(مرداب در کویر)

من آن شبم که ز بخت سیه سحر نشدم
به روی مهر جهانتاب دیده ور نشدم

چو برق ، قافله ی نور از کرانه گذشت
دریغ و درد ، منِ خفته باخبر نشدم

شگفت بین که دَم گرم کیمیاکاری
گرفت در من و چون قلب تیره زر نشدم

از آن رحیق که در جام کرد پیر مغان
دگر شدند حریفان و من دگر نشدم

چو زمهریر بوَد جان من که آتش عشق
شرر به خرمنم افکند و شعله ور نشدم

چو بود در سر من باد عُجب، همچو حباب
به هفت بحر گرفتم مقام و تر نشدم

ز خار و خاره ، گلُ از فیض نوبهار دمید
چو شاخ خشک ازین نفحه بارور نشدم

پرندگان مهاجر ، به مرز نور شدند
به جمع شان منِ پر بسته همسفر نشدم

دلم ز سنگ بوَد سخت تر که این همه داغ
به دهر دیدم و چون لعل خونجگر نشدم

در این کویر چو مرداب تیره دل ماندم
از آن که (جذبه) سوی بحر رهسپر نشدم

محمود شاهرخی (جذبه)