(می صبوح)

ای از نظاره‌ی تو خجل ، آفتاب صبح
لعلت به خنده‌ی نمکین برده آب صبح

تابان ز جیب پیرهنت سینه‌ی چو سیم
چون روشنی روز، سفید از نقاب صبح

ما را چو شمع ، با تو نشانند رو به رو
سوز و گداز نیم‌شب و اضطراب صبح

دل را فراغ می‌دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب‌وَشان و شراب صبح

دیوانه‌ی جمال تو از مستی خیال
ذوق میِ شبانه ندانست و خواب صبح

خون شد دلم ز سیر مَه و مِهر، چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح

بِستان می صبوح (فغانی) به فال سعد
آن دم که آفتاب گشاید نقاب صبح .

«بابا فغانی شیرازی»