ساقی زیبا بیار ساغر صهبا
(سـاغـرِ صـهـبا)
ســاقــیِ زیـبـا بـیـار سـاغـرِ صـهـبا
تـا کـه بـنـوشـم رهـا شـوم ز تـمـنّـا
مسألهٔ روح و مرگ و مبدأ و میعاد
کـشـف نـگـردد ز فـکـر مـردمِ دانــا
در بِدرِ مُلکِ عـشـق و وادی هجـرم
گـشته دلـم از فراق روی تو شـیـدا
بارِ محـبّت کِشم بِدوش دل و جان
عاشق و مستم ز عشق شاهدِ زیبا
قدر شناسی به عمرِ خویش ندیدم
وای از این مردمانِ جاهل و اَعمـیٰ
شد سپری عمرِ ما بِوحشت و اندوه
طِی شده امروزِ ما به وحشتِ فردا
دوش نـهـادم قـدم به محفلِ رنـدان
در دلشان بود شـورِ عشـق و تـولّا
پـیـر به من نکتهای ز سِـرِّ ازل گفت
گشته بِپا این جهــان ز عشق دلِ ما
نورِ امید و صفایِ محض و حقیقت
در دلِ (صـابـر) بُـوَد ز هـمّـت مــولا
«صابر کرمانی»
+ نوشته شده در سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ ساعت 23:46 توسط شمس (ساقی)
|