(خسته)

چو جام می، دل در خون نشسته‌ای دارم
که باده‌ای به سبوی شکسته‌ای دارم

ره گریز مرا بسته آن کمند دو زلف
چه دام‌های به‌هم حلقه بسته‌ای دارم

چو کودکان، شب و روزم به گریه می‌گذرد
که مرغ خسته‌ی از دام جسته‌ای دارم

شکار زخمی آن چشم ناوک اندازم
چه غم‌گسار به خون دست شسته‌‌‌ای دارم

ز خون من همه صحرا و دشت گلرنگ است
که زخم کاریِ بر دل نشسته‌ای دارم

نمی‌رسم به تو ای آرزوی رفته ز دست
که جان دَردکش و پای خسته‌ای دارم .

"بیژن ترقی"