(سیل روزگار)

لبت تا در شکفتن لاله‌ی سیراب را مانَد
دلم در بی‌قراری چشمه‌ی مهتاب را مانَد

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو
به شب‌های دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان
که لاله، ساغر و، شبنم، شراب ناب را ماند

بتا گنجینه‌ی حسن و جوانی را وفایی نیست
وفای بی مروّت، گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانی‌است
حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

به‌جز خواب پریشانی نبود این عمر بی‌حاصل
کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست
خدا را (شهریار) این طبع جوی آب را ماند .

«استاد شهریار»