از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توام

(مدهوش توام)

از تو دورم من و دیوانه و مدهوش توام
آنچنان محو تو گشتم که در آغوش توام

یکدم از دل نبرم یاد دلاویز تو را
گرچه چون عشق ز دل رفته فراموش توام

نگه گرمم و در چشم سخنگوی توام
هوس بوسه ام و در لب خاموش توام

همچو اشکی که ز جان ریخته در دامن تو
چون صدایی که ز دل خاسته در گوش توام

پای تا سر همه طوفانم و آشفتگی‌ام
بحر پر موجم و عمری‌ست که در جوش توام

گرچه در حسرتم از دوری برق نگهت
زنده با یاد تو و گرمی اغوش توام

در دل این شب تاریک که چون بخت من است
تا سحر منتظر صبح بناگوش توام

خاطر نازکت آزرده شد از خاطر من
بار سنگینم و آویخته از دوش توام

"ابوالحسن ورزی"

هرگز کسی به روز من ناتوان مباد

(فسرده دلی)

هرگز کسی به روز من ناتوان مباد
مانند من فسرده دلی در جهان مباد

بس رنج دیده‌ام ز دل مهربان خویش
یارب دگر دلی به جهان مهربان مباد

گر شد خزان بهار من از دوری‌ات چه باک
ای گل! تو را بهار جوانی ، خزان مباد

هرکس که می‌رود نهد از خود نشانه‌ای
از من به جز فسانه ی عشقت نشان مباد

سوزد اگر چو شمع زبانم ز سوز عشق
حرفی به غیر عشق ، مرا بر زبان مباد

هرکس که ناله های دلم را شنید گفت:
مرغی شکسته بال و جدا زآشیان مباد

خوش آشیانه ای‌ست برای وفا دلم
جز برق عشق آفت این آشیان مباد

"ابوالحسن ورزی"

از دست رفته ام من و از پا فتاده ام

(پرورده ی غم)

از دست رفته ام من و از پا فتاده ام
زآندم که دل به عشق بلاخیز داده ام

مولود تیره روزی و پرورده ی غمم
چون صبح آتشین ز شب تیره زاده ام

جانم ز بی وفاییِ یاران نیمه راه
صد بار تیره گشت و همان لوح ساده ام

بر چهره ام فروغ دل و جان من ببین
چون صبح صادق است جبین گشاده ام

ای ساحل نجات! کجا جویمت که من؟
چون کشتی شکسته به طوفان فتاده ام

تا رفته‌ای چو باد بهار از کنار من
چون گردباد سر به بیابان نهاده ام

"ابوالحسن ورزی"

در نگاه خاموشت راز دل هویدا نیست

(نیست)

در نگاه خاموشت راز دل هویدا نیست
از برون این مینا رنگ باده پیدا نیست

باغ زندگانی را ، تو بهار جاویدی!
حیف دیده ی ما را فرصت تماشا نیست

همچو شمع در پایت ، اشک گرم می‌ریزم
در بساط مسکینان بیش ازین مهیا نیست

با سکوت و تاریکی الفتی ست اشکم را
چون به دامن شب‌ها این ستاره پیدا نیست

غصه هست و بیماری بی‌کسی پریشانی
از برای آزارم درد عشق تنها نیست

در سکوت پروانه صد دهان سخن باشد
آشنا کسی چون او با زبان گل‌ها نیست

تا جهان پر آشوب است گوشه‌ای به دست آور
در کشاکش طوفان ، جای سیر دریا نیست

"ابوالحسن ورزی"

شاخه ی بشکسته‌ام کز برگ و بار افتاده‌ام

(افتاده‌ام)

شاخه‌ی بشکسته‌ام کز برگ و بار افتاده‌ام
از نگون بختی ز چشم نوبهار افتاده‌ام

پایمال باغبانم ، در بهار زندگی
غنچه ی پژمرده ام کز شاخسار افتاده‌ام

بی نصیبی بین که شد گهواره‌ی من گور من
دانه‌ی بی‌حاصلم در شوره زار افتاده‌ام

تا ز بازار جهان گوهر شناسان رفته‌اند
من که گنج گوهرم از اعتبار افتاده‌ام

در گلستانی که گلچین غارتِ گل می‌کند
من چو اشک شبنم از چشم بهار افتاده‌ام

نور خورشیدم که بر ویرانه ها تابیده‌ام
پرتو شمعم که بر روی مزار افتاده ام

از سبکباری نگردد پایمال من کسی
سایه‌ی سروم به روی سبزه زار افتاده‌ام

منزل مقصود را از من چه می‌پرسی؟ که من
با دو چشم بسته، در این رهگذار افتاده‌ام .

"ابوالحسن ورزی"

سایه ی او بود ، اما او نبود

(دیدم او را...)

دیدم او را ، دیدم او را ، ای دریغ
در نگاهش آشنایی مرده بود
در ته چشمان درد انگیز او
شعله ی عشق و هوس افسرده بود

در نگاه سرد و خاموشش نبود
برق عشقی یا شرار کینه ای
پیش چشمم بود و من محروم از او
همچو عکسی بود در آیینه ای

وای بر من این دلارام من است
این‌که چون بیگانه می‌بیند مرا؟
بیندم از دور و پنهان می‌کند
یا چو ناپیدا نمی‌بیند مرا؟

نازنین من گر این دیر آشناست
از چه رفت از خاطرش سوگند او؟
چشم اگر آن چشم و لب گر آن لب است
پس چه شد آن اشک و آن لبخند او؟

این همان گیسوی مشک افشان اوست
وای، پس آن بوی عشق انگیز کو؟
این بر و بازو اگر زآن دلبر است
شور آن آغوش آتشخیز کو؟

این لب میگون اگر لب‌های اوست
پس چرا مستی نمی‌ریزد از او؟
آرزوی بوسه گر دارد هنوز
پس چرا آتش نمی‌خیزد از او؟

ای خدا این سردی و بیگانگی
دلشکن تر از دلازاری نبود؟
این سکوت سرد و جانفرسای او
بدتر از فریاد بیزاری نبود؟

گر نوازش رفته بود از چشم او
یک نگاه سرد و سنگین هم نداشت؟
بر لبش گفتار شیرین گر نبود
تلخی دشنام و نفرین هم نداشت؟

زاده ی رویای من بود اینکه رفت
نازنین من چنین بدخو نبود
اینکه خاموش از کنار من گذشت
سایه ی او بود ، اما او نبود

"ابوالحسن ورزی"

من که از عشق تو آرام دل و جان خواستم

(شمع پنهان)

من که از عشق تو آرام دل و جان خواستم
از بلا آسایش و از درد ، درمان خواستم

همچو شبنم حسرت نابودی خود می‌کشم
بوسه‌ای گر از تو ای خورشید تابان خواستم

گردبادم ، سرنوشت من همان آوارگی ست
کی برای این سر شوریده سامان خواستم؟

آن نهال گلشن افروزم که در گلزار عشق
ریخت بر من آتش از ابری که باران خواستم

شعله ی برقی شد و در خرمن جانم گرفت
قطره ی اشکی که از ابر بهاران خواستم

ای خدا، چون صبح روشن از کجا تابیده است؟
آنکه من در خلوت شب‌های هجران خواستم

حیف باشد گر شوی مهتاب هر ویرانه ای
من تو را چون شمع پنهان در شبستان خواستم

تا ز باغت هر نسیمی گل به دامن می‌برد
من سر خود را چو نرگس در گریبان خواستم

رنگ از خونابه ی دل شد چو گل پیراهنم
تا تو را چون شبنم اشکی به دامان خواستم

دیگر از آشفتگی ها می‌گریزم همچو موج
من که در دریای دل پیوسته طوفان خواستم

از دل هر صبحدم چون آفتاب آمد برون
راز آن مهری که من در سینه پنهان خواستم

"ابوالحسن ورزی"

باز عشق آمد و آتش به دل و جانم زد

(عشق آمدو...)

باز عشق آمد و آتش به دل و جانم زد
خنده بر سوز دل و دیده ی گریانم زد

من که دامن ز غم عشق کشیدم همه عمر
آتش این شعله ی سوزنده به دامانم زد

پرتو چشم سیاه تو ، به اشکم افتاد
برق این شعله ی سوزنده به دامانم زد

اشک عشق آمد و گل های امیدم بشکفت
خیمه این ابر بهاران به گلستانم زد

غم عشق آمد و در خلوت دل جای گرفت
پرچم شادی خود بر دل ویرانم زد

همچو رگبار بهاری که به دریا ریزد
عشق، خود را به دل غرقه به طوفانم زد

از غم و درد تو ای عمر چه کم داشت دلم
باز درد دگری آمد و بر جانم زد

همچو خورشید که در آینه‌ای جلوه کند
برق رخسار تو بر دیده ی حیرانم زد

ابوالحسن ورزی

ز بس زخم زبان خوردم، دهان از گفتگو بستم

(وفاداری)

ز بس زخم زبان خوردم، دهان از گفتگو بستم
در دل را ، ز نومیدی به روی آرزو بستم

صراحی وار از چشمم دمادم اشک خون ریزد
چو راه گریه ی خونین خود را در گلو بستم

به عهد سست او از دست دادم زندگانی را
سزای خویشتن دیدم که پیوندی به مو بستم

نهان کردم به خلوتگاه دل، گنج غم او را
بر این ویرانه ی خاموش، راه جستجو بستم

ز بس، با نامرادی خو گرفتم من به روی دل
در امید را با دست خویش از چارسو بستم

به امیدی که اندازد نظر بر جان بیمارم
نگاه دردمند خویش را در چشم او بستم

چو پایم را برید از کوی خود دست از جهان شستم
چو نامم را به خواری برد چشم از آبرو بستم

وفاداری همین‌ام بس که با نومیدی از عشقش
وفا را صرف او کردم ، امیدم را به او بستم

"ابوالحسن ورزی"

ناز کن ناز که من تشنه ی ناز آمده ام

(تشنه ی ناز)

ناز کن ناز که من تشنه ی ناز آمده ام
بر سر کوی محبت به نیاز آمده ام

تا در خانه ی خود را نگشودی به رخم
رفتم افسرده از آن خانه و باز آمده ام

پرتو روز ز خورشید رخت می‌طلبم
من که از ظلمت شب‌های دراز آمده ام

آمدم من که شکار تو دل آزار شوم
چون کبوتر که به جولانگه باز آمده ام

راز دل چشم سخنگوی تو آرد به زبان
من از او در طلب جستن راز آمده ام

نیست غیر از تو بتی بهر پرستیدن من
گر به بتخانه به سودای نماز آمده ام

دل دیوانهٔ من مهر و نوازش می‌خواست
تا تو را دید چو دیوانه نواز آمده ام

خیمه برتر ز سرا پرده ی خورشید زنم
من که در کوی تو از راه دراز آمده ام

چون سکندر هوس آب حیات است مرا
که به ظلمتکده ی عشق فراز آمده ام

با زبانی که پر از شعله بوَد همچون شمع
به شبستان تو با سوز و گداز آمده ام

گوهر عشق ز طوفان بلا باید خواست
من که طوفان زده ام بهر نیاز آمده ام

"ابوالحسن ورزی"