در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت

(اثر نداشت)

در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت

دل خون شد از نگاهش و بر خاک ره چکید
بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت

چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم
آری ز پا فتاد ، هرآن کس که سر نداشت

در خون تپیدنم ز دل زار خویش بود
ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت

از گریه‌ سود نیست که ‌من ‌خود به‌چشم خویش
دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت

یا مرگ یا وصال که فرهاد کوهکن
در عاشقی جز این‌ دو ، خیالی دگر نداشت

گمنام زیست هرکه ز مرگ احتراز کرد
جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت

جانی که داشت کرد نثار رهت (‌بهار)
جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت

 ملک الشعرای بهار

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست

(پرده ی مویین)

شب است و آنچه دلم کرده آرزو اینجاست
ز عمر ، نشمرم آن ساعتی که او اینجاست

ز چشم‌ شوخ رقیب ای صنم چه پوشی روی‌؟
بپوش قلب خود از وی که آبرو اینجاست

حذر چه می‌کنی از چشم غیر و صحبت خلق
ز قلب خویش حذر کن که گفت‌وگو اینجاست

نگاهدار دل از آرزوی نامحرم
که فر و جاه و جمال زن نگو اینجاست

خیال غیر مکن هیچ ‌، کان حجاب لطیف
که چون درد ، نبوَد قابل رفو، اینجاست

شنیده‌ام به زنی گفت مرد بد عملی
که نیست شوهر و مطلوب کامجو اینجاست

قدم گذار به مشکوی من - که خواهد گفت
به شوهر تو که آن سرو مشکمو اینجاست‌؟‌!

چو این کلام ‌، زن از مرد نابکار شنید
به ‌قلب‌ خوبش ‌بزد دست و گفت‌: او اینجاست

خدا و عشق و عفافند رهبر زن خوب
بهشت شادی و فردوس آرزو اینجاست

(‌بهار) پرده‌ی مویین حجاب عفت نیست
"هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست‌"

"ملک الشعرای بهار"

تا بر زبر ری است جولانم

(بَثُّ الشِّکوی)

تا بر زَبَر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم

هزل است مگر سطور اوراقم
یاوه‌ست مگر دلیل و برهانم؟

یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم؟

یا همچو گروه سِفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم؟

پیمانه کشِ رَواقِ دستورم‌؟
دریوزه گرِ سرایِ سلطانم‌؟

این‌ها همه نیست پس چرا در ری
سیلی‌خور هر سفیه و نادانم؟

جرمی‌ست‌ مرا قوی که‌ در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم

از کید مخنثان‌، نی‌ام ایمن
زیراک مخنثی نمی‌دانم

نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم

بر سیرت رادمردمان‌، زین ‌روی
در خانه‌‌‌ٔ خویشتن به زندانم

یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم

دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم

زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم

زیراک به نقش‌بندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم

زیرا پس‌ ِچند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم

زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغ‌بخش ایرانم

زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم

این‌ست گناه من‌، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم

پنهانم ازین گروه ، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم

با دزدان چون زی‌ام‌، که‌ نه دزدم
با کشخان چون بوم، نه کشخانم

نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم

چون آتش‌، روشن است گفتارم
چون آب ‌، منزه است دامانم

بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم

از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم

بس خامه‌ترازی‌، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم

بس راهنوردی‌، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم

نه دیر غنوده‌اند افکارم
نه سیر بخفته‌اند چشمانم

زین‌گونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم

گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم

از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم

و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته‌ست زبان گوهرافشانم

فرخ حسن‌ بن‌ یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به چاه کنعانم

تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم

وین رنج عظیم‌تر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم

ناکرده گنه معاقبم‌، گویی
سبابه ی مردم پشیمانم

عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم

در عرصه ی گیر و دار آزادی
فرسود به تن‌، درشت خفتانم

تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم

گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم

و امروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم

ای آزادی ‌، خجسته آزادی‌!
از وصل تو روی برنگردانم

تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه‌ تو را به نزد خود خوانم

ملک الشعرای بهار
1297

بوَد آیا که دگرباره به شیراز رسم؟

(شیراز)

بوَد آیا که دگرباره به شیراز رسم؟
بار دیگر به مراد دل خود باز رسم

بوَد آیا که ز ری ، راه صفاهان گیرم
وز صفاهان به طربخانهٔ شیراز رسم

خیزم از جای و بدان شهر طرب‌خیز شوم
نازم از شوق و بدان خطهٔ ممتاز رسم

به ملاقات گرامی ادبایی که بوَد
جمله را قول و غزل تالی اعجاز رسم

هست رازی ازلی در دل شیراز نهان
خرّم آن روز که من بر سر آن راز رسم

بر سر مرقد سعدی که مقام سعد است
بسته دست ادب و جبهه قدم ‌ساز رسم

همت از تربت حافظ طلبم وز مددش
مست مستانه به خلوتگه اعزاز رسم

مرغک تازه‌ پرم زیر پرم گیر به مهر
تا ز فیض پر و بال تو به پرواز رسم

بوَد آیا که ازین تنگ قفس ، نیم نفس
به سر صحبت مرغان خوش‌آواز رسم

حافظا بندهٔ رندان جهان است (بهار)
همتی تا به یکی خواجهٔ دمساز رسم

"ملک الشعرای بهار"

ای فلک! آل علی را از وطن آواره کردی؟

(در رثای سیدالشهدا)

ای فلک! آل علی را از وطن آواره کردی؟
زان سپس در کربلاشان بردی و بیچاره کردی

تاختی از وادی ایمن غزالان حرم را
پس اسیر پنجهٔ گرگان آدمخواره کردی

جسم پاک شیرمردان را نمودی پاره پاره
هم دل شیر خدا را زین مصیبت پاره کردی

گوشوار عرش رحمان را بریدی سر، پس آنگه
دخترانش را ز کین بی‌گوشوار و یاره کردی

جبههٔ فرزند زهرا را ز سنگ کین شکستی
تو مگر ای آسمان‌! دل ‌را ز سنگ‌ِ خاره کردی

تا کنی خورشید عصمت را به ابر کینه پنهان
دشت را زاعدای دین پرثابت و سیاره کردی

جورها کردی از اول در حق پاکان ولیکن
در حق آل پیمبر ، جور را یکباره کردی

کودکی دیدی صغیر اندر میان گاهواره
چون ‌نکردی شرم‌ و از کین قصد آن گهواره کردی

چاره می‌جستند در خاموشی آن طفل گریان
خود تو در یک ‌لحظه از پیکان ‌تیرش چاره کردی

سوختی از آتش کین خانه ی آل علی را
ایستادی بر سر آن ، آتش و نظاره کردی


خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت


آسمانا جز به کین آل پیغمبر نگشتی
تا نکشتی آل زهرا را ازین ره برنگشتی

چون فکندی آتش کین در حریم آل یاسین
زآه آتشبارشان چون شد که خاکستر نگشتی

چون بدیدی مسلم اندر کوفه بی‌یار است و یاور
از چه ‌رو او را در آن بی‌یاوری یاور نگشتی

چون دو طفل مسلم اندر کوفه گم کردند ره را
از چه آن گمگشتگان را جانبی رهبر نگشتی

چون به زندان عبیداله فتادند آن دو کودک
از چه‌ رو غمخوار آن دو کودک مضطر نگشتی

چون تن آن کودکان از تیغ حارث گشت بی‌سر
از چه ‌رو بی‌تن نگشتی از چه‌ رو بی‌سر نگشتی

چون شدند آن کودکان از فرقت مادر گدازان
از چه رو بر گرد آن طفلان بی‌مادر نگشتی

چون حسین‌بن علی با لشکرکین شد مقابل
از چه پشتیبان آن سلطان بی‌لشگر نگشتی

چون دچار موج غم شد کشتی آل محمد
از چه رو ای زورق بیداد! بی‌لنگر نگشتی

 

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت
آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت

 

"ملک الشعرای بهار"

حشمت محتشمان، مایه ی مرگ فقراست

(حشمت محتشمان)

حشمت محتشمان ، مایه ی مرگ فقراست
داد ازین رسم فرومایه که در شهر شماست

یارب این شهر چه شهر است و چه خلق‌اند این خلق
که به هر رهگذری نعش غریبی پیداست

می‌شنیدم سحری طفل یتیمی می‌گفت‌:
هر بلایی که به ما می‌رسد از این وزراست

خانه ی "‌محتشم‌" آباد که از همت او
شیون و غلغله در خانهٔ مسکین و گداست

از خدایش به حقیقت نرسد برگ مراد
آنکه فارغ ز غم و محنت مخلوق خداست

نوشداروی نصیحت چه دهد سود (بهار)
به مریضی که به هر قاعده محکوم فناست

"ملک‌الشعرای بهار"

بیوگرافی و اشعار استاد ملک الشعرا بهار

https://uploadkon.ir/uploads/413324_23ملک-الشعرای-بهار.jpg

(بیوگرافی)

استاد محمدتقی بهار ـ ملقب به ملک‌الشعرا و متخلص به (بهار) ، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار معاصر ایرانی بود. ناتل خانلری وی را آخرین ادیب بزرگ ایران می‌نامد.

محمدتقی بهار در پنجشنبه 18 آذر 1265 خورشیدی در مشهد زاده شد. یحیی آرین‌پور در «از صبا تا نیما»، جلد دوم، صفحه 123 در مورد ملک‌الشعرا بهار نوشته‌است: «میرزا محمدتقی متخلص به بهار روز پنجشنبه 12 ربیع‌الاول سال 1304 ه‍.ق در شهر مشهد به دنیا آمد. بهار ادبیات فارسی را نخست نزد پدرش آموخت و از هفت سالگی آغاز به سرودن شعر کرد. او از چهارده سالگی به اتفاق پدرش در مجامع آزادی‌خواهان حاضر شد و به واسطه انس و الفتی که با افکار جدید پیدا کرده بود به مشروطه و آزادی دل بست. دو سال پس از مرگ پدر در سال 1324 ه‍.ق که مشروطیت در کشور ایران مستقر شد، بهار بیست ساله به جمع مشروطه‌خواهان خراسان درآمد.» "ادامه مطلب"

(شب ترک حجاب...)

چشم ساقی چو من از باده خراب‌ است امشب
حیف از آن دیده که آمادهٔ خواب‌ است امشب

قمرا ! پرده برافکن که ز شرم رخ تو
چهرهٔ ماه فلک زیر نقاب ا‌ست امشب

نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشا که شب ترک حجاب ا‌ست امشب

با دل سوخته پروانه به شمعی می‌‎گفت :
دادن بوسه به عشاق، ثواب ا‌ست امشب

چون (بهار) انده فردا مخور و باده بخور
که همین یک‌نفس از عمر حساب ا‌ست امشب

"ملک‌الشعرای بهار"

ادامه نوشته