(دم بر نیاوردم)

از آن روزی که دیدار گلی را آرزو کردم
به دست خویش صدها خار غم بر دل فرو کردم

دل و دین را به راه عشق مَه‌رویی ز کف دادم
سر و جان را فدای دلبری فرخنده خو کردم

شکستم پای همت را ز بس راه خطا رفتم
دل خود را اسیر چین زلفی مشکبو کردم

ز شوق چشم مستش بس‌که خون جاری شد از چشمم
لبالب شد دلم گویی که می اندر سبو کردم

حضورش را به خاطر از غیاب او ندانستم
ز بس شب تا سحرگه با خیالش گفتگو کردم

به قصد آنکه بر محراب ابرویش نماز آرم
به آب دیده رو شستم به خون دل وضو کردم

شبی از تار گیسویش حکایت با صبا گفتم
بسی از طره‌ی مویش شکایت مو به‌ مو کردم

شعاعی از رخش پرتوفکن شد در دل و دیده
چو با آیینه ی دل نقش رویش رو به رو کردم

چو غم پیراهن صبرم درید از پاره های جان
گرفتم رشته‌ای با سوزن مژگان رفو کردم

به یاری، چون گزیدم دلبر بی مثل و مانندی
ز فرط رشک، خلقی را به جان خود عدو کردم

من از افشای راز این دل خونین به نامحرم
نظر پوشیدم و چون غنچه آن را تو به تو کردم

چو سرگرم رقیبان دیدمش دم برنیاوردم
فسردم سینه را وآنگه نفس را در گلو کردم

گذشتم از وصالش با دلی خونین بناچاری
نه از بیم رقیبان ، بلکه فکر آبرو کردم

نجستم (مسجدی) شعری به شیرینی گفتارت
به هر دیوان که ره جستم ز هرجا جستجو کردم

شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی
پاییز 1332