من آن شبم که ز بخت سیه سحر نشدم
(مرداب در کویر)
من آن شبم که ز بخت سیه سحر نشدم
به روی مهر جهانتاب دیده ور نشدم
چو برق ، قافله ی نور از کرانه گذشت
دریغ و درد ، منِ خفته باخبر نشدم
شگفت بین که دَم گرم کیمیاکاری
گرفت در من و چون قلب تیره زر نشدم
از آن رحیق که در جام کرد پیر مغان
دگر شدند حریفان و من دگر نشدم
چو زمهریر بوَد جان من که آتش عشق
شرر به خرمنم افکند و شعله ور نشدم
چو بود در سر من باد عُجب، همچو حباب
به هفت بحر گرفتم مقام و تر نشدم
ز خار و خاره ، گلُ از فیض نوبهار دمید
چو شاخ خشک ازین نفحه بارور نشدم
پرندگان مهاجر ، به مرز نور شدند
به جمع شان منِ پر بسته همسفر نشدم
دلم ز سنگ بوَد سخت تر که این همه داغ
به دهر دیدم و چون لعل خونجگر نشدم
در این کویر چو مرداب تیره دل ماندم
از آن که (جذبه) سوی بحر رهسپر نشدم
محمود شاهرخی (جذبه)
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۹ ساعت 2:29 توسط شمس (ساقی)
|