(کتاب عمر)

زندگی نامیده‌ام تکرار صبح و شام را
خوانده‌ام عمر عزیز ، آمد شد ایام را

روز و شب با آب و گل در بازی طفلانه‌ام
من که خود بازیچه‌ام بازیگر ایام را

گرچه دارم داغ بر دل، سرخ‌روی از باده‌ام
زآن سبب چون لاله بر سر جای دادم جام را

راحت هر کس به رنج دیگری وابسته است
این ندید آرام، تا زآن یک نبُرد آرام را

در کتاب عمر حرفی نامکرر نیست نیست
خوانده‌ام این قصه از آغاز تا انجام را

نعمت دنیا میسر نیست بی آزار خلق
ابله است آن کس که پخت این آرزوی خام را

باز می‌بینم که در هر گام صد خارم به پاست
هر قدَر آهسته بر می‌دارم از جا گام را

ساختم با گوشه‌ی عزلت، که مرغ بی پناه
خوش کند از بی سرانجامی شکنج دام را

خواهش مرگ است کام از چرخ جستن کاین بخیل
تا نگیرد جان به ناکامی، نبخشد کام را

ساده لوحی بین که شاعر در حیات خود (امیر)
میکشد خود را که شعرش زنده سازد نام را .

"امیری فیروزکوهی"
تابستان ۳۱