(دانه‌های اشک)

زبان بر خاک می‌مالند از لب‌تشنگی جوها
چه می‌پرسی ز حال و روز سوسن‌ها و شب‌بوها

چمن در انتظار آب، آتش زیر پا دارد
به جای سبزه برخیزد کنون دود از لب جوها

بهار آمد ولی آگه نمی‌گشتم ز دلتنگی
نمی‌آشفت اگر خواب مرا شور پرستوها

به رنگ زرد می‌سازند با رخسار گردآلود
به سرسبزی سَمر بودند اگر در باغ ناژوها

گشوده چتر خود را نارون با صد امید اما
نمی‌افتد گذار ابر بارانی به این سوها

به رنگ‌آمیزی گل‌ها چرا باید نهادن دل
درین گلشن که وقت رنگ‌ها تنگ است چون بوها

ز پرواز پرستوها کسی را دل نمی‌جنبد
که داده این‌چنین پیوند سرها را به زانوها

رجوع غم به دل‌های عزیزان است در عالم
چو زنبوران که برگردند از صحرا به کندوها

ز گوهرهای غلتان خویشتن‌داری چه می‌جویی
که آخر دانه‌های اشک می‌غلتند بر روها .

"محمد قهرمان"