(نظر بازی)

ای دل هنوز یار نگشته است یار ما
از جور خود ربوده ز دل اختیار ما

ما عاشقیم و غیر نظربازی ای نگار
اندر جهان نبوده و هم نیست کار ما

خوشدل نه‌ایم و در ره مقصود روز و شب
با غم مدام می‌گذرد روزگار ما

برخیز ای طبیب ز بالین من ز لطف
مرهم پذیر نیست دل داغدار ما

زلفت چو شام تیره و رویت چو آفتاب
پشت فلک خمیده ز لیل و نهار ما

بدبین و بدگمان همه با یکدگر شدیم
این است ای برادر من عيب کار ما

شعر مرا هر آنکه به طوفان بدید گفت:
(صابر) به یزد شد سبب افتخار ما .

"صابر یزدی"