چو جام می، دل در خون نشستهای دارم
(خسته)
چو جام می، دل در خون نشستهای دارم
که بادهای به سبوی شکستهای دارم
ره گریز مرا بسته آن کمند دو زلف
چه دامهای بههم حلقه بستهای دارم
چو کودکان، شب و روزم به گریه میگذرد
که مرغ خستهی از دام جستهای دارم
شکار زخمی آن چشم ناوک اندازم
چه غمگسار به خون دست شستهای دارم
ز خون من همه صحرا و دشت گلرنگ است
که زخم کاریِ بر دل نشستهای دارم
نمیرسم به تو ای آرزوی رفته ز دست
که جان دَردکش و پای خستهای دارم .
"بیژن ترقی"
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴ ساعت 19:4 توسط شمس (ساقی)
|
به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب