شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست

(نگاه او)

شیرین‌لبی که آفت جان‌ها نگاه اوست
هرجا دلی ست بستهٔ زلف سیاه اوست

کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش
گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست

گویند یار خون دل خلق می‌خورد
وآن لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست

او پادشاه کشور حسن است و ما اسیر
وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست

گفتم به قتل من چه بود عذر آن نگار؟
گفتند خوی سرکش او عذرخواه اوست

گفتم به غیر عشق چه باشد گناه من؟
گفتند زندگانی عاشق ، گناه اوست

جانا (بهار) صید زبان‌بسته‌ای ست لیک
چیزی که مایه ی نگرانی ست آه اوست

"ملک الشعرای بهار"

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست

(نظر کوته)

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست
رخ ‌متاب ای ‌دل ‌از‌ین ‌ره که خدا همره ماست

نیست اصلا خبری در سر بازار وجود
ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست

جز تو ای عشق‌! اگر ما در دیگر زده‌ایم
جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست

گر چَهی کَند رفیقی به ره ما چه زبان؟
زآنکه ما آب روانیم و ره ما چَه ماست

ما جگرگوشهٔ کوهیم و پسرخواندهٔ ابر
هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست

شیر را عار ز زندان نبوَد وین رفتار
بی‌سبب مایهٔ فخر عدوی روبه ماست

ای (بهار) از دگران کارگشایی مطلب
که خدا کارگشای دل کارآگه ماست

"ملک الشعرای بهار"

به کشوری که درآن ذره‌ای معارف نیست

(نیست)

به کشوری که درآن ذره‌ای معارف نیست
اگر که مرگ ببارد کسی مخالف نیست

بگو به مجلس شورا چرا معارف را
هنوز منزلت کمترین مصارف نیست

وکیل بی‌هنر از موش مرده می‌ترسد
ولی ز مردن ابنای نوع خائف نیست

کند قبیله ی دیگر حقوق او پامال
هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست

نشاط محفل ناهید و نغمه ی داوود
تمام‌یکسره جمع است حیف «‌عارف‌» نیست

(بهار) عاطفه از ناکسان مدار طمع
که در قلوب کسان ذره‌ای عواطف نیست

ملک الشعرای بهار

ای دیو سپید پای در بند

(دماوندیه)

ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی! ای دماوند

از سیم به سر یکی کله‌‌خود
ز آهن به میان یکی کمر بند

تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر ، چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند

با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرن‌ها پس افکند

ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند

نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسرده ی زمینی
از درد ورم نموده یک چند

شو منفجر ای دل زمانه!
وآن آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند

ای مادر سر سپید ، بشنو
این پند سیاه بخت فرزند

بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی‌مماثل
معجونی ساز بی‌همانند

از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند

ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند

بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند

زین بی‌خردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند

"ملک الشعرای بهار"

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد

(ورد زبان‌ها)

گر نیم‌شبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد

صد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشهٔ چشمش به من افتد

ای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بی‌بدن افتد

آوازه ی کوچک دهنت ورد زبان‌هاست
ییدا شود آن راز که در هر دهن افتد

طوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتد

شیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری ست که تنها به سر کوهکن افتد

ملک الشعرای بهار

شمعیم و دلی مشعله افروز و دگر هیچ

(دگر هیچ)

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بوَد معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بَدَل عمر ، (بهار) از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ...‌

"ملک الشعرای بهار"

تا به کنج لبت ، آن خال سیه ‌رنگ افتاد

(دفتر ارژنگ)

تا به کنج لبت ، آن خال سیه ‌رنگ افتاد
نافه را صدگره از خون به دل تنگ افتاد

آن نه خط است برآن عارض پر نقش و نگار
رنگ محوی ست که در دفتر ارژنگ افتاد

سیب از آسیب‌ جهان ‌رست که همرنگ تو شد
گشت نارنج ز غم زرد که نارنگ افتاد

در رهت چشم من از هفته به هفتاد کشید
در پی‌ات کار من از گام به فرسنگ افتاد

نرگس‌ از چشم تو چون برد حسد، کور آمد
سرو با قد تو چون خاست بپا ، لنگ افتاد

از دل گمشدهٔ خویش فرو بستم چشم
تا مرا دامنت ای گمشده! در چنگ افتاد

دانم اندر دل سخت تو نکرده است اثر
نالهٔ من که ازو خون به دل تنگ افتاد

کرد چون همره چنگ این غزل آهنگ‌ (بهار)
چنگ در دل زد و با چنگ هم آهنگ افتاد

ملک الشعرای بهار

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست

(اقبال جهان)

قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امن‌تر از کلبهٔ درویش نیست‌

طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه
قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست

گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود
گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست

بر کس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک
قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست

ای صبا ، با خسرو خوبان بگو درد فراق
بر دل‌ من کمتر از این ‌حبس ‌و این‌ تشویش نیست

گر دلت با من نباشد ، قصر تجریش است بند
ور دلت با من بوَد زندان کم از تجریش نیست

در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس
زبن رقیبان در صف عشق وی از من پیش نیست

دل به اقبال جهان ای صاحب‌ دولت مبند
کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست

نعمت او بی‌تغیر ، امن او بی‌انقلاب
راحت او بی‌تزاحم‌، نوش او بی‌نیش نیست

تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت
راست‌تر زین‌ ره که من بگرفته‌ام در پیش‌ نیست

من نی‌ام مسعود و بواحمد ولی زندان من
کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست

گر توپی انسان (بهار) اندوه نوع خویش دار
ورنه ‌حیوان ‌هم نیابی کاو به فکر خویش نیست

"ملک الشعرای بهار"

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت

(اثر نداشت)

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت

دل خون شد از نگاهش و بر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت

چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد ، هرآن کس که سر نداشت

در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت

از گریه‌ سود نیست که ‌من ‌خود به‌چشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت

یا مرگ یا وصال که فرهاد کوهکن
در عاشقی جز این‌ دو ، خیالی دگر نداشت

گمنام زیست هرکه ز مرگ احتراز کرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت

جانی که داشت کرد نثار رهت (‌بهار)
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت

 ملک الشعرای بهار

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست

(پرده ی مویین)

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر ، نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم‌ شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی‌؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می‌کنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفت‌وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ ‌، کان حجاب لطیف
که چون درد ، نبوَد قابل رفو، اینجاست

شنیده‌ام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشکوی من - که خواهد گفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست‌؟‌!

چو این کلام ‌، زن از مرد نابکار شنید
به ‌قلب‌ خوبش ‌بزد دست و گفت‌: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

(‌بهار) پرده‌ی مویین حجاب عفت نیست
"هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست‌"

"ملک الشعرای بهار"