گر نگیری ز من امشَب خبری، وای به من

(برات اندوه)

گر نگیری ز من امشَب خبری، وای به من
نکنی بر منِ بیدل نظری، وای به من

دل پی‌ گمشده می‌گردد و من در پی دل
این همه گردش و این بی ثمری، وای به من

خانه‌ی سینه ز خونابِ جگر، رنگین است
نزنی گر به چنین خانه سری، وای به من

غیر شب‌نامه‌ی اندوه براتم نبوَد
بعد یک عمر غم و دربه‌دری، وای به من

همچو نی ناله بلند است ز بندابندم
ناله‌ام در تو ندارد اثری، وای به من

دانی ای دوست! به خاکسترِ غم گشت فرو
خرمنِ هستی من از شرری، وای به من

نقش از صبحِ ازل بود به پیشانی ما
درد و اندوه و غم و خون‌جگری، وای به من

نفسی بیش نمانده ست ز (ارفع)، هیهات
گر نگیری ز من امشب خبری، وای به من

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بیا که عکس رخ یار در پیاله‌ی ماست

(عکس یار)

بیا که عکسِ رُخِ یار در پیاله‌ی ماست
و این پیاله ز روزِ ازل حواله‌ی ماست

فتیله سوز اگر شد چراغِ عمر چه غَم؟
چراغِ صاعقه برقی ز هرمِ هاله‌ی ماست

به رسمِ هدیه میانِ گِلم نهاد دلی
عروسِ عشق از آن روز در قباله‌ی ماست

قسم به سوره‌ی سُکر و، به آیه آیه‌ی می
که چشم های تو تفسیرِ استحاله‌ی ماست

هزار قصّه نوشتیم بر صحیفه‌ی دل
هنوز عشقِ تو عنوان سرمقاله‌ی ماست

سَری که از شش سو سر به سوی غیب کشد
همای ول شده از عقل در عقاله‌ی ماست

سکوت و بُهتِ من از بغض‌های تو در توست
وگرنه شورِ نیستان ز سوزِ ناله‌ی ماست

گلوی تشنه‌ی کاریز، بَر جنازه‌ی آب
قنوت خوانِ قناتِ هزار ساله‌ی ماست

حماسه خوانِ شبِ تهمتیم اگر (ارفع)
هنوز خونِ سیاوُش به دوشِ لاله‌ی ماست.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

صد درد دل به سینه و دِل جای دیگری است

(اوراد عشق)

صد دردِ دل به سینه و دِل جای دیگری است
باز این خرابه خانه‌ی رسوای دیگری است

باز این غریبه کیست که دل می‌ برد ز خلق؟
مجنون‌‌کشی به شیوه‌ی لیلای دیگری است

با یک نگاه حرفِ دِلم را جواب گفت
شرحِ حدیثِ دل به الفبای دیگری است

دیروز وعده داد به امروز و روشن است
امروز هم اشاره به فردای دیگری است

زاهد ز چشمِ مستِ تو منعم همی‌ کند
تنها جوابِ بی‌ بصری وای دیگری است

ما سال‌‌هاست خیمه به دشتِ جنون زدیم
بیچاره عقل بر سرِ سودای دیگری است

ما را بس است، دست نگهدار ساقیا
مستیِ ما ز نشئه‌ی مینای دیگری است

پیرِ محله هی‌ هیِ (ارفع) شنید و گفت:
اورادِ خاصِ عشق به آوای دیگری است.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

مهتاب دیشب رنگ و بويی آشنا داشت

(سر خیل عشاق)

مهتاب دیشب رنگ و بويی آشنا داشت
سُکر دعا ، شوق لقا ، عطر خدا داشت

آرام همچون خلسه در دامان اشراق
سیر و سلوکی تند ، اما بی صدا داشت

مهتاب دیشب حرف از خورشید می‌زد
گویا خبر از کهکشان نینوا داشت

گفتم چه آمد بر سرِ سرخیل عشاق
گفتا بپرس از نیزه ، پرسیدم حیا داشت

گفتم تبسم زد گلوی غنچه بر خون
گفتا شقایق راز آن را بر مَلا داشت

گفتم به نخل تشنه بر دریا چه آمد
گفتا عطش بر همتش صد مرحبا داشت

آبی که میراب از کنار لب به شط ریخت
یک شط نشان از مردی و جود و سخا داشت

گفتم گلی افتاده زیر بوته‌ای خار
گفتا به یادت هست روزی جا کجا داشت؟

گفتم سری بر نیزه ، رو بر کاروان کرد
گفتا یتیمی دادِ "اُنظر یا ابا" داشت

گفتم چرا خون می‌چکد از چوب محمل
سر کوفت بر دیوار و از گفتن اِبا داشت

مهتاب دیشب تا طلوع صبح (ارفع)
واکربلا ، واکربلا ، واکربلا داشت.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد

(بی‌خبران)

بی خبران خبر خبر ، ميکده باز باز شد
نيمه شبی به درگهی دست کسی دراز شد

شيخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثيت
مطرب عشق از ميان هی زد و برفراز شد

می‌رسدم ز هر طرف بانگ رباب و چنگ و دف
يار ز راه می‌رسد دمدمه‌ی نياز شد

چنگ به دامنش زدم عشوه نمود و بست در
سنگ چو بر درش زدم صد در بسته باز شد

عشق چو سر بر آورد خواجه به بندگی بَرد
تاج سر سبکتکين ، خاک در اياز شد

سر وجود خال تو ، مستی‌ام از خيال تو
آينه‌ی جمال تو ، ساغر اهل راز شد

طرّه‌ی کيميا بَرد تاب و توان شمس را
عشق حقيقی عاقبت ختم به اين مجاز شد

آينه وقت ديدنت بر دلش آه، خيمه زد
سرو چو ديد قامتت خم شد و در نماز شد

(ارفع) اگر زدی به سر نعره کشيدی از جگر
شکر خدا که عاقبت آه تو کار ساز شد.

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

خلوتی داریم و با اندوه خود سر می‌کنیم

(گفتنش تلخ است)

خلوتی داریم و با اندوه خود سر می‌کنیم
آیه های عشق را پیوسته از بر می‌کنیم

گفتنش تلخ است ، گاهی غنچه های مهر را
بی تبسم بر نسیم باغ پرپر می‌کنیم

سفره های سوگ را در سینه‌ها تا کرده‌ایم
مرگ باورهای‌مان را دیر باور می‌کنیم

با دل دریایی خود ، باکمان از موج نیست
سینه را در رودبار درد بستر می‌کنیم

تیرک این خیمه ، را گیرم ز پای انداختی‌
پای دیوار دگر ، الله اکبر می‌کنیم

گو بیاویزد ترازوی عدالت شیخ شهر
ما همین امروزمان را روز محشر می‌کنیم

تا نبیند زاهد بی مایه ، ما را خشک لب
گاهگاهی با نم اشکی لبی تر می‌کنیم

گر بیفتد دستمان بر طرهٔ افشان دوست
کارمان را با دل دیوانه یکسر می‌کنیم

می‌شود یک روز (ارفع) ، دور ، دور می کشان
ما دو مشت خویش را آن روز ساغر می‌کنیم

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

چنان سرگرم سر گرمیم در افسون بازی ها

(عروسک های وهم)

چنان سرگرم سرگرمیم در افسون بازی‌ها
که دیگر کارمان نبود به پیرامون بازی‌ها

نبارد ابر رحمت بر سر این قریه گر آبی
ولایت سوز می‌گردیم از طاعون بازی‌ها

گمانم سایه روشن‌های ذهنم نیز از من نیست
عروسک‌های وهمم جان گرفت از خون بازی‌ها

ز فردایم چه می‌پرسی که فردا بستگی دارد
چه بیرون آورد از آستین ، معجون بازی‌ها

دبستان حوادث بود مهد کودک عقلم
تخطی کی تواند مرد از قانون بازی‌ها

چنان لج می‌کند تاس مشیت ، گاه بنشستن
که دست نرد می‌ماند به چند و چون بازی‌ها

زمام از دست لیلی می‌رباید ناقه ی دوران
اگر تاج جنون بر سر نهد مجنون بازی‌ها

نمی‌دانم چه اسراری ست در ابیات چشمانت
که پا می‌گیرد از آن مصرع موزون بازی‌ها

چرا نبض غزل هایم مرتب نیست می‌دانی
که خون واژه‌ام جاری‌ست در مضمون بازی‌ها

تو را با عقل کاری نیست (ارفع) خوش به احوالت
الهی دل نباشد واله و مفتون بازی‌ها

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

ای خوش آن سر ، که خریدار سر داری هست

(لحظه دیدار)

ای خوش آن سر ، که خریدار سر داری هست
ای خوش آن تن که به زیر قدم یاری هست

ای خوش آن چشم که در منظر خوبان جهان
دائماً منتظر لحظه ی دیداری هست

ای خوش آن گوش که از همهمه ی جن و ملک
پرده دار سخن صاحب اسراری هست

ای خوش آن رخ که به درگاه کسی می‌ساید
ای خوش آن لب  که قرین لب دلداری هست

ای خوش آن دست که بر گردن یاری شده خم
ای خوش آن پنچه که در طره ی طراری هست

ای خوش آن دل که شود خانه خراب قدمی
ای خوش آن سینه که آئینه ی رخساری هست

ای خوش آن پای که زانو زده در کوی کسی
ای خوش آن عقل که زندانی دستاری هست

ای خوش آن (ارفع) دیوانه که در آخر عمر
طبل رسوایی او بر سر بازاری هست

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

می‌روم تا عالمی بر هم زنم

(عصیان عاشقی)

می‌روم تا عالمی بر هم زنم
یک دم از آن عالم آرا دم زنم

کرده عصیان از قرار عاشقی
حرف محرم را به نامحرم زنم

اسم اعظم را که مائیم‌اش حجاب
جار از گلدسته ی عالم زنم

تا نمایم عاشقان را جای دوست
بر سر خرگاه دل ، پرچم زنم

می‌روم امشب به خلوتگاه فقر
تا صلای رزق ، بر حاتم زنم

می‌روم امشب به بام زندگی
هی به حیرتخانه ی ادهم زنم

تا ببینی جلوه ها رنگ است و بس
رنگ بی‌رنگی به جام جم زنم

می‌روم از آبروی اشک خویش
طعنه بر سر چشمه ی زمزم زنم

می‌روم (ارفع) ز سوز آه خود
شعله در ظلمت سرای غم زنم

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)

تازگی ها دلم از دست به در رفته به در

(کاسه ی حوصله)

تازگی ها دلم از دست به در رفته به در
بی‌خبر از من و از دیده سفر رفته سفر

هر کجا بود گمانم زدم آن جا سرکی
همه گفتند که یک جای دگر رفته دگر

خانه ی خویش رها کرده به امید خدا
بسترش برکه ی خوناب جگر رفته جگر

خبر آمد که دگر یار به رسوایی زد
به گمانم پی پیگرد خبر رفته خبر

دیگر از دست تو ای رند قلندر ، ای دل
کاسهٔ حوصله والله به سر رفته به سر

باغبان! دل بکن از شوکت نخلستانت
که سراغش لبه ی تیز تبر رفته تبر

نوبر تیشه ی فرهاد قدیمی شده است
نقش این قصه ز میدان نظر رفته نظر

دیگ نذری زده گویا متولی باشی
که به سرقت در و دیوار کپر رفته کپر

چه به جا مانده درین شهر که گویی (ارفع)
تازگی ها دلم از دست به در رفته به در

سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی)