دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
(مشتاق حضوریم)
دیری است که از روی دل آرام تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم
هرچند که همسایهی آن چشمهی نوریم
خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
زین قصهی پر غصه عجب نیست شکستن
هرچند که با حوصلهی سنگ صبوریم
گنجیست غم عشق که در زیر سر ماست
زاری مکن ای دوست! اگر بی زر و زوریم
با همّت والا که بَرد منّت فردوس
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
او پیل دمانیست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
آن روشن گویا که دل سوختهی ماست
ای (سایه)! چرا در طلب آتش طوریم.
هوشنگ ابتهاج (سایه)
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 0:36 توسط شمس (ساقی)
|
به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب