از قلب رنجورم، چیزی نمیدانی
(افسونگرانه)
از قلب رنجورم، چیزی نمیدانی
از آتشی سوزان، آن اشک پنهانی
من آرزویت را در عمق دل دارم
جانم شدی، اما در تن نمیمانی
بر لوح چشمانم نام تو حک گشته
اما تو از چشمم آن را نمیخوانی
عشق تو چون خونم، میجوشد از هر رگ
اما تو خونم را پیوسته عطشانی
آخر من از دستت یک روز میمیرم
با جسم تب دار و با حال طوفانی
من مطمئن هستم هر دست را دادی
میگیری آن را پس روزی به آسانی
بگذار تا گویم این حرف آخر را
روزی تو هم سهمت گردد پریشانی
ایمان به آن دارم با بغض و با گریه
یک شب تو میگویی خیلی پشیمانی
با اشک و حسرت، با آه و با افسوس
بر قبر من آن شب ، تاصبح میمانی
آن شب مزارم را با آه میبوسی
آغوش میگیری با چشم بارانی .
"بانو سمیه خسروی"

به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب