ای از نظارهی تو خجل ، آفتاب صبح
(می صبوح)
ای از نظارهی تو خجل ، آفتاب صبح
لعلت به خندهی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینهی چو سیم
چون روشنی روز، سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع ، با تو نشانند رو به رو
سوز و گداز نیمشب و اضطراب صبح
دل را فراغ میدهد و دیده را فروغ
دیدار آفتابوَشان و شراب صبح
دیوانهی جمال تو از مستی خیال
ذوق میِ شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مَه و مِهر، چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بِستان می صبوح (فغانی) به فال سعد
آن دم که آفتاب گشاید نقاب صبح .
«بابا فغانی شیرازی»
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ ساعت 19:14 توسط شمس (ساقی)
|
به نـام خــــداونـد شعـــر و ادب