می‌نتوان بود سخت و سست
در عشق، دل به جز ره کویش رهی نجست
عشق است نقش خامه‌ی (رزاقی) از نخست

"حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی‌ الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت"

"شادروان تقی رزاقی"

یکی میخ ، در کهنه دیوار دیدم

(بردباری)

یکی میخ ، در کهنه دیوار دیدم
شب و روز مشغول خدمتگزاری

گهی جای او بود ، دیوار مطبخ
گهی در اتاق و کنار بخاری

اثاثیه گاهی سبک گاه سنگین
همه می‌کشیدند ، از آن سواری

نه فرهاد کز درد یک تیشه خوردن
مر او کارش افتاد با جان‌سپاری

نه شیرین که از شدت ناز و غمزه
فراموش گشتش رہ و رسم یاری

نه مانند مجنون که از عشق لیلی
شد از شهر ، سوی بیابان فراری

نه مانند لیلی که در راه مجنون
نبودش به شایستگی پایداری

نه پروانه کز شعله‌ی عشق شمعی
پر و بال سوزد پی جان‌نثاری

نه چون شمع روشن که از بی ثباتی
سحر بسپرد محفلی را به تاری

چو کوه گران پای‌بند زمین‌ها
بری از سبک‌روحی و بی‌قراری

فراوان خورَد بر سرش سنگ و آهن
مکرر زنندش کتک‌های کاری

به هر پایه بر سر زنندش فزون‌تر
فزون‌تر کند قوت و پافشاری

خوش است آنکه از میخ گیریم عبرت
همی سر نپیچیم از بردباری

ز (رزاقی) این قطعه‌ی نغز مانَد
ادب دوستان را همی یادگاری

"شادروان تقی رزاقی"

از مِهر مادر است یکی داستان نغز

(مِهر مادر)

از مِهر مادر است یکی داستان نغز
اکنون مجسم آمده پیش نظر مرا

زد مام خویش را پسری ناخلف که مام
گفتا شکست چون دل من دست و سر مرا

قاضی از این قضیه خبردار گشت و گفت
حکمی‌ست بهر آن پسر بدسیر مرا

باید برهنه پای ز آتش گذر کند
تا کس دگر نیاورد این‌سان خبر مرا

مادر شنید این خبر از مخبری و گفت
من دل شکسته‌ام ز چه سوز جگر مرا

فرزند من اگرچه مرا دست و سر شکست
نیروی قلب باشد و نور بصر مرا

با دست خود برید دو پستان خویش را
گفتا قدم به دیده نهد یک نفر مرا

زآن پیش‌تر که پای در آتش نهد پسر
ممنون خود کنید از این بیشتر مرا

در آتش افکنید دو پستان من که جای
گیرد به روی این دو، دو پای پسر مرا

فرزند پا نهاد به پستان و ناگهان
پستان به ناله گفت تو هستی ثمر مرا

من درگذشتم از تو ، تو هم درگذر ز من
بگذار جای پای تو سوزد شرر مرا

(رزاقیا) به دفتر و دیوان چه احتیاج
کافی‌ست در زمانه همين یک اثر مرا

"شادروان تقی رزاقی"

ز هجران آہ و زاری سر نمی‌کردم چه می‌کردم

(چه می‌کردم)

"گر از خون چشم و دامن تر نمی‌کردم چه می‌کردم"
ز هجران آہ و زاری سر نمی‌کردم چه می‌کردم

ز فریاد و فغان با چشم گریان در دل شب‌ها
اگر گوش فلک را کر نمی‌کردم چه می‌کردم

به روز هجر خون دل نمی‌خوردم چه می‌خوردم
به پای دوست ترک سر نمی‌کردم چه می‌کردم

ریای یار جز افسانه‌ای باطل نبود اما
گر این افسانه را باور نمی‌کردم چه می‌کردم

گر از هجر بت سیمین‌تن سیمین بناگوشم
رخ خود را به رنگ زر نمی‌کردم چه می‌کردم

به رغم آسمان از دانه‌های اشک بی پایان
اگر دامن پر از اختر نمی‌کردم چه می‌کردم

چو آن خال سیه دیدم برآن رخسار آذرگون
اگر اسپند در مجمر نمی‌کردم چه می‌کردم

اگر در خواب با یار بهشتی روی کوثر لب
حدیث از جنت و کوثر نمی‌کردم چه می‌کردم

ز سوز قلب و تاب دل فتادم دوش در آتش
اگر بستر به خاکستر نمی‌کردم چه می‌کردم

به استقبال شعر نغز "يغما" گفت (رزاقی)
"گر از خون چشم و دامن تر نمی‌کردم چه می‌کردم"

"شادروان تقی رزاقی"

آسمان باید گهر در مقدم شعبان بریزد

(نیمه‌ی شعبان)

آسمان باید گهر در مقدم شعبان بریزد
در قدوم ماه شعبان لؤلؤ و مرجان بریزد

چیست لؤلؤ چیست مرجان در قدوم ماه شعبان
شیعه می‌باید به پای ماه شعبان جان بریزد

چرخ از اختر چراغان است و گیتی نیز روشن
ز آسمان بهر چراغان اختر تابان بریزد

نازم آن فرزند دلبندی که در زهدان مادر
از زبان خوش بیانش آیه‌ی قرآن بریزد

جلوه‌ای کامشب به کاخ عسکری آمد هویدا
جان و دل بهر نثارش موسی عمران بریزد

یار اگر سر می‌نهد در گوشه‌ی دامان عاشق
میل آن دارد که او را مشک بر دامان بریزد

آب اگر در دست یوسف باشد و بیند جمالش
یوسف کنعان بلرزد کاسه‌ای لرزان بریزد

طاق نصرت ، کاخ پیروزی ، بنای شادمانی
هر سه را در ماه شعبان اهل دل بنیان بریزد

نرگس باغ امامت همسر پاک حسن را
نک به دامان غنچه‌ای چون نوگل خندان بریزد

شهر قم را دارالايمانش همی خوانند مردم
بهتر آن باشد که از پا تا سرش ایمان بریزد

طبع (رزاقی) پی ابراز احساسات قلبی
نکته موزون به مدح حجت یزدان بریزد

"زنده‌یاد حاج تقی رزاقی قمی"

بیوگرافی و اشعار استاد تقی رزاقی قمی

https://uploadkon.ir/uploads/5f0d25_23شادروان-تقی-رزاقی-قمی.jpg

(بیوگرافی)

شادروان استاد تقى رزاقى قمی ـ متخلص به (رزاقی) ـ فرزند حاج مهدى كاشانى، به سال : 1296 خورشیدی در شهر مقدس قم ـ چشم به جهان هستی گشود. تحصیلات ابتدایى را در دبستان رضاییه قم آغاز كرد و در سال 1309 پایان‏‌نامه‌ی دوره‏‌ى ابتدایى را گرفت و تحصیلات متوسطه را در خراسان به انجام رسانید و زبان انگلیسى را نزد پروفسور مولوى هندى فراگرفت.

استاد رزاقى از سال 1311 تا 1314 كارمند شركت چاپخانه خراسان بود. از آن پس به زادگاه خود بازگشت و دفتریار دفتر رسمى شماره یک قم شد و در سال 1316 كه شركت چاپخانه‌‏ى قم را به سرمایه‌ی دائى و پسر عموى خود و سه نفر دیگر دایر كرد، خود مدیریت آن را به عهده گرفت. در سال 1317 به خدمت نظام وظیفه رفت و در تیرماه 1319 در بانک كارگشایى استخدام شد و از آنجا به بانک ملى ایران منتقل گردید و در شعبه‏‌ى تجریش مشغول به كار شد. رزاقى از شعرایى است كه با تنى از شعراى جوان، «انجمن ادبى قم» را به ریاست شادروان محمود تندرى، متخلص به «شیوا» تشكیل دادند و این انجمن تا زمان حیات تندرى همچنان پابرجا بود و دیوان تندرى به سعى و كوشش وى چاپ و نشر شد. رزاقى شاعرى توانا بود و در ساختن انواع شعر فعالیت می‌كرد، به‌خصوص در سرودن ماده تاریخ توانایى نشان داده است. در سال 1316 ترجیع‏‌ بند هاتف اصفهانى را تخمیس كرد و به نام یكتانامه طبع و نشر شد.

آثار :

"دیوان رزاقی"

رزاقی قمی، سرانجام در سال 1369 شمسی ـ در تهران چشم از جهان فرو بست و به لقای حضرت معبود پیوست.

روحش شاد و یادش گرامی باد.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

(در رثای امام حسن مجتبی)

در دیده‌ی گردون اثر شرم و حیا نیست
بر صفحه‌ی گیتی رقم مهر و وفا نیست

گر شرم فلک را بوَد و مهر جهان را
این شرم به موقع نه و آن مهر به‌جا نیست

از آل علی چشم فلک را نبوَد شرم
در مِهر جهان سهم عزیزان خدا نیست

ای چرخ! بیندیش و مکن ظلم به خوبان
کاین شیوه ستم از تو بر این قوم روا نیست

سوزد جگر از یاد جگرسوخته شاهی
کاو را به دل خون شده جز رنج و بلا نیست

برداشت حسن کوزه و پنداشت که آب است
نوشید و عیان گشت که جز زهر جفا نیست

شد تلخ از آن زهر شرربار جگرسوز
آن لب که چو از چشمه‌ی جانبخش بقا نیست

شد پاره‌‌جگر آن که جگر پاره‌ی زهراست
جز خون‌جگری عاقبت اهل ولا نیست

شاها ز غمت خرمن جان‌هاست پر آتش
زین غصه بجز خون به دل و دیده‌ی ما نیست

تا دست گنهکار بگیری و ببخشی
در حشر کسی همچو تو انگشت نما نیست

(رزاقی)ام و دست به‌دامان تو دارم
غیر از تو مرا دادرسی روز جزا نیست

"شادروان تقی رزاقی قمی"