(بخشدار هویزه)

بخشدار هویزه را گفتند :
ترک کن شهر خویشتن را زود

خیل صدامیان کافرکیش‌
آمده در کنار شهر ، فرود

جز تو و چند پاسدار جوان‌
کس ندارد درین دیار وجود

راه‌های امید ، شد بسته‌
باب‌های نجات شد مسدود

گر بمانی اسیر خواهی شد
ور کنی جنگ می‌شوی نابود

زن و فرزند خویش را برگیر
رخت خود می‌فکن به آن سوی رود

غیر تسلیم ، یا فرار تو را
چاره دیگری نخواهد بود

همچو اسپند بر جهید ز جا
مَرد تا این حدیث تلخ شنود

گفت من ترک آشیانه‌ی خویش‌
نکنم ؛ گر کنم ز جان بدرود

گر سپارم وطن به دست عدو
مادر از من رضا نخواهد بود

مگذارند همسر و پسرم‌
کنم از آشیان خود بدرود

دخترم با دو دست کوچک خویش‌
رهگذار مرا کند مسدود

تا که خون در رگ است و جان در تن‌
سر نیارم به پیش خصم فرود

می‌ستیزم به ناخن و دندان‌
نهراسم ز تیر و آتش و دود

یا کنم خصم را برون ز وطن‌
یا شوم کشته در ره مقصود

روز دیگر ز بخشدار نماند
جز تنی سرد و نعش خون‌آلود

آن طرف‌تر دو کودک و یک زن‌
خفته در خون خویشتن خشنود

گفت حب‌الوطن من الایمان‌
پیک مسعود کردگار ودود

آفرین باد بر چنان ایمان‌
آفرین باد بر چنین موجود.

علی باقرزاده (بقا)