(نوای عشق)

دلِ بی‌اختیار و غم‌نصیبم مبتلا باشد
اگر خون گردد و از دیده‌ام آید روا باشد

نمی‌دانم محبت چیست؟ می‌دانم که تأثیرش
غم و اندوه و رنج و غصه و درد و بلا باشد

چه گویم سال‌ها در پنجه‌ی احساس می‌نالم
وجودم پایمالِ صدمه و جور و جفا باشد

سرشتی مضطرب، قلبی پریشان، خاطری محزون
سکوتم ناله و، آوای من شور و نوا باشد

کسی طاقت ندارد آشنای من شود زیرا
که روحِ بی‌سرانجامم به حیرت آشنا باشد

نمی‌خواهم سخن از یأس گویم لیک جانِ من
میانِ کالبد، چون مرغِ بسمل بی‌نوا باشد

درین دشتِ سراسر وحشت و صحرای حیرانی
دل دیوانه‌ی عاشق، به هر سویی رها باشد

شود روزی شوم خاموش و از گفتن بیاسایم
شراری در دل و سوزی به جسم و جانِ ما باشد

نوای عشق باشد نغمه‌ی جان و دلِ (صابر)
که مست و نغمه‌خوان در باغ و گلزارِ وفا باشد.

«صابر کرمانی»